شاهنامه خوانی با گزارش ابیات روان و هیجان انگیزاز استاد سیروس ملکی. برنامه ما درروزهای سه شنبه وآدینه ساعت ۹ بامداد به گاه ایران برگزار می گردد و شما می توانید در یوتیوب وکلاب هاوس همراه ما باشید. طرح مینیاتور از هنرمند گرامی بانو فرحناز سلطانی
غرید شنگل ز پیش سپاهمنم گفت گرداوژن رزمخواهبگویید کان مرد سگزی کجاستیکی کرد خواهم برو نیزه راستچو آواز شنگل برستم رسیدز لشکر نگه کرد و او را بدیدبدو گفت هان آمدم رزمخواهنگر تا نگیری بلشکر پناهچنین گفت رستم که از کردگارنجستم جزین آرزوی آشکارکه بیگانهای زان بزرگ انجمندلیری کند رزم جوید ز مننه سقلاب ماند ازیشان نه هندنه شمشیر هندی نه چینی پرندپی و بیخ ایشان نمانم بجاینمانم بترکان سر و دست و پایبر شنگل آمد به آواز گفتکه ای بدنژاد فرومایه جفتمرا نام رستم کند زال زرتو سگزی چرا خوانی ای بدگهر
غرید شنگل ز پیش سپاهمنم گفت گرداوژن رزمخواهبگویید کان مرد سگزی کجاستیکی کرد خواهم برو نیزه راستچو آواز شنگل برستم رسیدز لشکر نگه کرد و او را بدیدبدو گفت هان آمدم رزمخواهنگر تا نگیری بلشکر پناهچنین گفت رستم که از کردگارنجستم جزین آرزوی آشکارکه بیگانهای زان بزرگ انجمندلیری کند رزم جوید ز مننه سقلاب ماند ازیشان نه هندنه شمشیر هندی نه چینی پرندپی و بیخ ایشان نمانم بجاینمانم بترکان سر و دست و پایبر شنگل آمد به آواز گفتکه ای بدنژاد فرومایه جفتمرا نام رستم کند زال زرتو سگزی چرا خوانی ای بدگهر
رزم رستم و خاقان چین داستانی پهلوانی دارای ۴۰۹ بیت در شاهنامه است. خاقان چین با سپاهش به یاری تورانیان به هماون آمد تا با سپاه ایران بجنگد ولی در نبردی که درگرفت، سه تن از سرداران خود یعنی اشکبوس و کاموس و چنگش را از دست داد. آنگاه خود با سپاهش به لشکر ایران تاخت و چون کاری از پیش نبرد به رستم پیشنهاد آشتی کرد ولی رستم نپذیرفت و به نبرد ادامه داد تا به خود خاقان که بر فیلی سپید سوار بود، دست یافت و او را با کمند به بند آورد.https://adabeparsi.net/
نبرد رستم و اشکبوس و رستم و کاموس ادامه از داستان کاموس کشانی .نشست ۳۷ انجمن ایرانشهر - داستان رزم رستم و اشکبوس پیکار: جنگ، رزم، نبرد. چالاکی: فرزی، تیزی و تندی. خروش: بانگ، فریاد، غریو. اسپ: همان اسب است (به تلفّظ قدیمیتر). بهرام: سیارهی مریخ (که بر فلک پنجم است). کیوان: سیارۀ زُحَل (که بر فلک هفتم است). برگذشت: بالاتر رفت. ساعد: بازو، ما بین کف دست و آرنج. لعل: از سنگهای گرانقیمت و باارزش به رنگ سرخ. نعل: آهنی که بر کف پای چهارپا میخ کنند تا سم اسب ساییده نشود. ایچ: هیچ.کاموس: نام پادشاه سنجاب که به مدد افراسیاب آمده بود و رستم، اشکبوس، پهلوانِ او را شکست داد. گُرد: پهلوان و مبارز، دلاور. سپردن: طی کردن، درنوردیدن. گُرز: وسیلۀ جنگی قدیمی که از چوب و آهن ساخته میشده و سر آن بیضیشکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن میزدند. کمند: ریسمانی که در میدان جنگ برای گرفتار کردن و اسیر کردن دشمن استفاده میشد. تنگ و بند آوردن: در تنگنا و گرفتاری افکندن.کجا: که (در سبک خراسانی). برخروشید: فریاد زد. بر سانِ: مثلِ، مانندِ. کوس: طبل بزرگ جنگی که برای اعلان و شروع و پایان جنگ نواخته میشد. سر کسی را به گرد آوردن: کنایه از کشتن، سر او را جدا کردن، نابود کردن. شدن: رفتن. تیز: سریع. رُهّام: پسر گودرز، از جنگاوران و سپاهیان لشکر ایران. خود: کلاه جنگی. گَبر: زره و لباس جنگی، خِفتان. برآویختن: درگیر شدن. گران: سنگین. آهنین: مثل آهن سخت و محکم.آبنوس: چوبی سیاهرنگ و سخت و گرانبها و سنگین از درختی به همین نام. در این بیت منظور رنگ سیاه است. برآهیختن: بیرون کشیدن شمشیر و جز آن. غمی شدن: خسته شدن، غمگین شدن. سران: مجاز از فرماندهان و پهلوانان (رهّام و اشکبوس). ستوه گشتن: بهجان آمدن، درمانده شدن، خسته شدن. قلب: وسط و میانۀ لشکر. طوس (توس): پسر نوذر، که در دربار چند پادشاه سلسلۀ کیانی از جمله کیکاووس، کیقباد و کیخسرو فرمانده سپاه ایران بود. گفتهاند شهر توس در خراسان را او بنا کرده است. تهمتن: دارای تن نیرومند، شجاع، لقب رستم. برآشفت: عصبانی شد.با جام باده جفت بودن: کنایه از خوشگذران و مست بودن. به آیین: با نظم و صحیح. کارزار: جنگ و پیکار. زه: چلّۀ کمان، وَتَرِ کمان، به زِه: کشیده شده، کنایه از آماده. رزمآزمای: جنگجو. هماورد: حریف، همنبرد، رقیب. مشو بازِ جای: به جای خود (لشکر خود) بازنگرد. خیره: متعجّب. عنان: دهانه، افسار. عنان را گران کردن: کنایه از توقّف کردن. بخواند: صدا کرد. کام: مراد، آرزو. نبینی تو کام: کنایه از خواهی مُرد.پُتک: چکّش بزرگ فولادین، آهنکوب، آنچه آهنگران با آن کوبند. تَرگ: کلاهخود. بارگی: اسب. بیهُدهمرد: مرد نادان. پرخاشجوی: جنگجو. جنگ آوردن: جنگیدن، به جنگ رفتن. سر کسی را زیر سنگ آوردن: کنایه از نابود کردن و شکست دادن او. بستانم: بگیرم. نبرده: جنگاور، دلیر. ز دو روی: از هر دو طرف (لشکر). انجمن: مجازاً سپاه و لشکر. به: بهتر. گردش کارزار: هنگامۀ جنگ. سلیح: مُمال کلمۀ سلاح، ابزار جنگ. فسوس: استهزاء، مسخره، ریشخند.مزیح: مُمال واژۀ مزاح، شوخی. رستم: نام پهلوان داستانی ایران که جنگهای او در شاهنامه آمده است و به او رستم دستان و رستم زال نیز میگویند. واژه «رستم» در اصل مرکب از دو جزء است: «رُس» (بالِش و نمو) و «تهم» که در پارسی باستان به معنی دلیر و پهلوان است. تهمتن نیز از همین ریشه است، به معنی بزرگپیکر و قویاندام و در حقیقت تهمتن معنی کلمه رستم است. بنابر آنچه گفته شد رستم یعنی کشیده بالا و بزرگتن و قوی پیکر.سرآوردن زمان: کنایه از نابود شدن و مردن. گرانمایه: با ارزش. به زه کرد: زه کمان را کشید و آمادۀ تیراندازی شد. برِ اسب: پهلوی اسب. اندرآمدن: فروآمدن، زمین خوردن. به آواز: با صدای بلند. جفت: همراه، همدم. سزد: شایسته است، سزاوار است. کنار: آغوش. برآسودن: آرام گرفتن. سندروس: صمغ زردی که از درخت جاری شود و روغن کمان را از آن گیرند. در اینجا مجازاً رنگ زرد مقصود است. بر خیرهخیر: بیهوده.گزین کردن: انتخاب کردن. چوبه: واحد شمارش تیر. خدنگ: درختی است که از چوب آن نیزه و تیر و زین اسب سازند. الماسپیکان: نوک تیر که همانند الماس بُرَنده است. به چنگ مالیدن: به دست گرفتن. شست: زهگیر. انگشتر مانندی که از استخوان میسازند و انگشت ابهام یا سبّابه را در آن قرار میدهند و زه کمان را به آن واسطه میکشند. شُد: مُرد.https://farsi100.ir/%D9%85%D8%B9%D9%8...
جنگ هماون پایان یک سلسله عملیات تهاجمی از سوی ایرانیان به آمریت کیخسرو بود. با اینکه در آغاز حمله به مرزهای توران و رود مرزی شهد رود ایرانیان موضع تهاجمی داشتند ولی در ادامه پیکار پس از پنج ماه منجر به فرار ایرانیان از حاشیه رودشهد به ارتفاعات کوه هماون شد. این جنگ را ایرانیان در غیاب زابلیان به ویژه رستم انجام دادند ولی مسلم شد که بدون حضور رستم و گردان زابلیاش پیروزی امکان ندارد:در این جنگ پور و نبیره نماند سپاه و درفش و تبیره نماند.
