Ø§ØØ³Ø§Ù† عبدی‌پور - داستان‌ها Ùˆ Ú¯ÙØªâ€ŒÙˆÚ¯ÙˆÙ‡Ø§ | Ehsan Abdipoor |
The Ehsanoo podcast is a unique and engaging podcast that covers a wide range of topics. Hosted by Ehsanoo, the show features interviews with various guests, discussions on current events, and thought-provoking conversations. With its diverse content and insightful discussions, The Ehsanoo podcast offers an enriching listening experience.
One of the best aspects of The Ehsanoo podcast is its variety of topics. Ehsanoo does an excellent job of bringing in guests from different backgrounds and fields, ensuring that each episode offers something new and interesting. Whether it's discussing politics, science, or personal development, there is always something for everyone to enjoy. This variety keeps the podcast fresh and exciting.
Another great aspect of this podcast is the host's interviewing skills. Ehsanoo has a natural ability to engage his guests in meaningful conversations. He asks thoughtful questions and actively listens to their responses, creating a comfortable atmosphere that allows for deep insights and honest discussions. This makes each episode feel like an intimate conversation with friends rather than just another interview.
However, one potential drawback of The Ehsanoo podcast is sometimes the lack of structure or organization in episodes. While it can be refreshing to have free-flowing conversations, there are moments where the discussion becomes scattered or repetitive. A more focused approach could improve the overall listening experience for some listeners who prefer a more structured format.
In conclusion, The Ehsanoo podcast is a captivating show that offers a diverse range of topics and engaging conversations. While there may be moments where the lack of structure can be distracting, the overall content and interviewing skills make it worth listening to. If you enjoy thought-provoking discussions with interesting guests, this podcast is definitely worth checking out.
از میان همه رفتنها و تنها شدنها که از زندگی آدم کابوس میسازند، مهیبترین کابوس زندگی حسون را یک برق که بیموقع گذاشت رفت درست کرد. شرکت هالوفارم اعلام ورشکستی کرد، گفت کارگرهایش بیایند جای طلب یک چیزایی بردارند ببرند. در حالیکه حسون کنار سه تا خواهرهایش و ننهاش منتظر بود پدرش با یک وسپا یا جاروبرقی یا دو تا طاقهی فرش دست دوم از در بیرون بیاید، ممد بادگیر آمد تا فقط یک دستگاه ویدیو رو کولش است، یک سونی تیسِوِن! ننهاش توی سه هفته از غم بیعرضگی شوهر پیر شد، ممد خودش یک هفته حرف نزد، چیزی هم نخورد، پا هم از خانه در نگذاشت. همه جا حرفش بود و نقل بیعرضگیش. روز هشتم به صرافت افتاد که حداقل بزند تو برق و روشنش کند، فیلمها را یکی یکی گذاشت، حسون زانو به زانوش بود و هر سیگاری که پدرش خاموش میکرد دلداریش میداد...اطلاعات اپیزود به ترتیب ورود:موسیقی Mohammad Darabifar - To Bemanموسیقی Mohammad Darabifar - Zire Noore Maah
نسخه تصویری این گفتگو را اینجا می توانید مشاهده نمایید.
نسخه تصویری این گفتگو را میتوانید از اینجا مشاهده نمایید.این برنامه در تاریخ 14 دیماه 99 پخش شده است.
کافهها پر از داستان و صدا هستند.با کلاژی از جستار و شعرهای غیاث المدهون به روایت احسان عبدیپور گوش میکنید، «فتواهای عاطفی»شاعر: غیاثالمدهونمترجم: مریم حیدریتنظیم: مهدی ستودهنسخه تصویری است
این گفتوگو در تاریخ 22 آذرماه 99 در برنامه کتابباز صورت گرفته است.
این گفتگو در تاریخ 16 آذرماه 99 صورت گرفته است.نسخهی تصویری را از اینجا میتوانید مشاهده نمایید..
این خوانش در برنامه کتابباز در تاریخ 09 09 99 صورت گرفته است.
بخش دوم گفتگو با محمد بحرانی در برنامه کتابباز در تاریخ 25 آبان 99 صورت گرفته است.
گفتگو با محمد بحرانی در برنامه کتابباز در تاریخ 25 آبان 99 صورت گرفته است.
