رادیوم روایتی واقعی و خودمونی به همراه موسیقی از همه چیزاییه که تو زندگی ما ها پیدا میشه. رادیوم انقدر معمولیه که مجبور میشی دوستش داشته باشی.
حتما واسهتون پیش اومده که به کسی محبت و عشق خالصانهای میدادین ولی طرف مقابلتون معتقد بوده هیچ عشق و محبتی ازتون نگرفته یا برعکس،کسی به قول خودش با تمام وجود دوستتون داشته ولی شما حسش نمیکردین. البته این فقط به روابط عاشقانه بین دو نفر محدود نمیشه و تقریبا تمام روابطی که توشون احساس و اهمیت و عشقی هست رو شامل میشه.از رابطه با پدر مادرتون بگیرید تا پارتنرتون.مساله اینجاست غیر از اون مواردی که ممکنه آدمها واقعا عشق و علاقه و محبتی نسبت به هم نداشته باشن و با آدمهای دروغگویی که فقط در کلام همدیگه رو دوست دارن طرف باشیم،ولی خیلی وقتها هم اصلا پای دروغی وسط نیست و هر دو طرف ماجرا که از هم شکایت میکنن دارن راست میگن.طرفی که واقعا داره عشق میده و طرفی که واقعا اون عشق رو نمیفهمه. اما مشکل از کجاست؟ مشکل از تفاوت زبان عشق بین آدمهای مختلفه که باعث میشه حرفهای هم رو نفهمن.تو این اپیزود به طور خلاصه با کتابی آشنا میشید که انوع زبانهای عشق رو به شما معرفی میکنه تا هم بتونید خودتون رو بشناسید هم طرف مقابلتون رو،که هم بتونید اگه محبتی از طرف مقابل بهتون میشه رو بفهمید،هم اینکه بتونیم به زبون دیگران بهشون محبتمون رو نشون بدیم تا بفهمن. این کتاب بسیار کتاب جالب و مفیدیه که به نظر ما هرکسی باید بخونش تا بتونه روابط مهم زندگیش رو حفظ کنه.توی بخش پایانی این کتاب یه تست هم برای تشخیص زبان عشقتون هست که به نظرم واجبه هرکسی این تست رو انجام بده. . رادیوم رو به دیگرون معرفی کنید و از ما حمایت کنید و از همه مهمتر نظراتتون رو حتما برامون توی پلتفرمها و اینستاگرام بنویسید.
موهای سفیدی داره،یه عینک طبی فتوکرومیک با شیشههای بزرگ و دستههای کائوچویی. خودش میگه حامل معرفته،راست میگه.هرچی از توی کتابهایی که خونده و یاد گرفته رو به هرکی که اهلش باشه میگه،چیزهایی که از مشتریهاش یاد گرفته رو هم همینطور. ولی من میگم این مهمترین دلیلِ این همه دوست داشتنی بودنش نیست،چون آدمهای زیادی هستن که هرچی بلدن رو به این و اون میگن،ولی حتی یه ذره هم شبیهش نیستن.مهمترین مشخصهاش به نظرم عشق و صداقت و شفافیتشه که در کنار معلومات و دانایی و آگاهیش عجیب خوش نشسته و خوشگلش کرده.به قدری خوشگلش کرده که وقتی دلم میگیره،یا وقتی که دلمتنگش میشه یه خوراکی میگیرم دستم و میرم یه سر کتابفروشیش و میشینم باهاش انقدر از هر دری حرف میزنم تا حالم خوب شه.از اون جاهاست که وقتی میرم کنترل اوضاع و موضوعِ صحبت به شدت از دستم خارج میشه و با دستی از همهجا و همهچی کوتاه دوست دارم هرچی که میگه رو بشنوم.