چو بیژن سپه را همه راست کردبه ایرانیان برکمین خواست کردبدانست ماهوی و از قلبگاهخروشان برفت ازمیان سپاهنگه کرد بیژن درفشش بدیدبدانست کو جست خواهد گزیدبه برسام فرمود کز قلبگاهبه یکسو گذار آنک داری سپاهنباید که ماهوی سوری ز جنگبترسد به جیحون کشد بیدرنگبه تیزی ازو چشم خود برمدارکه با او دگرگونه سازیم کارچو برسام چینی درفشش بدیدسپه را ز لشکر به یکسو کشیدهمیتاخت تاپیش ریگ فربپر آژنگ رخ پر ز دشنام لبمر او را بریگ فرب دربیافترکابش گران کرد و اندر شتافتچو نزدیک ماهو برابر به بودنزد خنجر او را دلیری نمودکمربند بگرفت و او را ز زینبرآورد و آسان بزد بر زمینفرود آمد و دست او را ببستبه پیش اندر افگند و خود برنشستهمانگه رسیدند یاران اویهمه دشت ازو شد پر از گفت و گویببرسام گفتند کاین را مبربباید زدن گردنش راتبرچنین داد پاسخ که این راه نیستنه زین تاختن بیژن آگاه نیستهمانگه به بیژن رسید آگهیکه آمد بدست آن نهانی رهیجهانجوی ماهوی شوریده هشپر آزار و بیدین خداوندکشچو بشنید بیژن از آن شادشدببالید وز اندیشه آزاد شدشراعی زدند از بر ریگ نرمهمیرفت ماهوی چون باد گرمگنهکار چون روی بیژن بدیدخرد شد ز مغز سرش ناپدیدشد از بیم همچون تن بیروانبه سر بر پراگند ریگ روانبدو گفت بیژن که ای بدنژادکه چون تو پرستار کس را مبادچرا کشتی آن دادگر شاه راخداوند پیروزی و گاه راپدر بر پدر شاه و خود شهریارز نوشین روان در جهان یادگارچنین داد پاسخ که از بدکنشنیاید مگر کشتن و سرزنشبدین بد کنون گردن من بزنبینداز در پیش این انجمنبترسید کش پوست بیرون کشدتنش رابدان کینه در خون کشدنهانش بدانست مرد دلیربه پاسخ زمانی همیبود دیرچنین داد پاسخ که ای دون کنمکه کین از دل خویش بیرون کنمبدین مردی و دانش و رای و خویهم تاج وتخت آمدت آرزویبه شمشیر دستش ببرید و گفتکه این دست را در بدی نیست جفتچو دستش ببرید گفتا دو پاببرید تا ماند ایدر بجابفرمود تا گوش و بینیش پستبریدند و خود بارگی برنشستبفرمود کاین را برین ریگ گرمبدارید تا خوابش آید ز شرممنادیگری گرد لشکر بگشتبه درگاه هرخیمهای برگذشتکه ای بندگان خداوند کشمشورید بیهوده هرجای هشچو ماهوی باد آنکه بر جان شاهنبخشود هرگز مبیناد گاهسه پور جوانش به لشکر بدندهمان هر سه با تخت و افسر بدندهمان جایگه آتشی بر فروختپدر را و هر سه پسر را بسوختاز آن تخمهٔ کس در زمانه نماندوگر ماند هرکو بدیدش براندبزرگان بر آن دوده نفرین کنندسرازکشتن شاه پرکین کنندکه نفرین برو باد و هرگز مبادکه او را نه نفرین فرستد بدادکنون زین سپس دور عمر بودچو دین آورد تخت منبر بود
چو بشنید ماهوی بیدادگرسخنها کجا گفت او را پسرچنین گفت با آسیابان که خیزسواران ببر خون دشمن بریزچو بشنید از او آسیابان سخننه سر دید از آن کار پیدا نه بنشبانگاه نیران خرداد ماهسوی آسیا رفت نزدیک شاهز درگاه ماهوی چون شد بروندو دیده پر از آب، دل پر ز خونسواران فرستاد ماهوی زودپس آسیابان به کردار دودبفرمود تا تاج و آن گوشوارهمان مهر و آن جامهٔ شاهوارنباید که یکسر پر از خون کنندز تن جامهٔ شاه بیرون کنندبشد آسیابان دو دیده پر آببه زردی دو رخساره چون آفتابهمی گفت کای روشن کردگارتویی برتر از گردش روزگارتو زین ناپسندیده فرمان اوهم اکنون بپیچان تن و جان اوبر شاه شد دل پر از شرم و باکرخانش پر آب و دهانش چو خاکبه نزدیک تنگ اندر آمد به هوشچنان چون کسی راز گوید به گوشیکی دشنه زد بر تهیگاه شاهرهاشد به زخم اندر از شاه آهبه خاک اندر آمد سر و افسرشهمان نان کشکین به پیش اندرشاگر راه یابد کسی زین جهانبباشد، ندارد خرد در نهانز پرورده سیر آید این هفت گردشود کشته بر بیگنه یزدگردبر این گونه بر تاجداری بمردکه از لشکر او سواری نبردخرد نیست با گرد گردان سپهرنه پیدا بود رنج و خشمش ز مهرهمان به که گیتی نبینی به چشمنداری ز کردار او مهر و خشمسواران ماهوی شوریده بختبدیدند کآن خسروانی درختز تخت و ز آوردگه آرمیدبشد هر کسی روی او را بدیدگشادند بند قبای بنفشهمان افسر و طوق و زرّینه کفشفگنده تن شاه ایران به خاکپر از خون و پهلو به شمشیر چاکز پیش شهنشاه برخاستندزبان را به نفرین بیاراستندکه ماهوی را باد تن همچنینپر از خون فگنده به روی زمینبه نزدیک ماهوی رفتند زودابا یاره و گوهر نابسودبه ماهوی گفتند کآن شهریاربر آمد ز آرام و از کارزاربفرمود کو را به هنگام خواباز آن آسیا افگنند اندر آببشد تیز بد مهر دو پیشکارکشیدند پر خون تن شهریارکجا ارج آن کشته نشناختندبه گرداب زرق اندر انداختندچو شب روز شد مردم آمد پدیددو مرد گرانمایه آنجا رسیداز آن سوگواران پرهیزگاربیامد یکی بر لب جویبارتن او برهنه بدید اندر آببشورید و آمد هم اندر شتابچنین تا در خانه راهب رسیدبدان سوگواران بگفت آن چه دیدکه شاه زمانه به غرق اندرستبرهنه به گرداب زرق اندرستبرفتند زان سوگواران بسیسکوبا و رهبان ز هر در کسیخروشی بر آمد ز راهب به دردکه ای تاجور شاه آزاد مردچنین گفت راهب که این کس ندیدنه پیش از مسیح این سخن کس شنیدکه بر شهریاری زند بندهاییکی بد نژادی و افگندهایبپرورد تا بر تنش بد رسداز این بهر ماهوی نفرین سزددریغ آن سر و تاج و بالای تودریغ آن دل و دانش و رای تودریغ آن سر تخمهٔ اردشیردریغ این جوان و سوار هژیرتنومند بودی خرد با روانببردی خبر زین به نوشینروانکه در آسیا ماه روی تو راجهاندار و دیهیم جوی تو رابه دشنه جگرگاه بشکافتندبرهنه به آب اندر انداختندسکوبا از آن سوگواران چهاربرهنه شدند اندران جویبارگشاده تن شهریار جواننبیرهی جهاندار نوشینروانبه خشکی کشیدند زان آبگیربسی مویه کردند برنا و پیربه باغ اندرون دخمهای ساختندسرش را به ابر اندر افراختندسر زخم آن دشنه کردند خشکبه دبق و به قیر و به کافور و مشکبیاراستندش به دیبای زردقصب زیر و دستی زبر لاژوردمی و مشک و کافور و چندی گلابسکوبا بیندود بر جای خوابچه گفت آن گرانمایه دهقان مروکه بنهفت بالای آن زاد سروکه بخشش ز کوشش بود در نهانکه خشنود بیرون شود زین جهاندگر گفت اگر چند خندان بودچنان دان که از دردمندان بودکه از چرخ گردان پذیرد فریبکه او را نماید فراز و شیبدگر گفت کآن را تو دانا مخوانکه تن را پرستد نه راه روانهمیخواسته جوید و نام بدبترسد روانش ز فرجام بددگر گفت اگر شاه لب را ببستنبیند همی تاج و تخت نشستنه مهر و پرستندهٔ بارگاهنه افسر نه کشور نه تاج و کلاهدگر گفت کز خوب گفتار اویستایش ندارم سزاوار اویهمی سرو کشت او به باغ بهشتببیند روانش درختی که کشتدگر گفت یزدان روانت ببردتنت را بدین سوگواران سپردروان تو را سودمند این بودتن بد کنش را گزند این بودکنون در بهشت است بازار شاهبه دوزخ کند جان بدخواه راهدگر گفت کای شاه دانش پذیرکه با شهریاری و با اردشیردرودی همان بر که کشتی به باغدرفشان شد آن خسروانی چراغدگر گفت کای شهریار جوانبخفتی و بیدار بودت روانلبت خامش و جان به چندین گلهبرفت و تنت ماند ایدر یلهتو بیکاری و جان به کار اندر استتن بد سگالت به بار اندر استبگوید روان گر زبان بسته شدبیاسود جان گر تنت خسته شداگر دست بیکار گشت از عنانروانت به چنگ اندر آرد سناندگر گفت کای نامبردار نوتو رفتی و کردار شد پیش روتو را در بهشت است تخت این بس استزمین بلا بهر دیگر کس استدگر گفت کآن کس که او چون تو کشتببیند کنون روزگار درشتسقف گفت ما بندگان تویمنیایش کن پاک جان تویمکه این دخمه پر لاله باغ تو بادکفن دشت شادی و راغ تو بادبگفتند و تابوت برداشتندز هامون سوی دخمه بگذاشتندبر آن خوابگه رفت ناکام شاهسر آمد بر او رنج و تخت و کلاه