دومین قسمت از میز ویدیو کست احسان عبدیپور در برنامه کتابباز.بیست و یک آبان ماه 99
اولین قسمت از میز ویدیو کست احسان عبدیپور در برنامه کتابباز. - پانزده آبان 99
اولین قسمت از میز ویدیو کست احسان عبدیپور در برنامه کتابباز. - پانزده آبان 99
تنها یک روایت وجود داره که میگه هایده محرم ۵۵ تو بوشهر نوحه خوونده...
۱. بیادِ کارو، اصغرِ کمپانی و همهٔ آنها که سینما، دل و رودهشان را آورد توی حلقشان. کُشتشان… باز زندهشان کرد… ولی نه دیگه مث سابق!۲. دربارهٔ فیلمها یا کاراکترهایِ کالتِ سینما، چه ایران و چه جهان، چندتا مطلب قرار است بنویسم. دوهفته یکبار.فیلیمو تولیدش را برعهده گرفته.همهشان حس یا داستان یا ماجراییست که از آن فیلمها توی ذهن یا دل من مانده، و حیف است که قلب یا مغز من قبرستانشان باشد.آدمها، در داستانهایشان ادامه حیات میدهند.
گفتگوی دوم با برنامهی کتابباز در تاریخ سوم خرداد 99 با حضور سروش صحت (مجری برنامه) از شبکه نسیم پخش شده است.
نسل ما دارد پا رو گل میکشد و خودش را از روی کول زمان میاندازد بلکه قدم توی چهل سالگی نگذارد! هم نسل قبلیمان و هم بعدیمان میدانند که ما به واقع آنقدر که سزاوارش بودیم، زیست درخوری نکردیم، حقمان هست حداقل کشدارتر باشد برای ما! بقول وودی آلن حالا که غذاش اینقدر بد طعم و مزخرف است کاش پُرسِش بزرگتر بود! که خب بزرگتر نیست، طبیعت کارش را میکند، طبیعت اگر توصیه و تمناپذیر بود میلیاردها سال دوام نمیآورد! ما در واقع به موازات انقلاب و جنگ و کشورداری شُهودی حاکمانمان، نباتی و دیم بزرگ شدیم، از ما کسی هیچ جای حکومت هم نیست، قبلیها با دوام بالا دارند لفتش میدهند تا بعدیها به سن قانونی صدارت برسند و بدهند دستشان! با همه این افسوسها ولی برای خودمان یک نسل بودیم، یک نسل با همه غم و ای کاشها و دلخوشیها و خیالپردازیهایش ....موسیقی:Heartbeat - The Cakemaker Original SoundtrackOne Last Time - Unknown
فروشگاه غارت شده بود، سوغات چین به فیلادلفیا هم رسیده بود و اهالی حجابِ تمدن و نوع دوستی و این دست نُنُر بازی ها را زده بودند کنار و قفسه ها را صاف کرده بودند، انگار نه انگار که اقتصاد یکم بشر! نقل یک ویدیوعه ساده است! دو تا ویلونیست آمریکایی لای قفسه های خالی و غارت رفته یک فروشگاه بزرگ ایستاده بودند، در حالیکه جلیقه نجات تنشان بود، ویلونهایشان را از توی باکس درآوردند، کول گرفتند و یک دوئتی را شروع کردند. به نظرتان از میان همه ملودی های ساخته شده به دست بشر در تاریخ موسیقی، چه را برداشته اند و زدند؟! تایتانیک! به نظرتان کدام قسمتش را؟! دُرُست همان قسمتی که کشتی خورده است به صخره، دو نیم شده است، سرش تو آب است و لنگش هوا، همه دارند نعره و جیغ می زنند برای دمی بیشتر زنده ماندن و زندگی کردن، ولی تلاششان بیخود است و عن قریب همه چیز به ته اقیانوس بوسه خواهد زد! همین ویدیوی کوتاه شلخته، همین ارجاع کوتاه به بحران تایتانیک، تمام بی محلی های دو سه هفته اولم به حادثه را پس زد و یکهو انگار توی دلم زیر هیفده هیجده تا بشکه قیر را روشن کرده اند. حرفهای مستقیم زدن آنقدر ترسناک نیست که ارجاعات عاطفی یا تاریخی...