خودش،صداش،حرفهاش و تمام انرژیش چنان آرامشبخش و مثبته که نمیتونی دوستش نداشته باشی.قبل از انقلاب معلم تاریخ بوده و بعدش راننده میشه و به قول خودش کل ایران رو میچرخه و آخرشم میشه کتابفروش،ولی یکی از اون خوب خوباش،یکی از اونایی که درد و رنج های زندگی طی این سالها سنگش رو چنان صیقلی داده که خودت رو توش میببینی.بهش میگن پدر زیاری. اون روز با شهرزاد رفتیم پیشش که بهش سر بزنیم،بقیه ماجرا رو توی این اپیزود دنبال کنید.دنبال کنید تا شاید از دل تکتک حرفهاش عشقی که میگم رو بتونید حس کنید،امیدوارم تلاشمون موفق بوده باشه و کمی از این حال خوب به شما هم منتقل بشه... رادیوم رو به دیگرون معرفی کنید
زندگی پره از روزها،چیزها و کارهای معمولیای که هیچوقت به چشم نمیان.همون معمولیها و روزمرههایی که اکثر زندگی ما رو تشکیل میدن.روزهایی که توشون چیزهای خوب و بانمکی پیدا میشن ولی انقدر بزرگ نیستن که یادمون بمونن و ازشون لذت ببریم.ما اسیر و بردهی چیزهای بزرگ و چشم گیر شدیم و یادمون رفت زندگی همین روزهای معمولیه که فقط گاهی توش اتفاقات بزرگ و مهمی میفته که ممکنه خوب باشن یا بد. ما باید روزهای معمولی زندگیمون رو با تمام اتفاقات خوب کوچیکش یه گوشهای نگه داریم تا یه روز که برگشتیم عقب رو نگاه کنیم،کلی چیز خوب،کنار همهی اون چیزهای بد و بزرگی که بالاجبار تو ذهنمون میمونن،داشته باشیم برای دیدن.اون روز یه روز معمولی بود،یه روز معمولی و خوب که با هم رفتیم تا ... . قدر روزهای معمولی زندگیتون رو بدونید.
به شهرزاد گیر داده بودم که کتاب آیین دوست یابی رو بخون،خودم خونده بودمش و به شدت باهاش حال کرده بودم و حس میکردم اونم مثل من خیلی بهش نیاز داره.وسط همین گیر دادنها یه کتاب دیگه هم بهش معرفی کردم و به اون کتابه هم گیر دادم. از اونجایی که سرش شلوغ بود و وقت نداشت،و از اونجایی که بدتر از خودم یه وقتهایی به خوندن کتاب عجیب تنبل میشه،کلا نه کتاب اولی رو خوند نه دومی رو،هر دو رو با سری افراشته بوسید گذاشت کنار. دیدم اینجوری فایده نداره،بهش گفتم خُب برو توی فیدیبو صوتیشون رو بگیر و گوش کن که اون کارم نکرد و در آخر فهمیدم نه مثکه قرار نیست به این سادگیا جورش جور بشه تا به مراد دلم برسم و بخونهشون و گوششون کنه. از اونجایی که این کتاب و خیلی از کتابهای دیگه قطعا برای بقیه هم مفیده تصمیم گرفتیم برای اینکه خیرِ خوندنِ کتابها هم به خودمون برسه هم به شما،اصلا یه بخش جدیدی تو رادیوم بسازیم به اسم کتابیده و بیایم گاهی خلاصهی یه سری کتابها رو برای شما هم بگیم. که قسمت اول کتابیده رو با آیین دوست یابی شروع کردیم. این کتاب به شما کمک میکنه روابط خوب و پایدار و به شدت مفیدی رو با تمام آدمها داشته باشید.