یکی پهلوان بود گسترده کامنژادش ز طرخان و بیژن بنامنشستش به شهر سمرقند بودبران مرز چندیش پیوند بودچو ماهوی بدبخت خودکامه شدازو نزد بیژن یکی نامه شدکه ای پهلوان زادهٔ بیگزندیکی رزم پیش آمدت سودمندکه شاه جهان با سپاه ایدرستابا تاج و گاهست و با افسرستگرآیی سر و تاج و گاهش تو راستهمان گنج و چتر سیاهش تو راستچو بیژن نگه کرد و آن نامه دیدجهان پیش ماهوی خودکامه دیدبه دستور گفت ای سر راستانچه داری بیاد اندرین داستانبه یاری ماهوی گر من سپاهبرانم شود کارم ایدر تباهبه من برکند شاه چینی فسوسمرا بیمنش خواند و چاپلوسوگرنه کنم گوید از بیم کردهمیترسد از روز ننگ و نبردچنین داد دستور پاسخ بدویکه ای شیر دل مرد پرخاشجویاز ایدر تو را ننگ باشد شدنبه یاری ماهوی و باز آمدنبه برسام فرمای تا با سپاهبیاری شود سوی آن رزمگاهبه گفتار سوری شوی سوی جنگسبکسار خواند ترا مرد سنگچنین گفت بیژن که اینست رایمرا خود نجنبید باید ز جایبه برسام فرمود تا ده هزارنبرده سواران خنجرگزاربه مرو اندرون ساز جنگ آوردمگر گنج ایران به چنگ آوردسپاه از بخارا چو پران تذروبیامد به یک هفته تا شهر مروشب تیره هنگام بانگ خروساز آن مرز برخاست آواز کوسجهاندار زین خود نه آگاه بودکه ماهوی سوریش بدخواه بودبه شبگیر گاه سپیده دمانسواری سوی خسرو آمد دوانکه ماهوی گوید که آمد سپاهز ترکان کنون برچه رایست شاهسپهدار خانست و فغفور چینسپاهش همی بر نتابد زمینبر آشفت و جوشن بپوشید شاهشد از گرد گیتی سراسر سیاهچو نیروی پرخاش ترکان بدیدبزد دست و تیغ از میان برکشیدبه پیش سپاه اندر آمد چو پیلزمین شد به کردار دریای نیلچو بر لشکر ترک بر حمله بردپس پشت او در نماند ایچ گردهمه پشت بر تاجور گاشتندمیان سوارانش بگذاشتندچو برگشت ماهوی شاه جهانبدانست نیرنگ او در نهانچنین بود ماهوی را رای و راهکه او ماند اندر میان سپاهشهنشاه در جنگ شد ناشکیبهمیزد به تیغ و به پای و رکیبفراوان از آن نامداران بکشتچو بیچارهتر گشت بنمود پشتز ترکان بسی بود در پشت اوییکی کابلی تیغ در مشت اویهمیتاخت جوشان چو از ابر برقیکی آسیا بد برآن آب زرقفرود آمد از باره شاه جهانز بدخواه در آسیا شد نهانسواران بجستن نهادند رویهمه زرق ازو شد پر از گفت و گویازو بازماند اسپ زرین ستامهمان گرز و شمشیر زرین نیامبجستنش ترکان خروشان شدنداز آن باره و ساز جوشان شدندنهان گشته در خانهٔ آسیانشست از بر خشک لختی گیاچنین است رسم سرای فریبفرازش بلند و نشیبش نشیببدانگه که بیدار بد بخت اویبگردون کشیدی فلک تخت اویکنون آسیابی بیامدش بهرز نوشش فراوان فزون بود زهرچه بندی دل اندر سرای فسوسکه هزمان به گوش آید آواز کوسخروشی برآید که بربند رختنبینی به جز دخمهٔ گور تختدهان ناچریده دودیده پرآبهمیبود تا برکشید آفتابگشاد آسیابان در آسیابه پشت اندرون بار و لختی گیافرومایهای بود خسرو به نامنه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کامخور خویش زان آسیا ساختیبه کاری جزین خود نپرداختیگوی دید برسان سرو بلندنشسته بران سنگ چون مستمندیکی افسری خسروی بر سرشدرفشان ز دیبای چینی برشبه پیکر یکی کفش زرین بپایز خوشاب و زر آستین قباینگه کرد خسرو بدو خیره ماندبدان خیرگی نام یزدان بخواندبدو گفت کای شاه خورشید رویبرین آسیا چون رسیدی تو گویچه جای نشستت بود آسیاپر از گندم و خاک و چندی گیاچه مردی به دین فر و این برز و چهرکه چون تو نبیند همانا سپهراز ایرانیانم بدو گفت شاههزیمت گرفتم ز توران سپاهبدو آسیابان به تشویر گفتکه جز تنگ دستی مرانیست جفتاگر نان کشکینت آید به کارورین ناسزا ترهٔ جویباربیارم جزین نیز چیزی که هستخروشان بود مردم تنگ دستبه سه روز شاه جهان را ز رزمنبود ایچ پردازش خوان و بزمبدو گفت شاه آنچ داری بیارخورش نیز با برسم آید به کارسبک مرد بی مایه چبین نهادبرو تره و نان کشکین نهادببرسم شتابید و آمد به راهبه جایی که بود اندران واژگاهبر مهتر زرق شد بیگذارکه برسم کند زو یکی خواستاربهر سو فرستاد ماهوی کسز گیتی همی شاه را جست و بساز آن آسیابان بپرسید مهکه برسم کرا خواهی ای روزبهبدو گفت خسرو که در آسیانشستست کنداوری برگیابه بالا به کردار سرو سهیبدیدرا خورشید با فرهیدو ابرو کمان و دو نرگس دژمدهن پر ز باد ابروان پر زخمببرسم همی واژ خواهد گرفتسزد گر بمانی ازو در شگفتیکی کهنه چبین نهادم به پیشبرو نان کشکین سزاوار خویشبدو گفت مهترکز ایدر بپویچنین هم به ماهوی سوری بگوینباید که آن بد نژاد پلیدچو این بشنود گوهر آرد پدیدسبک مهتر او را بمردی سپردجهان دیده را پیش ماهوی بردبپرسید ماهوی زین چاره جویکه برسم کرا خواستی راست گویچنین داد پاسخ ورا ترسکارکه من بار کردم همی خواستاردر آسیا را گشادم به خشمچنان دان که خورشید دیدم به چشمدو نرگس چو نر آهو اندر هراسدو دیده چو از شب گذشته سه پاسچو خورشید گشتست زو آسیاخورش نان خشک و نشستش گیاهر آنکس که او فر یزدان ندیدازین آسیابان بباید شنیدپر از گوهر نابسود افسرشز دیبای چینی فروزان برشبهاریست گویی در اردیبهشتبه بالای او سرو دهقان نکشت
عمر سعد وقاس را با سپاهفرستاد تا جنگ جوید ز شاهچو آگاه شد زان سخن یزگردز هر سو سپاه اندر آورد گردبفرمود تا پور هرمزد، راهبه پیماید و بر کشد با سپاهکه رستم بدش نام و بیدار بودخردمند و گرد و جهاندار بودستاره شمر بود و بسیار هوشبه گفتارش موبد نهاده دو گوشبرفت و گرانمایگان راببردهر آنکس که بودند بیدار و گردبرین گونه تا ماه بگذشت سیهمی رزم جستند در قادسیبسی کشته شد لشکر از هر دو سویسپه یک ز دیگر نه برگاشت رویبدانست رستم شمار سپهرستاره شمر بود و با داد و مهرهمیگفت کاین رزم را روی نیستره آب شاهان بدین جوی نیستبیاورد صلاب و اختر گرفتز روز بلا دست بر سر گرفتیکی نامه سوی برادر به دردنوشت و سخنها همه یاد کردنخست آفرین کرد بر کردگارکزو دید نیک و بد روزگاردگر گفت کز گردش آسمانپژوهنده مردم شود بدگمانگنهکارتر در زمانه منمازیرا گرفتار آهرمنمکه این خانه از پادشاهی تهیستنه هنگام پیروزی و فرهیستز چارم همیبنگرد آفتابکزین جنگ ما را بد آید شتابز بهرام و زهرهست ما را گزندنشاید گذشتن ز چرخ بلندهمان تیر و کیوان برابر شدستعطارد به برج دو پیکر شدستچنین است و کاری بزرگست پیشهمی سیر گردد دل از جان خویشهمه بودنیها ببینم همیوزان خامشی برگزینم همیبر ایرانیان زار و گریان شدمز ساسانیان نیز بریان شدمدریغ این سر و تاج و این داد و تختدریغ این بزرگی و این فر و بختکزین پس شکست آید از تازیانستاره نگردد مگر بر زیانبرین سالیان چار صد بگذردکزین تخمه گیتی کسی نشمردازیشان فرستاده آمد به منسخن رفت هر گونه بر انجمنکه از قادسی تا لب جویبارزمین را ببخشیم با شهریاروزان سو یکی برگشاییم راهبه شهری کجاهست بازارگاهبدان تا خریم و فروشیم چیزازین پس فزونی نجوییم نیزپذیریم ما ساو و باژ گراننجوییم دیهیمِ کُنداورانشهنشاه رانیز فرمان بریمگر از ما بخواهد گروگان بریمچنین است گفتار و کردار نیستجز از گردش کژ پرگار نیستبرین نیز جنگی بود هر زمانکه کشته شود صد هژبر دمانبزرگان که بامن به جنگ اندرندبه گفتار ایشان همیننگرندچو میروی طبری و چون ارمنیبه جنگاند با کیش آهرمنیچو کلبوی سوری و این مهترانکه گوپال دارند و گرز گرانهمی سر فرازند که ایشان کیندبه ایران و مازنداران برچینداگرمرز و راهست اگر نیک و بدبه گرز و به شمشیر باید ستدبکوشیم و مردی به کار آوریمبریشان جهان تنگ و تار آوریمنداند کسی راز گردان سپهردگر گونهتر گشت برما به مهرچو نامه بخوانی خرد را مرانبپرداز و بر ساز با مهترانهمه گردکن خواسته هرچ هستپرستنده و جامهٔ برنشستهمی تاز تا آذر آبادگانبه جای بزرگان و آزادگانهمیدون گله هرچ داری زاسپببر سوی گنجور آذرگشسپز زابلستان گر ز ایران سپاههرآنکس که آیند زنهار خواهبدار و به پوش و بیارای مهرنگه کن بدین گردگردان سپهرازو شادمانی و زو در نهیبزمانی فرازست و روزی نشیبسخن هرچ گفتم به مادر بگوینبیند همانا مرانیز رویدرودش ده ازما و بسیار پندبدان تا نباشد به گیتی نژندگراز من بد آگاهی آرد کسیمباش اندرین کار غمگین بسیچنان دان که اندر سرای سپنجکسی کو نهد گنج با دست رنجچوگاه آیدش زین جهان بگذرداز آن رنج او دیگری برخوردهمیشه به یزدان پرستان گرایبپرداز دل زین سپنجی سرایکه آمد به تنگ اندرون روزگارنبیند مرا زین سپس شهریارتو با هر که از دودهٔ ما بوداگر پیر اگر مرد برنا بودهمه پیش یزدان نیایش کنیدشب تیره او را ستایش کنیدبکوشید و بخشنده باشید نیزز خوردن به فردا ممانید چیزکه من با سپاهی به سختی درمبه رنج و غم و شوربختی درمرهایی نیابم سرانجام ازینخوشا باد نوشین ایران زمینچو گیتی شود تنگ بر شهریارتو گنج و تن و جان گرامی مدارکزین تخمهٔ نامدار ارجمندنماندست جز شهریار بلندز کوشش مکن هیچ سستی به کاربه گیتی جزو نیستمان یادگارز ساسانیان یادگار اوست بسکزین پس نبینند زین تخمهٔ کسدریغ این سر و تاج و این مهر و دادکه خواهدشد این تخت شاهی ببادتو پدرود باش و بیآزار باشز بهر تن شه به تیمار باشگراو رابد آید تو شو پیش اویبه شمشیر بسپار پرخاشجویچو با تخت منبر برابر کنندهمه نام بوبکر و عمر کنندتبه گردد این رنجهای درازنشیبی درازست پیش فرازنه تخت و نه دیهیم بینی نه شهرز