پشت چراغ قرمزا از تاکسی در میام، میرم رو کاپوت وایمیسم و دمام میزنم، وقتی یکی کاشتتم تو سرما و نمیاد، وقتی باختیم، وقتی دقیقه هشتاد و پنجِ دوتا جلوییم، وقتی پس فردا موعد کرایه خونست و ندارم، تو سرم دمام میزنم، از منیریه تا تجریش دمام زدم یه بار، تو کلوزهام تنهایی دمام زدم، بارون که تند میشه دمام میزنم، وقتی تو اختتامیه ها وراجی مقام مسئول تمام نمیشه، گوشام میگیرم و دمام میزنم، تو خونه، ظرفا که میشورم مرما میکنم و دمام میزنم، جونورای تو سرمو ایجوری دک میکنم، نشد میزارم میرم جنوب، روز بوده که هشتاد بار بین تهران و بوشهر تو رفت و برگشت بودم، هیمشه اول قهوه خونه ناجی ظاهر میشم، آخرین باری که رفتم عکس دو نفرش با مخلباف را ازیر میز درآورده، بزرگتر کرده بود، زده بود کنار پوستر تنگسیر رو دیوار ...
اجرا واقعی است! اگر دنبال روز شروع تحولات رفتاری یوسفو بگردین، به آشغالهای جلوی خونه سواحلی می رسین! همیشه مُشتی بچه استندبای تو میدون جلوی خونش میپلکیدن بلکه در باز شود، عطر نصفه ای، لباس یک بار تن رفته ای، ته مونده کنیاکی، ته شیشه مارمالادی چیزی بگذارد دم در روی سه کنچه! محمود سواحلی زود چیزهای زندگیش را دور می انداخت، درویش و این چیزا نبود ولی همیشه انگار قرار بود فردا صبح بمیرد، مذهبی نبود ولی کل رمضون رو با محل روزه می گرفت، بُرد کولرش را داد به ... پ.ن: نسخه ی مکتوب این پادکست در شماره ششم مجله ادبی سان چاپ شده است.
این خوانش به صورت زنده در ۳۰ بهمن ماه ۹۸ در رویداد «شب طنز» که مجله «سه نقطه» برگزار کرد، اجرا شدهاست.
این گفت وگو سال ۱۳۹۲ بعد از اکران فیلم «تنهای تنهای تنها» با سایت «تیوال» صورت گرفتهاست.
ممد راجرز، اپوزیسیون دنیا آمد، اپوزیسیون زیست و اپوزیسیون هم قرار بود از دنیا برود که نرفت، … زنش و سهتا بچههاش برداشته بودند رفته بودند خانه پدرشان پلنگ و جعفر پلنگ وسط میدون حمزهئیان جوری که هر کی تا هر شعاعی از میدان هم که ایستاده بشنود چنگالهاش را باز کرده بود، صدا را داده بود توی سرش و گفته بود نوکر دخترم و نوههام هم هستم، پس چه! تو خونه خودم هم بهتر میخورن هم بهتر میپوشن! ممد رفت…
همانطور که در واتیکان، همانطور که در الازهر همانطور که بنارس، ما هم سربَندِ جدلهای بیانتها، آروارههامان ساب رفته بود ولی هنوز معلوم نکرده بودیم که آیا خدا وجود دارد خودمان را جمع کنیم یا ندارد و همینطور لَش که هستیم بمانیم و استمرارش دهیم. خدا توی دستهای ما که دوازده شانزده ساله بودیم و قرارگاهمان پشت انبار کانادادرای بود، یا ته میگرفت، یا شِفته میشد. سن و سال ایده آلیست گری مان بود و هیچکی هیچکی را قانع نمیکرد.
این خوانش به صورت زنده در ۱۷ مرداد ۹۸ در رویداد «کنار باشگاه و ورزشگاه» که مجله «حوالی» برگزار کرد، اجرا شده است.