اپیزود پنجم از فصل دو منتشر شد. تو این اپیزود جذاب و شنیدنی شما با نظرات آدمهای متفاوتی در مورد سکس،عشق،ازدواج و دروغ آشنا میشید که هرکدوم تجربیات متفاوتی رو از سر گذروندن.حرفهایی که ممکنه شنیدنشون برای شما و خیلیهای دیگه بسیار مفید و راهگشا باشه،حرفهایی که ممکنه به شما سرنخهای فکریِ خوبی برای تغییرات و تصمیماتی در آینده بده. اگه دوست دارین در مورد این موضوعات مهم اطلاعات بیشتری به دست بیارین،یا بدونین آدمهای همسن و سال شما چه تفکرات و عقایدی دارن این اپیزود رو گوش کنین و به دیگران هم معرفی کنین.ممنون از همهی کسایی که تو ساخت این اپیزود رادیوم رو همراهی کردن و با فرستادن صدا برای ما تو پیشبرد اهدافمون کمک کردن.همکاری و رفاقت با شما باعث افتخار و خوشحالی ماست.در ضمن این ایپزود بنا به درخواست زیاد شنوندهها، مرتبط با اپیزود قبلی ساخته شد،به همین دلیل پیشنهاد میکنیم اپیزود قبلی رو گوش کنید اول. رادیوم رو به دیگرون معرفی کنید.
((بخش اول)) شهرزاد گفت بچه که بودیم انقدر تو گوشمون خوندن که بزرگ شی فلانکار رو میکنی،بهمان کار رو میکنی،با خودمون فکر کردیم که بزرگی چه دنیایه! راست میگفت هیچ آش دهنسوزی نبود.بچه که بودیم انگار تمام ذرات این جهان میخواستن که ما هرچه سریعتر بزرگ بشیم تا زندگی و خوشبختی شروع بشه.بعدشم با شکایت و ناراحتی گفت خب چرا انقدر هی بهمون میگفتن بزرگ شید؟راست میگفت،واقعا راه نداشت یه کاری کنن که از همون بچه بودنمون احساس رضایت کنیم؟بزرگی همچین مالی هم نبود و نیست. ((بخش دوم)) تا حالا برای کسی آرزوی خوبی کردین؟ آرزوی خوبتون چی بوده و چجوری فهمیدین دارین براش آرزوی خوبی میکنید؟ یا تا حالا به آرزوهای ثابتی که از بچگی واسه همهمون میکردن فکر کردین؟ تا حالا به این فکر کردین این آرزوها از کجا میومدن و میان و اثرشون تو زندگی ما چی بوده؟ ایشالله مدرسه رفتنت،دانشگاه رفتنت،خونه و ماشین خریدنت،عروسی کردنت،بچه دار شدنت،خارج رفتنت و ... . اینا آرزوهای خوب و مشخص و دقیقی بودن توسط آدمهای عزیز زندگیمون،ولی تا حالا فکر کردین با ما چکار کردن؟ اون شب صحبت من و شهرزاد توی پارک ناخودآگاه رفت سمت همین آرزوها و اثراتی که تو زندگیمون داشتن،اثرات بدی که داشتن و نمیدونستیم،و شاید اثرات بدی که با آرزوهامون تو زندگی بقیه گذاشتیم.بعدش هم صحبت رفت سمت خوشبختی،کودکی،ازدواج و دروغ و سکس و هِرم مازلو و هزار تا چیز دیگه. اگه میخواید بدونید آرزوهای ثابت و هدفمندِ خوب کودکی با ما چه کرده،اگه میخواید ببینید ما ایرانی ها چجوری عشق رو خراب کردیم که یه بچه ۷ ساله هم حداقل صد بار شنیده که عشق دروغه و تکرارش میکنه و شده باورش این قسمت رو گوش کنید. (به دلیل شرایط سخت تولید رادیوم،اگر جایی صدا دلچسب شما نبود پیشاپیش پوزش میطلبیم).ما رو به دیگرون معرفی کنید.