اختر همه تازیان راست بهرچو روز اندر آید به روز درازشود ناسزا شاه گردن فرازبپوشد ازیشان گروهی سیاهز دیبا نهند از بر سر کلاهنه تخت ونه تاج و نه زرینه کفشنه گوهر نه افسر نه بر سر درفشبه رنج یکی دیگری بر خوردبه داد و به بخشش همیننگردشب آید یکی چشمه رخشان کندنهفته کسی را خروشان کندستانندهٔ روزشان دیگرستکمر بر میان و کله بر سرستز پیمان بگردند وز راستیگرامی شود کژی و کاستیپیاده شود مردم جنگجویسوار آنک لاف آرد و گفت وگویکشاورز جنگی شود بیهنرنژاد و هنر کمتر آید ببررباید همی این ازآن آن ازینز نفرین ندانند باز آفریننهان بدتر از آشکارا شوددل شاهشان سنگ خارا شودبداندیش گردد پدر بر پسرپسر بر پدر هم چنین چارهگرشود بندهٔ بیهنر شهریارنژاد و بزرگی نیاید به کاربه گیتی کسی رانماند وفاروان و زبانها شود پر جفااز ایران وز ترک وز تازیاننژادی پدید آید اندر میاننه دهقان نه ترک و نه تازی بودسخنها به کردار بازی بودهمه گنجها زیر دامن نهندبمیرند و کوشش به دشمن دهندبود دانشومند و زاهد به نامبکوشد ازین تا که آید به کامچنان فاش گردد غم و رنج و شورکه شادی به هنگام بهرام گورنه جشن ونه رامش نه کوشش نه کامهمه چارهٔ ورزش و ساز دامپدر با پسر کین سیم آوردخورش کشک و پوشش گلیم آوردزیان کسان از پی سود خویشبجویند و دین اندر آرند پیشنباشد بهار و زمستان پدیدنیارند هنگام رامش نبیدچو بسیار ازین داستان بگذردکسی سوی آزادگی ننگردبریزند خون ازپی خواستهشود روزگار مهان کاستهدل من پر از خون شد و روی زرددهن خشک و لبها شده لاژوردکه تامن شدم پهلوان از میانچنین تیره شد بخت ساسانیانچنین بیوفا گشت گردان سپهردژم گشت و ز ما ببرید مهرمرا تیز پیکان آهن گذارهمی بر برهنه نیاید به کارهمان تیغ کز گردن پیل و شیرنگشتی به آورد زان زخم سیرنبرد همی پوست بر تازیانز دانش زیان آمدم بر زیانمرا کاشکی این خرد نیستیگر اندیشه نیک و بد نیستیبزرگان که در قادسی بامننددرشتند و بر تازیان دشمنندگمانند کاین بیش بیرون شودز دشمن زمین رود جیحون شودز راز سپهری کس آگاه نیستندانند کاین رنج کوتاه نیستچو برتخمهای بگذرد روزگارچه سود آید از رنج و ز کارزارتو را ای برادر تن آباد باددل شاه ایران به تو شاد بادکه این قادسی گورگاه منستکفن جوشن و خون کلاه منستچنین است راز سپهر بلندتو دل را به درد من اندر مبنددو دیده زشاه جهان برمدارفدی کن تن خویش در کارزارکه زود آید این روز آهرمنیچو گردون گردان کند دشمنیچو نامه به مهر اندر آورد گفتکه پوینده با آفرین باد جفتکه این نامه نزد برادر بردبگوید جزین هرچ اندر خورد
یکی دختری بود پوران بنامچو زن شاه شد کارها گشت خامبران تخت شاهیش بنشاندندبزرگان برو گوهر افشاندندچنین گفت پس دخت پوران که مننخواهم پراگندن انجمنکسی راکه درویش باشد ز گنجتوانگر کنم تانماند به رنجمبادا ز گیتی کسی مستمندکه از درد او بر من آید گزندز کشور کنم دور بدخواه رابر آیین شاهان کنم گاه رانشانی ز پیروز خسرو بجستبیاورد ناگاه مردی درستخبر چون به نزدیک پوران رسیدز لشکر بسی نامور برگزیدببردند پیروز راپیش اویبدو گفت کای بد تن کینه جویز کاری که کردی بیابی جزاچنانچون بود در خور ناسزامکافات یابی ز کرده کنونبرانم ز گردن تو را جوی خونز آخر هم آنگه یکی کره خواستبه زین اندرون نوز نابوده راستببستش بران باره بر همچوسنگفگنده به گردن درون پالهنگچنان کرهٔ تیز نادیده زینبه میدان کشید آن خداوند کینسواران به میدان فرستاد چندبه فتراک بر گرد کرده کمندکه تا کره او را همیتاختیزمان تا زمانش بینداختیزدی هر زمان خویشتن بر زمینبران کره بربود چند آفرینچنین تا برو بر بدرید چرمهمیرفت خون از برش نرم نرمسرانجام جانش به خواری به دادچرا جویی از کار بیداد دادهمیداشت این زن جهان را به مهرنجست از بر خاک باد سپهرچو شش ماه بگذشت بر کار اویببد ناگهان کژ پرگار اویبه یک هفته بیمار گشت و بمردابا خویشتن نام نیکی ببردچنین است آیین چرخ روانتوانا بهرکار و ما ناتوان
چو شیروی بنشست برتخت نازبه سر برنهاد آن کیی تاج آزبرفتند گوینده ایرانیانبرو خواندند آفرین کیانهمیگفت هریک به بانگ بلندکه ای پر هنر خسرو ارجمندچنان هم که یزدان تو را داد تاجنشستی به آرام بر تخت عاجبماناد گیتی به فرزند توچنین هم به خویشان و پیوند توچنین داد پاسخ بدیشان قبادکه همواره پیروز باشید و شادنباشیم تا جاودان بدکنشچه نیکو بود داد باخوش منشجهان را بداریم با ایمنیببریم کردار آهرمنیز بایستهتر کار پیشی مراکه افزون بود فر و خویشی مراپیامی فرستم به نزد پدربگویم بدو این سخن در به درز ناخوب کاری که او راندستبرین گونه کاری به پیش آمدستبه یزدان کند پوزش او از گناهگراینده گردد به آیین و راهبپردازم آن گه به کار جهانبکوشم به داد آشکار و نهانبه جای نکوکار نیکی کنیمدل مرد درویش رانشکنیمدوتن بایدم راد و نیکوسخنکجا یاد دارند ز کار کهنبدان انجمن گفت کاین کارکیستز ایرانیان پاک و بیدار کیستنمودند گردان سراسر به چشمدو استاد را گر نگیرند خشمبدانست شیروی کایرانیانکه را برگزینند پاک از میانچو اشتاد و خراد برزین پیردو دانا و گوینده و یادگیربدیشان چنین گفت کای بخردانجهاندیده و کارکرده ردانمدارید کار جهان را به رنجکه از رنج یابد سرافراز گنجدو داننده بیکام برخاستندپر از آب مژگان بیاراستندچو خراد بر زین و اشتاگشسپبه فرمان نشستند هر دو بر اسپبدیشان چنین گفت کز دل کنونبباید گرفتن ره طیسفونپیامی رسانید نزد پدرسخن یادگیری همه در بدربگویی که ما را نبد این گناهنه ایرانیان را بد این دستگاهکه بادا فرهٔ ایزدی یافتیچو از نیکوی روی بر تافتییکی آنک ناباک خون پدرنریزد ز تن پاک زاده پسرنباشد همان نیز هم داستانکه پیشش کسی گوید این داستاندگر آنک گیتی پر از گنج تسترسیده به هر کشوری رنج تستنبودی بدین نیز هم داستانپر از درد کردی دل راستانسدیگر که چندان دلیر و سوارکه بود اندر ایران همه نامدارنبودند شادان ز فرزند خویشز بوم و بر و پاک پیوند خویشیکی سوی چین بد یکی سوی رومپراگنده گشته به هر مرز و بومدگر آنک قیصر بجای تو کردز هر گونه از تو چه تیمار خوردسپه داد و دختر تو را داد نیزهمان گنج و با گنج بسیار چیزهمیخواست دار مسیحا به رومبدان تا شود خرم آباد بومبه گنج تو از دار عیسی چه سودکه قیصر به خوبی همی شاد بودز بیچارگان خواسته بستدیز نفرین به روی تو آمد بدیز یزدان شناس آنچ آمدت پیشبر اندیش زان زشت کردار خویشبدان بد که کردی بهانه منمسخن را نخست آستانه منمبه یزدان که از من نبد این گناهنجستم که ویران شود گاه شاهکنون پوزش این همه بازجویبدین نامداران ایران بگویز هر بد که کردی به یزدان گرایکجا هست بر نیکوی رهنمایمگر مر تو را او بود دستگیربدین رنجهایی که بودت گزیردگر آنک فرزند بودت دو هشتشب و روز ایشان به زندان گذشتبه در بر کسی ایمن از تو نخفتز بیم تو بگذاشتندی نهفتچو بشنید پیغام او این دو مردبرفتند دلها پر از داغ و دردبرین گونه تا کشور طیسفونهمه دیده پرآب و دل پر ز خوننشسته بدر بر گلینوش بودکه گفتی زمین زو پر از جوش بودهمه لشکرش یک سر آراستهکشیده همه تیغ و پیراستهابا جوشن و خود بسته میانهمان تازی اسپان ببر گستوانبه جنگ اندرون گرز پولاد داشتهمه دل پر از آتش و باد داشتچو خراد برزین و اشتاگشسپفرود آمدند این دو دانا از اسپگلینوش بر پای جست آن زمانز دیدار ایشان ببد شادمانبجایی که بایست بنشاندشانهمی مهتر نامور خواندشانسخن گوی خراد برزین نخستزبان را به آب دلیری بشستگلینوش را گفت فرخ قبادبه آرام تاج کیان برنهادبه ایران و توران و روم آگهیستکه شیروی بر تخت شاهنشهیستتواین جوشن و خود و گبر و کمانچه داری همی کیستت بد گمانگلینوش گفت ای جهاندیده مردبه کام تو بادا همه کارکردکه تیمار بردی ز نازک تنمکجا آهنین بود پیراهنمبرین مهر بر آفرین خوانمتسزایی که گوهر برافشانمتنباشد به جز خوب گفتار توکه خورشید بادا نگهدار توبه کاری کجا آمدستی بگویپس آنگه سخنهای من بازجویچنین داد پاسخ که فرخ قبادبه خسرو مرا چند پیغام داداگر باز خواهی بگویم همهپیام جهاندار شاه رمهگلینوش گفت این گرانمایه مردکه داند سخنها همه یاد کردز لیکن مرا شاه ایران قبادبسی اندرین پند و اندرز دادکه همداستانی مکن روز و شبکه کس پیش خسرو گشاید دو لبمگر آنک گفتار او بشنویاگرپارسی گوید ار پهلویچنین گفت اشتاد کای شادکاممن اندر نهانی ندارم پیامپیامیست کان تیغ بار