این داستان در شمارهی سوم مجلهی سان (تیرماه ۱۳۹۸) به چاپ رسیده است. اگر جماهیر هنوز در اتحاد بودند و کاپیتالیسم قدغن و ممنوعه نمیشد، اگر روسها کار به کارِ ملاکها و سرمایهدارها نداشتند و از ایروان و باکو کوچشان نمیدادند به سرزمینهای مجاور، حالا روند سکونت و یکجانشینیِ من در تهران طور دیگری بود. باید از جام بلند بشوم. نه در معنای بپا خواستن، در معنیِ رفتن و ترک گفتن. باید هنوز موعدم نرسیده، خانهام که یک چیزِ موقرِ جامانده از معماریِ پهلوی دوم است را بگذارم و بروم. من اینهمه سال اجارهنشین بودهام، اما اولینبار است برمیدارم مینویسم خانهام. خانهٔ مردم است، میدانم، ولی مینویسم خانهام. چون این خانه نیمه جان و خسته بود که مادام سوکیازیان کلیدش را داد دستم. هست، عکسهاش هست. خودش هفتاد و هفت سالش بود و خانه پنجاه و هفت سال. الان که حرف میزنم شده یک خانه شصت ساله. دقیق. نه همینطوری حدودی بگویم شصت سال، که منظورم این باشد که خیلی زیاد، نه، دقیق هزار و سیصد و سی و هفت ساخته شده. سندش هست…
این داستان در شمارهٔ ۶۴ مجلهٔ «همشهری داستان» (۱۳۹۴/۱۲/۰۱) با نام «کروزوئه» چاپ شدهاست. من حالا به هر کسی که بگویم دُکو را کروکودیل خورد، یک فکری پیش خودش میکند، یا یک فکری دربارهی من میکند اما راستش این است که یک کروکودیل دکو را خورد... من حالا به هر کسی که بگویم دُکو را کروکودیل خورد، یک فکری پیش خودش میکند، یا یک فکری دربارهی من میکند اما راستش این است که یک کروکودیل دکو را خورد. چقدر اگر یک آدمی توی ونوس یا مریخ دنیا بیاید، تنهاست؟ دکو روی زمین همینقدر تنها بود. جهان ما برایش جزیرهای خالی از سکنه بود. فرقش با رابینسون کروزوئه این بود که او امید داشت، دکو هیچ نداشت. شناسنامه نداشت. هیچ شمارهای هم. یعنی در روزگار کنترل و اتوماسیون، به هیچوجه من الوجوه رصد نمیشد. حتی یک واحد آماری در ادارهی ثبت هم نبود. بر اساس دادهها و تعاریف مدرن ما از زندگی، دکو ناموجود بود. از هیجده سالگی دلش میخواست برود بنشیند دانشگاه و مترجم قهاری بشود كه نرفت، ماند توی خانه. تا بیستونُه سالگی هم بذار بردار و تر و خشک پدرش را کرد که افتاده بود روی جا تا یک روزی بهتر بشود، سر پا بشود. آخرش هم یک روزی، پیرمرد، ضمیرش نا امید شد. چایش را که سر کشید و تمام شد، لیوانش را کوبید به قرنیز کنار دیوار و لبهی تیزش را کشید روی رگ دست چپش. دراز کشید و دُک را توی یک خانهی کهنهی نم و نا گرفته و وهمآلود تنها گذاشت و خودش رفت توی جهانی دیگر. مستمری ادارهی پست و تلگراف تا روی سنگ غسالخانه، حتی تا ته خرج کفن و دفن هم آمد ولی بعد خداحافظی کرد و رفت و همان غروب سرد زمستان، دُک، گوشهی قبرستان شِکری ایستاد و یکهو و بیمقدمه دید که از الان تنهاست. ترسید برود خانه. تنهایی بزرگتر مثل گراز، پشت در به انتظارش نشسته بود. بلکه مثل کفتار. راهبهراه رفت گمرک. کیپ تا کیپ کشتی بود و لنج. وورهی لیفتراکها و قژ و قژ کِرینها و بوی تند غذاهای هندی و پاکستانی و فیلیپینی قاطیِ گریس و گازوئیل و خنده و ریسهی شبانهی جاشوهای مست. شلوغی خوب بود. حواسش را پرت میکرد. رفت اِیجِنت را روی دِک کشتی یونانی پیدا کرد، سلام کرد و گفت: «یه کاری برای مو نیست اینجا؟ انگلیسی بلدم.»...