مدتها بود تو یه غم خیلی زیاد و بزرگی دست و پا میزدم،کل وجودم رو گرفته بود.یه روز یه پستی تو اینستاگرام دیدم که خیلیییییی درباره حال خودم و شاید بهتره بگم همهمون صدق میکرد،دربارهی یه سندروم بود. فهمیدم همهمون این سندروم وحشتناک رو داریم و برای نجات ازش شاید نیاز به یه ناجی باشه و تلاش زیاد.نجات از چیزی که داره زندگیهامون رو نابود میکنه. سندروم فومو،سندروم فراگیری که وقتی در موردش خوندم فهمیدم چقدر همهمون توش غرق شدیم. تو بحبوحهی اُمیکرون گرفتن و نگرفتن و سختیهای زندگی و غم زیادی که اسیرم کرده بود،اتفاق وحشتناکی افتاد. خارج از شهر بودم،ساعت ۹:۳۰ صبحِ جمعه گوشیم زنگ خورد و اردلان با یه صدای گرفته گفت کارِل رو میتونی واسم نگه داری؟ کارِل اسم سگِ اردلانه. صدای پر از بغض و غمش نگرانم کرد،تا پرسیدم چی شده؟ گفت مانی!! (شهرزاد)
اگه شیر واقعا واسه سلامتی بد باشه چی؟این قسمت رو گوش کنید تا بفهمید که دوستِ همراهم تو فصل دوم رادیوم کیه و اینکه شیر واقعا واسهمون بده یا نه؟ مفیده یا نه؟ البته بعیده آخرشم بتونید بفهمید.
اون شب کارمون که تموم شد با دوستم از خونهی الناز پیاده برگشتیم سمت خونه.الناز دختر عمهی منه که به شدت اختلاف سنی کمی با هم داریم ،یعنی ۵ روز.از فصل یکِ رادیوم واسش گفته بودم و خوشش اومده بود و بهم گفته بود بیا دوباره با هم بسازیمش اگه دوست داری.خوب منم واقعیت دوست داشتم،چون یه اتفاق مسخره باعث شده بود ساختن رادیوم رو تو ۴ سال پیش تعطیل کنم و پیش خودم گفتم اینکه بعد ۴ سال یکی اومده بهم همچین پیشنهادی داده حتما بیدلیل نیست و باید استقبال کنم،تصمیم گرفتم خودم رو به جریان زندگی بسپرم ،واسه همین قبول کردم و منتظر یه فرصت بودیم تا بشینیم با هم قسمت اول از فصل دو رو ضبط کنیم. در واقع فکر میکرد اولین حضورش توی رادیوم اینجوریه که از قبل بهش میگم و میاد میشینه و خیلی شیک و خوشگل خودش رو معرفی میکنه که من فلانی هستم و میره،ولی خوب اینجوری نشد،چون رادیوم اینجوری نیست خیلی. اون شب توی مسیر برگشت از خونه ی الناز که پیاده هم بودیم ... . باقی ماجرا را در این ایپزود دنبال کنید تا بفهمید اون آدم کیه و اون شب چی شد!؟ با انتشار رادیوم از ما حمایت کنید.
(ادامهی قسمت ششم) خونهی عجیبی بود.پر بود از چیزهای خوشگل با یه فضا و اتمسفر متفاوت و گیرا،هنوز دقیقا نمیدونستم اونجا خونهی کیه و همین داستان رو برام جذاب تر کرده بود.روح و انرژی آدمها توی وسایلی که درست میکنن وجود داره و حس میشه،اونجا پر بود از چیزهایی که همهشون داشتن حرف میزدن.پر از تابلوهای معرق،پر از مجسمههای چوبی،پر از پازل و هرچی که فکرش رو بکنید.خیلی وقت بود از بودن تو یه جایی انقدر شگفت زده نشده بودم.توی لحظهی حالِ حال بودم و نه از گذشتهام چیزی یادم بود نه به فکر آینده بودم.واقعا این بهترین جایی بود که علی تا حالا من رو آورده بود.توی خونه پر بود از بوهای ناشناسی که نمیدونستم دوستشون دارم یا نه دقیقا،ولی خیلی واسم جذاب بودن.وقتی برای اولین بار صاحب خونه،یعنی آقای پرتو رو دیدم فضای اونجا به یک باره عوض شد واسم،همهی اون چیزهای جذاب و زیبا انگار یهویی شدن وزنه و جمع شدن رو قفسه سینهام و فشارش میدادن،از اینکه اونجا بودم به شدت پشیمون بودم و فقط دلم میخواست زمان بگذره و از اونجا برم بیرون ،چون... نظرات و تصویرهای ذهنیتون رو واسهمون بنویسید.