آوردسر سرکشان در کنار آوردتو اکنون ز خسرو برین بارخواهبدان تا بگویم پیامش ز شاهگلینوش بشنید و بر پای جستهمه بندها رابهم برشکستبر شاه شد دست کرده بکشچنا چون بباید پرستار فشبدو گفت شاها انوشه بدیمبادا دل تو نژند از بدیچو اشتاد و خراد برزین به شاهپیام آوریدند زان بارگاهبخندید خسرو به آواز گفتکه این رای تو با خرد نیست جفتگرو شهریارست پس من کیمدرین تنگ زندان ز بهر چیمکه از من همی بار بایدت خواستاگر کژ گویی اگر راه راستبیامد گلینوش نزد گوانبگفت این سخن گفتن پهلوانکنون دست کرده بکش در شویدبگویید و گفتار او بشنویددو مرد خردمند و پاکیزهگویبه دستار چینی بپوشید رویچو دیدند بردند پیشش نمازببودند هر دو زمانی درازجهاندار بر شادورد بزرگنوشته همه پیکرش میش و گرگهمان زر و گوهر برو بافتهسراسر یک اندر دگر تافتهنهالیش در زیر دیبای زردپس پشت او مسند لاژوردبهی تناور گرفته بدستدژم خفته بر جایگاه نشستچودید آن دو مرد گرانمایه رابه دانایی اندر سرمایه رااز آن خفتگی خویشتن کرد راستجهان آفریننده را یار خواستبه بالین نهاد آن گرامی بهیبدان تا بپرسید ز هر دو رهیبهی زان دو بالش به نرمی بگشتبیآزار گردان ز مرقد گذشتبدین گونه تا شادورد مهینهمیگشت تاشد به روی زمینبه پویید اشتاد و آن برگرفتبه مالیدش از خاک و بر سر گرفتجهاندار از اشتاد برگاشت رویبدان تا ندید از بهی رنگ و بویبهی رانهادند بر شادوردهمیبود برپای پیش این دو مردپر اندیشه شد نامدار از بهیندید اندر و هیچ فال بهیهمانگه سوی آسمان کرد رویچنین گفت کای داور راست گویکه برگیرد آن راکه تو افگنیکه پیوندد آن را که تو بشکنیچو از دودهام بخت روشن بگشتغم آورد چون روشنایی گذشتبه اشتاد گفت آنچ داری پیامازان بی منش کودک زشت کاموزان بد سگالان که بیدانشندز بی دانشی ویژه بی رامشاندهمان زان سپاه پراگندگانپر اندیشه و تیره دل بندگانبخواهد شدن بخت زین دودماننماند درین تخمهٔ کس شادمانسوی ناسزایان شود تاج وتختتبه گردد این خسروانی درختنماند بزرگی به فرزند مننه بر دوده و خویش و پیوند منهمه دوستان ویژه دشمن شوندبدین دوده بد گوی و بد تن شوندنهان آشکارا بکرد این بهیکه بی توشود تخت شاهی تهیسخن هرچ بشنیدی اکنون بگویپیامش مرا کمتر از آب جویگشادند گویا زبان این دو مردبرآورد پیچان یکی باد سرد
بدان نامور گفت پاسخ شنویکایک ببر سوی سالار نوبگویَش که زشت کسان را مجویجز آن را که برتابی از ننگ رویسخن هرچ گفتی نه گفتارتستمماناد گویا زبانت درستمگو آنچ بدخواه تو بشنودز گفتار بیهوده شادان شودبدان گاه چندان نداری خردکه مغزت بدانش خرد پروردبه گفتار بیبر چو نیرو کنیروان و خرد را پر آهو کنیکسی کو گنهکار خواند تو رااز آن پس جهاندار خواند تو رانباید که یابد بر تو نشستبگیرد کم و بیش چیزی بدستمیندیش زین پس برین سان پیامکه دشمن شود بر تو بر شادکامبه یزدان مرا کار پیراستستنهاده بران گیتیام خواستستبدین جستن عیبهای دروغبه نزد بزرگان نگیری فروغبیارم کنون پاسخ این همهبدان تا بگویید پیش رمهپس از مرگ من یادگاری بودسخن گفتن راست یاری بودچو پیدا کنم بر تو انبوه رنجبدانی که از رنج ماخاست گنجنخستین که گفتی ز هرمز سخنبه بیهوده از آرزوی کهنز گفتار بدگوی ما را پدربرآشفت و شد کار زیر و زبراز اندیشه او چو آگه شدیماز ایران شب تیره بی ره شدیمهمان راه جستیم و بگریختیمبه دام بلا بر نیاویختیماز اندیشهٔ او گناهم نبودجز از جستن از شاه راهم نبودشنیدم که بر شاه من بد رسیدز بردع برفتم چو گوش آن شنیدگنهکار بهرام خود با سپاهبیاراست در پیش من رزمگاهازو نیز بگریختم روز جنگبدان تا نیایم من او را به چنگازان پس دگر باره باز آمدمدلاور به جنگش فراز آمدمنه پرخاش بهرام یکباره بودجهانی بران جنگ نظاره بودبه فرمان یزدان نیکی فزایکه اویست بر نیک و بد رهنمایچو ایران و توران به آرام گشتهمه کار بهرام ناکام گشتچو از جنگ چوبینه پرداختمنخستین بکین پدر تاختمچو بندوی و گستهم خالان بدندبه هر کشوری بیهمالان بدندفدا کرده جان را همی پیش منبه دل هم زبان و به تن خویش منچو خون پدر بود و درد جگرنکردیم سستی به خون پدربریدیم بندوی را دست و پایکجا کرد بر شاه تاریک جایچو گستهم شد در جهان ناپدیدز گیتی یکی گوشهای برگزیدبه فرمان ما ناگهان کشته شدسر و رای خونخوارگان گشته شددگر آنک گفتی تو از کار خویشاز آن تنگ زندان و بازار خویشبد آن تا ز فرزند من کار بدنیاید کزان بر سرش بد رسدبه زندان نبد بر شما تنگ و بندهمان زخم خواری و بیم گزندبدان روزتان خوار نگذاشتمهمه گنج پیش شما داشتمبر آیین شاهان پیشین بدیمنه بیکار و بر دیگر آیین بدیمز نخچیر و ز گوی و رامشگرانز کاری که اندر خور مهترانشمارا به چیزی نبودی نیازز دینار وز گوهر و یوز و بازیکی کاخ بد کرده زندانش نامهمی زیستی اندرو شادکامهمان نیز گفتار اخترشناسکه ما را همی از تو دادی هراسکه از تو بد آید بدین سان که هستنینداختم اخترت را زدستوزان پس نهادیم مهری برویبه شیرین سپردیم زان گفت و گویچو شاهیم شد سال بر سی و ششمیان چنان روزگاران خوشتو داری بیاد این سخن بیگماناگر چند بگذشت بر ما زمانمرا نامه آمد ز هندوستانبدم من بدان نیز همداستانز رای برین نزد ما نامه بودگهر بود و هر گونهای جامه بودیکی تیغ هندی و پیل سپیدجزین هرچ بودم به گیتی امیدابا تیغ دیبای زربفت پنجز هر گونهای اندرو برده رنجسوی تو یکی نامه بد بر پرندنوشته چو من دیدم از خط هندبخواندم یکی مرد هندی دبیرسخنگوی و داننده و یادگیرچوآن نامه را او به من بر بخواندپر از آب دیده همیسرفشاندبدان نامه در بد که شادان بزیکه با تاج زر خسروی را سزیکه چون ماه آذر بد و روز دیجهان را تو باشی جهاندار کیشده پادشاهی پدر سی و هشتستاره برین گونه خواهد گذشتدرخشان شود روزگار بهیکه تاج بزرگی به سر برنهیمرا آن زمان این سخن بد درستز دل مهربانی نبایست شستمن آگاه بودم که از بخت توز کار درخشیدن تخت تونباشد مرا بهره جز درد و رنجتو را گردد این تخت شاهی وگنجز بخشایش و دین و پیوند و مهرنکردم دژم هیچزان نامه چهربه شیرین سپردم چو برخواندمز هر گونه اندیشهها راندمبر اوست با اختر تو بهمنداند کسی زان سخن بیش و کمگر ایدون که خواهی که بینی به خواهاگر خود کنی بیش و کم را نگاهبرانم که بینی پشیمان شویوزین کردهها سوی درمان شویدگر آنک گفتی ز زندان و بندگر آمد ز ما برکسی برگزندچنین بود تا بود کارجهانبزرگان و شاهان و رای مهاناگر تو ندانی به موبد بگویکند زین سخن مر تو را تازه رویکه هرکس که او دشمن ایزدستورا در جهان زندگانی بدستبه زندان ما ویژه دیوان بدندکه نیکان ازیشان غریوان بدندچو ما را نبد پیشه خون ریختنبدان کار تنگ اندر آویختنبدان را به زندان همیداشتمگزند کسان خوار نگذاشتمبسی گفت هرکس که آن دشمنندز تخم بدانند و آهرمنندچو اندیشه ایزدی داشتیمسخنها همیخوار بگذاشتیمکنون من شنیدم که کردی رهامر آن را که بُد بتر از اژدهاازین بد گنهکار ایزد شدیبه گفتار و کردارها بد شدیچو مهتر شدی کار هشیار کنندانی تو داننده را یار کنمبخشای بر هر که رنجست زویاگر چند امید گنجست زویبر آنکس کزو در جهان جزگزندنبینی مر او را چه کمتر ز بنددگر آنک از خواسته گفتهایخردمندی و رای بنهفتهایز کس مانجستیم جز باژ و ساوهر آنکس که او داشت با باژ تاوز یزدان پذیرفتم آن تاج و تختفراوان کشیدم ازان رنج سختجهان آفرین داور داد وراستهمی روزگاری دگرگونه خواستنیم دژمنش نیز درخواست اوفزونی نجوییم درکاست اوبجستیم خشنودی دادگرز بخشش ندیدم بکوشش گذرچو پرسد ز من کردگار جهانبگویم بدو آشکار و نهانبپرسد که او از توداناترستبهر نیک و بد بر تواناترستهمین پرگناهان که پیش تواندنه تیماردار و نه خویش تواندز من هرچ گویند زین پس همانشوند این گره بر تو بر بد گمانهمه بندهٔ سیم و زرند و بسکسی را نباشند فریادرسازیشان تو را دل پر آسایش استگناه مرا جای پالایش استنگنجد تو را این سخن در خردنه زین بد که گفتی کسی برخوردولیکن من از بهر خود کامه راکه برخواند آن پهلوی نامه راهمان در جهان یادگاری بودخردمند را غمگساری بودپس از ما هر آنکس که گفتار مابخوانند دانند بازار ماز برطاس وز چین سپه راندیمسپهبد بهر جای بنشاندیمببردیم بر دشمنان تاختننیارست کس گردن افراختنچو دشمن ز گیتی پراگنده شدهمه گنج ما یک سر آگنده شدهمه بوم شد نزد ما کارگرز دریا کشیدند چندان گهرکه ملاح گشت از کشیدن ستوهمرا بود هامون