این داستان در شمارهٔ ۵۷ مجلهٔ «همشهری داستان» (۱۳۹۴/۰۵/۰۱) چاپ شدهاست. این یک شوخی واقعی است که یک وقتی یک معلم تاریخ در شورویِ سابق، اول سال میرود اتاق مدیر، کتاب را میکوبد روی میز و میگوید: «آقای مدیر، من نمیتوانم توی این مملکت تاریخ درس بدهم مِن بعد.... این یک شوخی واقعی است که یک وقتی یک معلم تاریخ در شورویِ سابق، اول سال میرود اتاق مدیر، کتاب را میکوبد روی میز و میگوید: «آقای مدیر، من نمیتوانم توی این مملکت تاریخ درس بدهم مِن بعد.» مدیر میگوید: «چرا آقای معلم؟» آقای معلم میگوید: «چون که نهتنها آینده، بلکه گذشتهی ما هم قابل پیشبینی نیست آقا. مدام دستهبندیِ خوب و بد، یا حتی بود و نبودِ قبلیها تغییر میکند. این کتاب دو سال عین هم تدریس نشده.» رابطهی من و کریمو کبریت، تقریبا، حالا نگویم صد درصد ولی خیلی درصد، یک اینطور چیز غامضی بود. ما مدام در انکار هم بودیم. از آنجا که اسمش سوال ایجاد میکند توی ذهن، همینجا توضیح بدهم که ابدا قصهی خاصی ندارد. کریمو کلکسیون کبریت داشت. تیکش هم این بود که کبریت بکشد روی سیمان و هر چیز زبری، شعله بکشد و پرت کند. به صد هزار شکلِ متفاوت میتوانست کبریت روشن کند. در کل بهنظر من مسخرهترین قسمت شخصیتش بود. بگذریم. من و کبریت، سرِ ویتنی هُستون، دختر وسطیِ سلمانِ قناد، جمیله، به اساسیترین درگیری زندگیمان تا آن روز رسیدیم. میگویم تا آن روز، چون جلوتر که آمدم، در زندگی منظورم است، به یکصد هزار چیز و مسئلهی اساسیتر پی بردم. به این پی بردم که مبارزات عشقی مبارزات عبث و بیدلیلی هستند. یک مبارزِ عشقی بههیچعنوان جزو خانوادهی سلحشورها به حساب نمیآید....
این داستان در شمارهٔ ۴۹ مجلهٔ «همشهری داستان» (۱۳۹۳/۰۹/۰۱) چاپ شدهاست. قضیه از این قرار است که خیلی سال پیش مکلوهان، حبیبو کشمش را اتفاقی توی کافهای در ابوظبی دیده و به حبیبو گفته: «هر وقتی برگشتی ایران به زینت سلام برسون و بگو اگه یه آدم با عرضهای پاشه یه فیلمی از زندگی و روزگار تو بسازه، من تمام کتابهام رو از کتابفروشیها جمع میکنم و باقی عمر هم میرم تو یه دستهی جاز پیروپاتال تو یه کافهی خسته و زهواردررفته کنترباس میزنم که خیلی وقته دلم میخواد، و دیگه تموم!» راست و دروغش گردن خود حبیبو کشمش. رسول را که خواباندند روی سنگ غسالخانه، زینت پشت در از گریه گذشته بود. رسول سرزمین امن خانهاش را ترک کرده بود و برایش یک اتاق و یک آشپزخانه با سقف ایرانیت و یازدهتا بچه ارث گذاشته بود که بزرگترینشان پانزدهسالش بود و غیر از اینکه از یک پدر و مادر بودند، هیچ شباهت دیگری بههم نداشتند. مجمعالجزایر پراکندهای بودند که فقط شبها جمع میشدند زیر یک سقف بخوابند. شرلوک هولمز هم نمیتوانست کوچکترین سرنخی از وجوه تشابهشان پیدا کند. در ناسازگاری باهم، خلاقیت بیانتهایی داشتند. معمولی نبودند. سادهترین کارها و رفتارشان غرابت یک آدم تنهای پنجاهساله را داشت. رویاهایشان که قصهی پیچیدهی علیحدهای بود. جیمو دلش میخواست جراح قلبوعروق سگ و گربهسانان بشود. کریم دلش میخواست کارگر پمپ بنزین بشود و همیشه یک بستهی کلفت پول توی دستش باشد. پرویز دلش میخواست خلبان بشود و هربار موقع نشستن، یکی از چرخهای طیاره باز نشود و او طیاره را با هر زجری که هست، بنشاند و بعد تا میآید از پله پیاده شود، ملت مثل توی استادیوم، برایش دست و سوتبلبلی بزنند. نادر دلش میخواست بزرگ که شد دزد بشود، پشتبندش فیلو دلش میخواست پلیس بشود و چشم از نادرو برندارد. اَتو دلش میخواست قهرمان راگبی بشود و چون راگبی توی ایران نبود، برنامهاش این بود که بگیرد تا اطلاع ثانوی توی خانه بخوابد تا دولت یک فکری به حالش بکند…