علی سیروسیان یکی از رفیقهای قدیمی منه که از دبیرستان با هم دوست شدیم.اون قدیمها هیچ شباهت و علاقهی مشترک و واضحی نداشتیم(ولی الان داریم) و تنها دلیل دوستیمون این بود که میتونستیم همدیگه رو بخندونیم،چون من عموما خودم باعث خندهی بقیه بودم و نیاز داشتم یکی باشه که بتونه خودم رو بخندونه.اونم با خل بازیهایی که مخصوص خودمون بود.میتونستیم شروع یک اتفاق ساده رو بگیریم و با مغزهای بیکار و بیمارمون با چاشنی خلاقیت تا ساعتها تو ذهنمون حسابی بسط و ادامهاش بدیم و بخندیم،از اون خندههای خیلی عمیق که هرکی میدیدمون میگفت این احمقها چطوری و به چی دارن یه ساعته میخندن!؟ واقعیت اینه که ما موقعیتهای خیالیای رو خلق میکردیم و به همونا هم میخندیدیم و منتظر نبودیم که دنیا یه چیز خنده دار سر راهمون بذاره. اون روز علی بهم زنگ زد گفت میام دنبالت و با هم میخواهیم بریم یه جای خیلی خوب و خفن، هرچی ازش پرسیدم کجا؟ نگفت. تا اینکه بعد از کلی خرید کردن،رسیدیم به در خونهای و رفتیم تو، یه خونهی بی نهایت عجیب که... . . ادامهی این داستان در اپیزود ۷ منتشر میشود،منتظر باشید.
بخش اول . تو پیادهرویِ اون شبِ خیلی سرد،با اون گندی که زدیم و راهمون رو طولانی کردیم و گم شدیم،وقتی حس کردم شیر داغ چقد خوشمزه است، فهمیدم آدمیزاد اگه درک و چشم و حافظه داشته باشه و به قدر کافی تعصب نداشته باشه،قطعا اگه گریزی به زندگیش بزنه چیزهایی پیدا میکنه که میتونه به واسطهشون بفهمه تمام علایق و سلایق و عقاید و افکار و چارچوبهای به درد بخور یا نخورِ مسخرهاش که زمانی بخاطرشون کلی جنگ و دعوا کرده و زندگیش رو خراب کرده، به گوزی بند بودن و از این به بعد هم هستن و همه شون میتونن با تغییر شرایط و گذر زمان به راحتی تغییر کنن . آدمی که این رو بفهمه بعدش باید بفهمه که تعصب و اصرار بیجا به موندن روی هرکدوم از خصوصیاتش که فکر میکنه وحی منزل هستن و تا ابد امکان تغییر ندارن و نباید بکنن چیزی جز اشتباه نیست و با این اشتباه چقدر میتونه باعث تخریب زندگیش بشه.چون امکان داره همون چیزی که تا الان با تعصب وحشتناکی سرش جنگیدیم،فردا به راحتی آب خوردن عوض بشه. انگار ما آدمها از تغییر میترسیم،از اینکه اعتراف کنیم یه چیزی اشتباه بوده یا تغییر کرده ترس داریم.ما فکر میکنیم قراره که از اول تولد تا آخرین لحظهی زندگی موجودی کامل و بدون خطا و تغییر باشیم،به همین دلیل متعصبانه روی همه چی اصرار میکنیم! حتی بیجانان هم در گذر زمان تغییر میکنن چه برسه با جانداران ،و آدمی که حق تغییر کردن در گذر زمان رو از خودش و بقیه بگیره،با ذات و ماهیت مفهومی مهم در زندگی یعنی زمان به مقابله بلند شده. یه متعصب همونیه که صد سال پیش بوده و انگار تو تمام این سالها نه زندگی کرده نه تجربه و دانشی بهش اضافه شده. ،یا بهتره بگم انگار گِل لگد کرده... بخش دوم خوشبختی چیه؟ یکی از شما عزیزان که واسه ما صدا فرستاده و صداش توی این اپیزود هست در مورد خوشبختی و اینکه اصلا چی هست حرف زده و دوست داشته که یه قسمت رو بهش اختصاص بدیم.اپیزود رو گوش کنید و واسه ما از خوشبختی بگید،البته با صداتون که بتونیم ازش استفادهکنیم. صداهاتون رو باید به آیدی تلگرام زیر بفرستید.بهتره اول صداتون رو با نرم افزار رکوردر گوشی ضبط کنید و بعد فایلش رو برای ما بفرستید،نه اینکه مستقیم با خود تلگرام رکورد کنید. Tlgrm id: @radiumcontact