و دریا و کوهچو گنج درم ها پراگنده شدز دینار نو بدره آگنده شدز یاقوت وز گوهر شاهوارهمان آلت و جامهٔ زرنگارچو دیهیم ما بیست وشش ساله گشتز هر گوهری گنجها ماله گشتدرم را یکی میخ نو ساختمسوی شادی و مهتری آختمبدان سال تا باژ جستم شمارچوشد باژ دینار بر صد هزارپراگنده افگند پنداوسیهمه چرم پنداوسی پارسیبه هر بدرهای در ده و دو هزارپراگنده دینار بد شاهوارجز از باژ و دینار هندوستانجز از کشور روم و جادوستانجز از باژ وز ساو هر کشوریز هر نامداری و هر مهتریجز از رسم و آیین نوروز و مهراز اسپان وز بندهٔ خوب چهرجز از جوشن و خود و گوپال و تیغز ما این نبودی کسی را دریغجز از مشک و کافور و خز و سمورسیاه و سپید و ز کیمال بورهران کس که ما را بدی زیردستچنین باژها بر هیونان مستهمیتاختند به درگاه مانپیچید گردن کس از راه ماز هر در فراوان کشیدیم رنجبدان تا بیا گند زین گونه گنجدگر گنج خضرا و گنج عروسکجا داشتیم از پی روز بوسفراوان ز نامش سخن راندیمسرانجام باد آورش خواندیمچنین بیست و شش سال تا سی و هشتبه جز به آرزو چرخ بر ما نگشتهمه مهتران خود تن آسان بدندبد اندیش یک سر هراسان بدندهمان چون شنیدم ز فرمان توجهان را بد آمد ز پیمان تونماند کس اندر جهان رامشینباید گزیدن به جز خامشیهمیکرد خواهی جهان پرگزندپراز درد کاری و ناسودمندهمان پرگزندان که نزد تواندکه تیره شبان اور مزد تواندهمیداد خواهند تختت ببادبدان تا نباشی به گیتی تو شادچو بودی خردمند نزدیک توکه روشن شدی جان تاریک توبه دادن نبودی کسی رازیانکه گنجی رسیدی به ارزانیانایا پور کم روز و اندک خردروانت ز اندیشه رامش بردچنان دان که این گنج من پشت تستزمانه کنون پاک در مشت تستهم آرایش پادشاهی بودجهان بیدرم در تباهی بودشود بیدرم شاه بیدادگرتهی دست را نیست هوش و هنربه بخشش نباشد ورا دستگاهبزرگان فسوسیش خوانند شاهار ایدون که از تو به دشمن رسدهمی بت بدست برهمن رسدز یزدان پرستنده بیزار گشتورا نام و آواز تو خوار گشتچو بیگنج باشی نپاید سپاهتو را زیردستان نخوانند شاهسگ آن به که خواهندهٔ نان بودچو سیرش کنی دشمن جان بوددگر آنک گفتی ز کار سپاهکه در بوم هاشان نشاندم به راهز بیدانشی این نیاید پسندندانی همی راه سود از گزندچنین است پاسخ که از رنج منفراز آمد این نامور گنج منز بیگانگان شهرها بستدمهمه دشمنان را به هم بر زدمبدان تا به آرام برتخت نازنشینیم بیرنج و گرم و گدازسواران پراگنده کردم به مرزپدید آمد اکنون ز ناارز ارزچو از هر سوی بازخوانی سپاهگشاده ببیند بد اندیش راهکه ایران چوباغیست خرم بهارشکفته همیشه گل کامگارپراز نرگس و نار و سیب و بهیچو پالیز گردد ز مردم تهیسپرغم یکایک ز بن برکنندهمه شاخ نار و بهی بشکنندسپاه و سلیحست دیوار اویبه پرچینش بر نیزهها خار اویاگر بفگنی خیره دیوار باغچه باغ و چه دشت و چه دریاچه راغنگر تا تو دیوار او نفگنیدل و پشت ایرانیان نشکنیکزان پس بود غارت و تاختنخروش سواران و کین آختنزن و کودک و بوم ایرانیانبه اندیشهٔ بد منه در میانچو سالی چنین بر تو بر بگذردخردمند خواند تو را بیخردمن ای دون شنیدم کجا تو مهیهمه مردم ناسزا را دهیچنان دان که نوشین روان قبادبه اندرز این کرد در نامه یادکه هرکو سلیحش به دشمن دهدهمی خویشتن رابه کشتن دهدکه چون بازخواهد کش آید به کاربداندیش با او کند کارزاردگر آنک دادی ز قیصر پیاممرا خواندی دودل و خویش کامسخنها نه از یادگار تو بودکه گفتار آموزگار تو بودوفا کردن او و از ما جفاتو خود کی شناسی جفا از وفابدان پاسخش ای بد کم خردنگویم جزین نیز که اندر خوردتو دعوی کنی هم تو باشی گواچنین مرد بخرد ندارد رواچو قیصر ز گرد بلا رخ بشستبه مردی چو پرویز داماد جستهر آنکس که گیتی ببد نسپردبه مغز اندرون باشد او را خردبدانم که بهرام بسته میانابا او یکی گشته ایرانیانبه رومی سپاهی نشاید شکستنساید روان ریگ با کوه دستبدان رزم یزدان مرا یاربودسپاه جهان نزد من خوار بودشنیدند ایرانیان آنچ بودتو را نیز زیشان بباید شنودمرا نیز چیزی که بایست کردبه جای نیاطوس روز نبردز خوبی و از مردمی کردهامبه پاداش او روز بشمردهامبگوید تو را زاد فرخ همینجهان را به چشم جوانی مبینگشسپ آنک بد نیز گنجور ماهمان موبد پاک دستور ماکه از گنج ما بدره بد صد هزارکه دادم بدان رومیان یادگارنیاطوس را مهره دادم هزارز یاقوت سرخ از در گوشوارکجا سنگ هر مهرهای بد هزارز مثقال گنجی چو کردم شمارهمان در خوشاب بگزیده صددرو مرد دانا ندید ایچ بدکه هرحقهای را چو پنجه هزاربدادی درم مرد گوهر شمارصد اسپ گرانمایه پنجه به زینهمه کرده از آخر ما گزیندگر ویژه با جل دیبه بدندکه در دشت با باد همره بدندبه نزدیک قیصر فرستادم اینپس از خواسته خواندمش آفرینز دار مسیحا که گفتی سخنبه گنج اندر افگنده چوبی کهننبد زان مرا هیچ سود و زیانز ترسا شنیدی تو آواز آنشگفت آمدم زانک چون قیصریسر افراز مردی و نام آوریهمه گرد بر گرد او بخردانهمش فیلسوفان و هم موبدانکه یزدان چرا خواند آن کشته راگرین خشک چوب وتبه گشته راگر آن دار بیکار یزدان بدیسر مایهٔ اورمزد آن بدیبرفتی خود از گنج ما ناگهانمسیحا شد او نیستی در جهاندگر آنک گفتی که پوزش بگویکنون توبه کن راه یزدان بجویورا پاسخ آن بد که ریزنده بادزبان و دل و دست و پای قبادمرا تاج یزدان به سر برنهادپذیرفتم و بودم از تاج شادبه یزدان سپردیم چون باز خواستندانم زبان در دهانت چراستبه یزدان بگویم نه با کودکیکه نشناسد او بد ز نیک اندکیهمه کار یزدان پسندیدهامهمان شور و تلخی بسی دیدهاممرا بود شاهی سی و هشت سالکس از شهر یاران نبودم همالکسی کاین جهان داد دیگر دهدنه بر من سپاسی همیبرنهدبرین پادشاهی کنم آفرینکه آباد بادا به دانا زمینچو یزدان بود یار و فریادرسنیازد به نفرین ما هیچکسبدان کودک زشت و نادان بگویکه ما را کنون تیره گشت آبرویکه پدرود بادی تو تا جاودانسر و کار ما باد با بخردانشما ای گرامی فرستادگانسخن گوی و پر مایه آزادگانز من هر دو پدرود باشید نیزسخن جز شنیده مگویید چیزکنم آفرین بر جهان سر به سرکه او را ندیدم مگر برگذربمیرد کسی کو ز مادر بزادز کیخسرو آغاز تا کیقبادچو هوشنگ و طهمورث و جمشیدکزیشان بدی جای بیم وامیدکه دیو و دد و دام فرمانش بردچو روشن سرآمد برفت و بمردفریدون فرخ که او از جهانبدی دور کرد آشکار و نهانز بد دست ضحاک تازی ببستبه مردی زچنگ زمانه نجستچو آرش که بردی به فرسنگ تیرچو پیروزگر قارن شیرگیرقباد آنک آمد ز البرز کوهبه مردی جهاندار شد با گروهکه از آبگینه همی خانه کردوزان خانه گیتی پر افسانه کردهمه در خوشاب بد پیکرشز یاقوت رخشنده بودی درشسیاوش همان نامدار هژیرکه کشتش به روز جوانی دبیرکجا گنگ دژ کرد جایی به رنجوزان رنج برده ندید ایچ گنجکجا رستم زال و اسفندیارکزیشان سخن ماندمان یادگارچو گودرز و هفتاد پور گزینسواران میدان و شیران کینچو گشتاسپ شاهی که دین بهیپذیرفت و زو تازه شد فرهیچو جاماسپ کاندر شمار سپهرفروزندهتر بد ز گردنده مهرشدند آن بزرگان و دانندگانسواران جنگی و مردانگانکه اندر هنر این ازان به بدیبه سال آن یکی از دگر مه بدیبپرداختند این جهان فراخبماندند میدان و ایوان و کاخز شاهان مرا نیز همتا نبوداگر سال را چند بالا نبودجهان را سپردم به نیک و به بدنه آن را که روزی به من بد رسدبسی راه دشوار بگذاشتیمبسی دشمن از پیش برداشتیمهمه بومها پر ز گنج منستکجا آب و خاکست رنج منستچو زین گونه بر من سرآید جهانهمی تیره گردد امید مهاننماند به فرزند من نیز تختبگردد ز تخت و سرآیدش بختفرشته بیاید یکی جان ستانبگویم بدو جانم آسان ستانگذشتن چو بر چینود پل بودبه زیر پی اندر همه گل بودبه توبه دل راست روشن کنیمبیآزاری خویش جوشن کنیمدرستست گفتار فرزانگانجهاندیده و پاک دانندگانکه چون بخت بیدار گیرد نشیبز هر گونهای دید باید نهیبچو روز بهی بر کسی بگذرداگر باز خواند ندارد خردپیام من اینست سوی جهانبه نزد کهان و به نزد مهانشما نیز پدرود باشید و شادز من نیز بر بد مگیرید یادچو اشتاد و خراد برزین گوشنیدند پیغام آن پیش روبه پیکان دل هر دو دانا بخستبه سر بر زدند آن زمان هر دو دستز گفتار هر دو پشیمان شدندبه رخسارگان بر تپنچه زدندببر بر همه جامشان چاک بودسر هر دو دانا پر از خاک بودبرفتند گریان ز پیشش به درپر از درد جان و پراندوه سربه نزدیک شیرویه رفت این دو مردپر آژنگ رخسار و دل پر ز دردیکایک بدادند پیغام شاهبه شیروی بیمغز و بیدستگاه