این داستان در شمارهٔ ۵۳ مجلهٔ «همشهری داستان» (۱۳۹۴/۰۱/۰۱) چاپ شدهاست. میخواهم از ممو سیاه (۱۹۵۶–۱۹۹۲) حرف بزنم. سیاهِ تنهایی بود. نمیشد دربارهٔ چهرهاش بگویی بامزه، ولی مِهر عجیبی داشت. توی خودش آفریقای کوچکی بود و انگار مثل آفریقا در جغرافیای جدایی زندگی میکرد که برای کسی نمیصرفید آنهمه راه برود آنجا که ببیند تویش چه خبر است. اولین روزی که ایستاد کنار تنور و آمَمکاظم یادش داد چطوری نان در بیاورد، نُه ده سالش بود. نه صاحبی داشت و نه سقفی و نه یک قران پول. تنهایی و بیکسی زود یقهٔ ممو را گرفت. خیلی هم زود؛ و ممو زود از زندگی دلش گرفت. کمی بعد بدش آمد و بزرگتر که شد، متنفر بود. یک متنفر تمامعیار. هر ماجرای هیجانآور و مهمی هم که برایش تعریف میکردی، تهش مکث میکرد، توی چشمهایت نگاه میکرد و میگفت: «ارزشش نداره!» کلا عقیدهاش این بود که ارزش ندارد؛ هیچ تلاش و تقلایی در زندگی، ارزش نتیجهای که میدهد را ندارد. این شد که در عنفوان شر و شوری و وحشیبازی و جوانی و گاز گرفتنِ زمین و زمان، در هفدهسالگی، جوری زندگی را سهطلاقه کرده بود که اسمش شد مُمو کِلوین! کلوین را علیباشو یادش داد. از راه مدرسه آمده بود نان بخرد ببرد خانه و کتابهایش لوله، زیر بغلش بود. راز بزرگ، درست کنار تنورِ نانوایی آمَمکاظم برملا شد و مُمو تمام روز بهاش فکر کرد. به دنیای کلوین فکر کرد. به دویست و هفتادوسه درجه زیر صفر که علیباش گفته بود و رفته بود. به شاهِ سرماها. به نقطهای که همیشه توی فکرش بود و حالا فیزیک، مُهرِ تاییدِ پتوپهنش را داده بود دست علیباش و فرستاده بودش تا بکوبد وسط مغز مموسیاه. دویست و هفتادوسه درجه زیر صفر، سِوِرترین و سگجانترین مولکول هستی هم از جک و جُنب میایستد و دنیا ترمز غریبی میکشد. صفرِ کلوین، جایی بود که ممو میخواست خانهاش آنجا باشد. این شد که صدایش میزدند مموکلوین…
این داستان را برای سکوت و غمی که بهوقت میگرن ننهها توی خانهها پهن میشد نوشتهام. پشت میگرن مادرها، غم، تقلا، استیصال و بیپناهی پسرهایشان خوابیده. ننهی ما که سردردش شروع میشد، زندگی توی خونهمون استوپ میشد.
این نوشتار و گفتار اول اردیبهشت ۹۸ منتشر شده است: زنگ زدم گفتم: علی آقا سلام! علیخانِ پورآفریقا سلام. شاهین بازیِ مرگ و زندگی داره تو تهرون. میخوام بیای... میخوام بلیط هواپیما بگیرم بیای... تو رو سکو هم که باشی، کسی نزدیکِ هیجدهی شاهین نمیشه! گفت: مونو یادتونه هنو؟ عامو! گفتم: تا قبر. گفتم: هتل و اینا نمیتونم برات بگیرم عامو، ولی خونه خودم در خدمتتم. گفت: مو پشت فنسِ بازیِ شاهین هم بخوابم بسمه. . . . کسی نمیدونه بغض تو گلوی کدوممون بیشتر نشست... چون دو دقیقه هیچکی هیچی نگفت! علی پورآفریقا سه شنبه تو اکباتان رو سکوهای شاهینه. همهتون بیاین. بیاین بغلش کنیم. نه فقط شاهینیا، همه. یکی ایقد عاشق، بغل گرفتن داره. وفاهایِ خانمانسوز، مردهایِ غریبی به دنیا داد. هر چند خاکستر، هر چند بر باد.
دیالوگی از فیلم «تنهای تنهای تنها» ساختهی احسان عبدیپور... صدای بازیگر فیلم: میثم فرهومند»
خوانش داستانی که در مجله «سه نقطه» شماره صفر با عنوان «سرباز بی میکاسای پیاده معمولی» (خاطرات یک شاه که خیلی هم شاه نماند) - تیر و مرداد 97 - چاپ شده است.
در تاریخ یکم بهمنماه 97 با حضور سروش صحت (مجری برنامه) ضبط شده است. فیلم برنامه در کانال تلگرام @ehsanoo لینک برنامه در سایت نسیم: tvnasim.ir/program/27266