با علی داداشم و عرفان دوستم که مهمترین مشخصهای ظاهریش اینه که میتونه تا آخرین قطرات انرژیش حرف بزنه و از این بابت که با یه آدم کم حرف مثل من دوست شده،میشه گفت جفتی بد شانس هستیم، توی پارک میچرخیدیم که خوردیم به پست چندتا گروهِ نوازندهی خیابونی. هرکدوم تو یه سبکی میزدن و میخوندن،از ایرانی و پاپ و سنتی بگیرید تا راک و رپ. اولش تصمیم گرفتیم بریم پیش یکی از گروههایی که راک میزد ولی دیگه پیداشون نکردیم و اومدیم پیش بچههای ایرانی زن و ایرانی خون.دورشون از همهی گروهها شلوغتر بود و یه دختر بچهی خیلی خیلی خوشگلی هم از اول تا آخرش با همهی آهنگها حتی اونایی که نمیشد رقصید ،میرقصید و بدجوری داشت قند تو دل همه آب میکرد. آدم دوست داشت بره بگیرهاش بغل و حسابی فشارش بده و اذیتش کنه از شدت شیرینی. تو کشور ما مثل خیلی چیزهای دیگه، دید درستی نسبت به نوازندههای خیابونی وجود نداره.خیلیها فکر میکنن این نوازندهها آدمهای بدبختی هستن و در حال گدایی.پولی هم که بهشون میدن رو به چشم لطف میبینن ولی واقعیت اینه که این آدمها بدبخت و متکدی نیستن و اون پولی که ما میدیم وظیفهی ماست در قبال چیزی که ازش لذت بردیم. محصول هنرمند احساسش و لذتی است که به شما میدهد و برای اینکه یه هنرمند بتونه از طریق هنرش زندگیش رو بچرخونه و مجبور به انجام کارهای متفرقهی دیگه نباشه و از دستش ندیم، پس لازمه هزینهی لذتی که از هنرش میبریم رو پرداخت کنیم. هرجا ایستادیم و از موسیقی یا هنر یه هنرمند خیابونی لذت بردیم،وظیفهی ماست که هزینهاش رو بدیم،نه لطف ما ! در این قسمت بیشتر موسیقی میشنوید و پیشاپیش از کیفیت پایین صدای اجراهای خیابونی عذرخواهی میکنیم.صدا برداری از یه اجرای موسیقی خیابونی اون هم وقتی برنامهای از قبل براش نداشتی،بدون تجهیزات کار سختی است.
با کارِل رفتم بیرون که یه قدمی بزنیم. کارل دوستمه،۶ ساله که با هم زندگی میکنیم و پابهپام تو این ۶ سال خندیده و گریه و بازی کرده و به هم عشق دادیم. هنوز از خونه خیلی دور نشده بودیم که اون دستِ خیابون یه پیرمردی صدام زد،اسمش رو یادم نیست. از اون پیرمردهای لج باز بود که احتمالا خون بچههاش رو کرده بود تو شیشه و اگه از نزدیکانت باشه لازمه هروقت میبینیش چند بار کلهات رو بذاری لای در و انقد بکوبی تا تموم کنی. مثلا من رو صدا کرد که با من حرف بزنه،ولی همش با حسن آقا حرف میزد.حسن آقا دوستش بود که نمیدونم چطوری تا الان از دستش سالم مونده بود! حرفهای من رو میشنید ولی جوابش رو به حسن آقا میداد، لامصب فقط چیزهایی که دلش میخواست رو میشنید و یه جاهایی هم که کلا انگار با مفهوم شنیدن بیگانه بود و به جاش هرچی با شنیدن بیگانه بود،با حرف زدن باگانه بود! حسن آقا و قانع کردنش تنها هدف زندگیش بود،و البته قانع کردن من و احتمالا همهی آدمهای روی کرهی زمین . تو راه برگشت بالای درخت یه چیزی دیدم، یه بچه گربه...