کنون از بزرگی خسرو سخنبگویم کنم تازه روز کهنبران سان بزرگی کس اندر جهانندارد بیاد از کهان و مهانهر آنکس که او دفتر شاه خواندز گیتیش دامن بباید فشاندسزد گر بگویم یکی داستانکه باشد خردمند هم داستانمبادا که گستاخ باشی به دهرکه از پای زهرش فزونست زهرمساایچ با آز و با کینه دستز منزل مکن جایگاه نشستسرای سپنجست با راه و روتو گردی کهن دیگر آرند نویکی اندر آید دگر بگذردزمانی به منزل چمد گر چردچو برخیزد آواز طبل رحیلبه خاک اندر آید سر مور وپیلز پرویز چون داستانی شگفتز من بشنوی یاد باید گرفتکه چندی سزاواری دستگاهبزرگی و اورنگ و فر و سپاهکزان بیشتر نشنوی در جهاناگر چند پرسی ز دانا مهانز توران وز هند وز چین و رومز هرکشوری کان بد آباد بومهمی باژ بردند نزدیک شاهبه رخشنده روز و شبان سیاهغلام و پرستنده از هر دریز در و ز یاقوت و هر گوهریز دینار و گنجش کرانه نبودچنو خسرو اندر زمانه نبودز شاهین وز باز و پران عقابز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آبهمه برگزیدند پیمان اویچو خورشید روشن بدی جان اوینخستین که بنهاد گنج عروسز چین و ز برطاس وز روم و روسدگر گنج پر در خوشاب بودکه بالاش یک تیر پرتاب بودکه خضرا نهادند نامش ردانهمان تازیان نامور بخرداندگر گنج باد آورش خواندندشمارش بکردند و در ماندنددگر آنک نامش همیبشنویتو گویی همه دیبهٔ خسرویدگر نامور گنج افراسیابکه کس را نبودی به خشکی و آبدگر گنج کش خواندی سوختهکزان گنج بد کشور افروختهدگر آنک بد شادورد بزرگکه گویند رامشگران سترگبه زر سرخ گوهر برو بافتهبه زر اندرون رشتهها تافتهز رامشگران سرکش و باربدکه هرگز نگشتی به آواز بدبه مشکوی زرین ده و دوهزارکنیزک به کردار خرم بهاردگر پیل بد دو هزار و دویستکه گفتی ازان بر زمین جای نیستفغستان چینی و پیل و سپاهکه بر زین زرین بدی سال و ماهدگر اسب جنگی ده و شش هزاردو صد بارگی کان نبد در شمارده و دو هزار اشتر بارکشعماری کش وگام زن شست وششکه هرگز کس اندر جهان آن ندیدنه از پیر سر کاردانان شنیدچنویی به دست یکی پیشکارتبه شد تو تیمار و تنگی مدارتو بی رنجی از کارها برگزینچو خواهی که یابی بداد آفرینکه نیک و بد اندر جهان بگذردزمانه دم ما همیبشمرداگر تخت یابی اگر تاج و گنجوگر چند پوینده باشی به رنجسرانجام جای تو خاکست و خشتجز از تخم نیکی نبایدت کشت
ازان پس فزون شد بزرگی شاهکه خورشید شد آن کجا بود ماههمه روز با دخت قیصر بدیهمو بر شبستانش مهتر بدیز مریم همیبود شیرین بدردهمیشه ز رشکش دو رخساره زردبه فرجام شیرین ورا زهر دادشد آن نامور دخت قیصرنژادازان چاره آگه نبد هیچکسکه او داشت آن راز تنها و بسچو سالی برآمد که مریم بمردشبستان زرین به شیرین سپردچو شیرویه را سال شد بر دو هشتبه بالا زسی سالگان برگذشتبیاورد فرزانگان را پدربدان تا شود نامور پر هنرهمیداشت موبد مر او را نگاهشب و روز شادان به فرمان شاهچنان بد که یک روز موبد ز تختبیامد به نزدیک آن نیک بختچو آمد به نزدیک شیرویه بازهمیشه به بازیش بودی نیازیکی دفتری دید پیش اندرشنوشته کلیله بران دفترشبدست چپ آن جوان سترگبریده یکی خشک چنگال گرگسروی سر گاومیشی براستهمی این بران بر زدی چونک خواستغمی شد دل موبد از کاراویز بازی و بیهوده کردار اویبه فالش بد آمد هم آن چنگ گرگشخ گاو و رای جوان سترگز کار زمانه غمی گشت سختازان برمنش کودک شور بختکجا طالع زادنش دیده بودز دستور وگنجور بشنیده بودسوی موبد موبد آمد بگفتکه بازیست باآن گرانمایه جفتبشد زود موبد بگفت آن به شاههمیداشت خسرو مر او را نگاهز فرزند رنگ رخش زرد شدز کار زمانه پراز درد شدز گفتار مرد ستاره شمردلش بود پر درد و پیچان جگرهمیگفت تا کردگار سپهرچگونه نماید بدین کرده چهرچو بر پادشاهیش بیست وسه سالگذر کرد شیرویه بفراخت یالبیازرد زو شهریار بزرگکه کودک جوان بود و گشته سترگپر از درد شد جان خندان اویوز ایوان او کرد زندان اویهم آن را که پیوستهٔ اوبدندگه رای جستن براو شدندبسی دیگر از مهتر و کهترانکه بودند با او ببندگرانهمیبرگرفتند زیشان شمارکه پرسه فزون آمد از سه هزارهمه کاخها رایک اندر دگربرید آنک بد شاه را کارگرز پوشیدنیها و از خوردنیز بخشیدنی هم ز گستردنیبه ایوانهاشان بیاراستندپرستنده و بندگان خواستندهمان میفرستاد و رامشگرانهمه کاخ دینار بد بیکرانبه هنگامشان رامش و خورد بودنگهبان ایشان چهل مرد بود
کهن گشته این نامهٔ باستانز گفتار و کردار آن راستانهمی نوکنم گفتهها زین سخنز گفتار بیدار مرد کهنبود بیست شش بار بیور هزارسخنهای شایسته و غمگسارنبیند کسی نامهٔ پارسینوشته به ابیات صدبار سیاگر بازجویی درو بیت بدهمانا که کم باشد از پانصدچنین شهریاری و بخشندهایبه گیتی ز شاهان درخشندهاینکرد اندرین داستانها نگاهز بدگوی و بخت بد آمد گناهحسد کرد بدگوی در کار منتبه شد بر شاه بازار منچو سالار شاه این سخنهای نغزبخواند ببیند به پاکیزه نغزز گنجش من ایدر شوم شادمانکزو دور بادا بد بدگمانوزان پس کند یاد بر شهریارمگر تخم رنج من آید ببارکه جاوید باد افسر و تخت اویز خورشید تابندهتر بخت اویچنین گفت داننده دهقان پیرکه دانش بود مرد را دستگیرغم و شادمانی بباید کشیدز هر شور و تلخی بباید چشیدجوانان داننده و باگهرنگیرند بی آزمایش هنرچو پرویز ناباک بود و جوانپدر زنده و پور چون پهلوانورا در زمین دوست شیرین بدیبرو بر چو روشن جهان بین بدیپسندش نبودی جزو در جهانز خوبان وز دختران مهانز شیرین جدا بود یک روزگاربدان گه که بد در جهان شهریاربگرد جهان در بیآرام بودکه کارش همه رزم بهرام بودچو خسرو به پردخت چندی به مهرشب و روز گریان بدی خوبچهر
وزان پس جوان و خردمند زنبه آرام بنشست با رای زنچنین گفت کامد یکی نو سخنکه جاوید بر دل نگردد کهنجهاندار خاقان بیاراستستسخنها ز هر گونه پیراستستازو نیست آهو بزرگست شاهدلیر و خداوند توران سپاهولیکن چو با ترک ایرانیانبکوشد که خویشی بود در میانز پیوند وز بند آن روزگارغم و رنج بیند به فرجام کارنگر تا سیاوش از افراسیابچه برخورد جز تابش آفتابسر خویش داد از نخستین ببادجوانی که چون او ز مادر نزادهمان نیز پور سیاوش چه کردز توران و ایران برآورد گردبسازید تا ما ز ترکان نهانبه ایران بریم این سخن ناگهانبه گردوی من نامهای کردهامهم از پیش تیمار این خوردهامکه بر شاه پیدا کند کار مابگوید ز رنج و ز تیمار مابه نیروی یزدان چنو بشنودبدین چرب گفتار من بگرودبدو گفت هرکس که بانو تویبه ایران و چین پشت و بازو توینجنباندت کوه آهن ز جاییلان را به مردی تویی رهنمایز مرد خردمند بیدارترز دستور داننده هشیارترهمه کهترانیم و فرمان تو راستبرین آرزو رای و پیمان تو راستچو بشنید زیشان عرض رابخوانددرم داد و او را به دیوان نشاندبیامد سپه سر به سر بنگریدهزار و صد و شست یل برگزیدکزان هر سواری بهنگام کارنبر گاشتندی سر از ده سواردرم داد و آمد سوی خانه بازچنین گفت با لشکر رزمسازکه هرکس که دید او دوال رکیبنپیچد دل اندر فراز ونشیبنترسد ز انبوه مردم کشانگر از ابر باشد برو سرفشانبه توران غریبیم و بی پشت و یارمیان بزرگان چنین سست و خوارهمیرفت خواهم چو تیره شودسر دشمن از خواب خیره شودشما دل به رفتن مدارید تنگکه از چینیان لشکر آید به جنگکه خود بیگمان از پس من سرانبیایند با گرزهای گرانهمه جان یکایک به کف برنهیداگر لشکر آید دمید و دهیدوگر بر چنین رویتان نیست رایاز ایدر مجنبید یک تن زجایبه آواز گفتند ما کهتریمز رای و ز فرمان تو نگذریمبرین برنهادند و برخاستندهمه جنگ چین را بیاراستندیلان سینه و مهر و ایزد گشسپنشستند با نامداران بر اسپهمیگفت هرکس که مردن به نامبه از زنده و چینیان شادکامهم آنگه سوی کاروان برگذشتشترخواست تاپیش او شد ز دشتگزین کرد زان اشتران سه هزاربدان تا بنه برنهادند و بارچو شب تیره شد گردیه برنشستچو گردی سرافراز و گرزی بدستبرافگند پر مایه بر گستوانابا جوشن و تیغ و ترگ گوانهمیراند چون باد لشکر به راهبه رخشنده روز و شبان سیاه