(بخش اول) هرچی کمتر خودمون رو بشناسیم،تو این جامعهی نکبتی راحتتر و بیشتر حالمون بد میشه و ول میچرخیم.چون کسی که خودش رو نشناسه مثل یه دستمال که توی آبه و هرجا آب بره اونم میره،جامعه میتونه به هر سمتی که دلش میخواد ببرش. تنها تخصص و تلاشِ جامعه اینه که به زور یه چیزی رو بکنه تو مخت تا پیش خودت فکر کنی اگه انجامش ندی و اون جوری نباشی یه عضو بدبخت و به درد نخوری.یه نگاه به رسم و رسومات جامعه و خانوادهها بندازین ،اصلا فکر کردین چقدر بیدلیل و متعصبانه بهشون پایبندیم؟ داستان،داستانِ خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شوئه ! ولی بدبختی این همرنگی هیچ خیری توش نیست و آخرش میشی یه کپی از بقیه که حالت از خودت به هم میخوره ولی سعی میکنی به روی خودت نیاری... (بخش دوم) اولین کنسرت کاوه آفاق داستان آشنایی من و کاوه(آفاق)برمیگرده به چند سال پیش,وقتی هنوز خوانندهی گروه دِ وِیز بود. آلبوم اتاق آبی توسط گروه دِ وِیز به صورت زیر زمینی تازه اومده بود بیرون ،آلبومی که واقعا پر بود از قطعات خیلی خوب و قوی که فضای موسیقی راک و ایرانی یا بهتره بگم سلیقهی ایرانی رو خوب با هم ترکیب کرده بود.من و برادرم علی بهدلیل ساختن موزیک ویدیو برای گروه با کاوه آشنا شدیم و قرار شد که با هم کار کنیم و از همون موقع با هم دوست شدیم. چندتا کار مشترک از جمله کارگردانی و ساختِ سه تا موزیک ویدیو برای قطعات شهر من کو و اینترلود و فلوکسیتین،شد نتیجهی این همکاری و دوستی. تا اینکه کاوه از گروه جدا شد و برای گرفتن مجوز اقدام کرد و بعد از چندین سال تلاش و انتظار کاوه مجوز انتشار آلبوم و برگزاری کنسرت رو گرفت. اون روز اولین کنسرت کاوه آفاق بود که با علی داداشم و سروش دوستم رفته بودیم...
این اولین قسمت رادیومه که ۴ سال پیش درستش کردم که به بخاطر یه سری مشکلات فنی و اندکی تنبلی و بیحالی ساختش متوقف شد. بعد از گذشت ۴ سال به واسطهی یکی از دوستام که اعلام آمادگی و علاقهی شدیدی برای ساخت دوبارهی رادیوم کرد،تصمیم گرفتم فصل دوم رادیوم رو این دفعه با کمک همون دوست مذکور با اندکی تغییرات بسازم. به همین دلیل لازم بود برای شما قسمتهای فصل اول رو دوباره منتشر کنم تا با فضای خاص و متفاوت رادیوم آشنا بشید. رادیوم درواقع یه فیلم از زندگی واقعیه که تصویر نداره و همهی شخصیتهای توی اون،شخصیتهایی کاملا واقعی و بدون پوشش هستن. موضوع این قسمت معرفی رادیومه،گوش کنید و نظراتتون رو برای ما بنویسید. اردلان.