چنین گفت یک روز کز مرد سستنیاید مگر کار نا تندرستبدان نامداری که بهرام بودمرا زو همه رامش و کام بودکنون من ز کسهای آن نامدارچرا بازماندم چنین سست و خوارنکوهش کند هرک این بشنودازین پس به سوگند من نگرودنخوردم غم خرد فرزند اوینه اندیشهٔ خویش و پیوند اویچو با ما به فرزند پیوسته شدبه مهر و خرد جان او شسته شدبفرمود تا شد برادرش پیشسخن گفت با او ز اندازه بیشکه کسهای بهرام یل را ببینفراوان برایشان بخواند آفرینبگو آنک من خود جگر خستهامبدین سوک تا زندهام بستهامبه خون روی کشور بشستم ز کینهمه شهر نفرین بدو آفرینبدین درد هر چند کین آورموگر آسمان بر زمین آورمز فرمان یزدان کسی نگذردچنین داند آنکس که دارد خردکه او را زمانه بران گونه بودهمه تنبل دیو وارونه بودبران زینهارم که گفتم سخنبران عهد و پیمان نهادیم بنسوی گردیه نامهای بد جداکه ای پاکدامن زن پارساهمه راستی و همه مردمیسرشتت فزونی و دور از کمیز کار تو اندیشه کردم درازنشسته خرد با دل من برازبه از تو ندیدم کسی کدخدایبیارای ایوان ما را به رایبدارم تو را همچوجان و تنمبکوشم که پیمان تو نشکنموزان پس بدین شهر فرمان تراستگروگان کنم دل بدانچت هواستکنون هرکه داری همه گرد کنبه پیش خردمند گوی این سخنازین پس ببین تاچه آیدت رایبه روشن روانت خرد رهنمایخرد را بران مردمان شاه کنمرا زآن سگالیده آگاه کنهمیرفت برسان قمری ز سروبیامد برادرش تازان به مروجهانجوی با نامور رام شدبه نزدیک کسهای بهرام شدبگفت آنچ خاقان بدو گفته بودکه از کین آن کشته آشفته بودازان پس چنین گفت کای بخردانپسندیده و کار دیده ردانشما را بدین مزد بسیار بادورا داور دادگر یار بادیکی ناگهان مرگ بود آن نه خردکه کس در جهان ز آن گمانی نبردپس آن نامه پنهان به خواهرش دادسخنهای خاقان همه کرد یادز پیوند وز پند و نیکوسخنچه از نو چه از روزگار کهنز پاکی و از پارسایی زنکه هم غمگسارست و هم رای زنجوان گفت و آن پاکدامن شنیدز گفتار او خامشی برگزیدوزان پس چو برخواند آن نامه راسخنهای خاقان خود کامه راخرد را چو با دانش انباز کردبه دل پاسخ نامه را ساز کردبدو گفت کاین نامه برخواندمخرد رابر خویش بنشاندمچنان کرد خاقان که شاهان کنندجهاندیده و پیشگاهان کنندبدو باد روشن جهان بین منکه چونین بجوید همی کین مندل او ز تیمار خسته مبادامید جهان زو گسسته مبادمباد ایچ گیتی ز خاقان تهیبدو شاد بادا کلاه مهیکنون چون نشستیم با یکدگربخوانیم نامه همه سر به سربدان کو بزرگست و دارد خردیکایک بدین آرزو بنگردکنون دوده را سر به سر شیونستنه هنگامهٔ این سخن گفتنستچو سوک چنان مهتر آید به سرز فرمان خاقان نباشد گذرمرا خود به ایران شدن روی نیستزن پاک را به ز تو شوی نیستاگر من بدین زودی آیم به راهچه گوید مرا آن خردمند شاهخردمند بیشرم خواند مراچو خاقان بی آزرم داند مرابدین سوک چون بگذرد چار ماهسواری فرستم به نزدیک شاههمه بشنوم هرچ باید شنیدبگویندگان تا چه آید پدیدبگویم یکایک به نامه درونچو آید به نزدیک او رهنمونتو اکنون از ایدر به شادی خرامبه خاقان بگو آنچ دادم پیامفراوان فرستاده را هدیه دادجهاندیده از مرو برگشت شا
چوخراد برزین به خسرو رسیدبگفت آن کجا کرد و دید و شنیددل شاه پرویز ازان شاد شدکزان بد گهر دشمن آزاد شدبه درویش بخشید چندی درمز پوشیدنیها و از بیش وکمبهر پادشاهی و خودکامهاینوشتند بر پهلوی نامهایکه دارای دارنده یزدان چه کردز دشمن چگونه برآورد گردبه قیصر یکی نامه بنوشت شاهچناچون بود درخور پیشگاهبه یک هفته مجلس بیاراستندبهر برزنی رود و میخواستندبه آتشکده هم فرستاد چیزبران موبدان خلعت افگند نیزبخراد برزین چنین گفت شاهکه زیبد تو راگر دهم تاج و گاهدهانش پر از گوهر شاهواربیاگند و دینار چون صد هزارهمیریخت گنجور در پای اویبرین گونه تا تنگ شد جای اویبدو گفت هرکس که پیچد ز راهشود روز روشن برو بر سیاهچو بهرام باشد به دشت نبردکزو ترک پیرش برآورد گردهمه موبدان خواندند آفرینکه بی تو مبیناد کهتر زمینچو بهرام باد آنک با مهر تونخواهد که رخشان بود چهر تو
چنین تا خبرها به ایران رسیدبر پادشاه دلیران رسیدکه بهرام را پادشاهی و گنجازان تو بیش است نابرده رنجپراز درد و غم شد ز تیمار اویدلش گشت پیچان ز کردار اویهمی رای زد با بزرگان بهمبسی گفت و انداخت از بیش و کمشب تیره فرمود تا شد دبیرسرخامه را کرد پیکان تیربه خاقان چینی یکی نامه کردتو گفتی که از خنجرش خامه کردنخست آفرین کرد بر کردگارتوانا و دانا و به روزگاربرازندهٔ هور و کیوان و ماهنشاننده شاه بر پیش گاهگزایندهٔ هرکه جوید بدیفزایندهٔ دانش ایزدیز نادانی و دانش وراستیز کمی و کژی و از کاستیبیابی چو گویی که یزدان یکیستورا یار وهمتا و انباز نیستبیابد هر آنکس که نیکی بجستمباد آنک او دست بد را بشستیکی بنده بد شاه را ناسپاسنه مهتر شناس و نه یزدان شناسیکی خرد و بیکار و بینام بودپدر بر کشیدش که هنگام بودنهان نیست کردار او در جهانمیان کهان و میان مهانکس او را نپذیرفت کش مایه بودوگر در خرد برترین پایه بودبنزد تو آمد بپذرفتیشچو پر مایگان دست بگرفتیشکس این راه برگیرد از راستان ؟نیم من بدین کار هم داستانچو این نامه آرند نزدیک توپر اندیشه کن رای تاریک توگر آن بنده را پای کرده ببندفرستی بر ما شوی سودمندوگر نه فرستم ز ایران سپاهبه توران کنم روز روشن سیاهچوآن نامه نزدیک خاقان رسیدبران گونه گفتار خسرو شنیدفرستاده را گفت فردا پگاهچو آیی بدر پاسخ نامه خواهفرستاده آمد دلی پر شتابنبد زان سپس جای آرام و خوابهمیبود تا شمع رخشان بدیدبه درگاه خاقان چینی دویدبیاورد خاقان هم آنگه دبیرابا خامه و مشک و چینی حریربه پاسخ نوشت آفرین نهانز من بنده بر کردگار جهاندگر گفت کان نامه برخواندمفرستاده را پیش بنشاندمتوبا بندگان گوی زین سان سخننزیبد از آن خاندان کهنکه مه را ندارند یکسر به مهنه که را شناسند بر جای کههمه چین و توران سراسر مراستبه هیتال بر نیز فرمان رواستنیم تا بدم مرد پیمان شکنتو با من چنین داستانها مزنچو من دست بهرام گیرم بدستوزان پس به مهر اندرم آرم شکستنخواند مرا داور از آب پاکجز از پاک ایزد مرا نیست باکتو را گر بزرگی بیفزایدیخرد بیشتر زین بدی شایدیبران نامه بر مهر بنهاد و گفتکه با باد باید که باشید جفتفرستاده آمد به نزدیک شاهبه یک ماه کمتر بپیمود راهچو برخواند آن نامه را شهریاربپیچید و ترسان شد از روزگارفرستاد و ایرانیان را بخواندسخن های خاقان سراسر براندهمان نامه بنمود و برخواندندبزرگان به اندیشه درماندندچنین یافت پاسخ ز ایرانیانکه ای فر و آوند تاج کیانچنین کارها بر دل آسان مگیریکی رای زن با خردمند پیربه نامه چنین کار آسان مکنمکن تیره این فر و شمع کهنگزین کن از ایران یکی مرد پیرخردمند و زیبا و گرد و دبیرکز ایدر به نزدیک خاقان شودسخن گوید و راه او بشنودبگوید که بهرام روز نخستکه بود و پس از پهلوانی چه جستهمی تا کار او گشت راستخداوند را زان سپس بنده خواستچو نیکو گردد به یک ماهکارتمامی بسالی برد روزگارچو بهرام داماد خاقان بودازو بد سرودن نه آسان بودبه خوبی سخن گفت باید بسینهانی نباید که داند کسی
چو پیدا شد ازآسمان گرد ماهشب تیره بفشاند گرد سیاهپراکنده گشتند و مستان شدندوز آنجای هرکس به ایوان شدندچو پیداشد آن فرخورشید زردبه پیچید زلف شب لاژوردقژ آگند پوشید بهرام گردگرامی تنش را به یزدان سپردکمند و کمان برد و شش چوبه تیریکی نیزه دو شاخ نخچیرگیرچوآمد به نزدیک آن برزکوهبفرمود تا بازگردد گروهبران شیر کپی چو نزدیک شدتو گفتی برو کوه تاریک شدمیان اندارن کوه خارا ببستبخم کمند از بر زین نشستکمان را بمالید وبر زه نهادز یزدان نیکی دهش کرد بادچو بر اژدها برشدی مویترنبودی برو تیر کس کارگرشد آن شیر کپی به چشمه درونبه غلتید و برخاست و آمد برونبغرید و بر زد بران سنگ دستهمی آتش از کوه خارا بجستکمان را بمالید بهرام گردبه تیر از هوا روشنایی ببردخدنگی بینداخت شیر دلیربرشیر کپی شد از جنگ سیردگر تیر بهرام زد بر سرشفرو ریخت چون آب خون ازبرشسیوم تیر و چارم بزد بر دهانشکه بردوخت برهم دهان و زبانشبه پنجم بزد تیر بر چنگ اویهمیدید نیروی و آهنگ اویبهشتم میانش گشاد از کمندبجست از بر کوهسار بلندبزد نیزهای بر میان ددهکه شد سنگ خارا به خون آژدهوزان پس بشمشیر یازید مردتن اژدها را به دونیم کردسر از تن جدا کند و بفگند خوارازان پس فرود آمد از کوهسارازان بیشه خاقان و خاتون برفتدمان و دنان تا برکوه تفتخروشی برآمد ز گردان چینکز آواز گفتی بلرزد زمینبه بهرام برآفرین خواندندبسی گوهر و زر برافشاندندچو خاتون بشد دست او بوس دادبرفتند گردان فرخ نژادهمه هم زبان آفرین خواندندورا شاه ایران زمین خواندندگرفتش سپهدار چین در کناروزان پس ورا خواندی شهریارچو خاقان چینی به ایوان رسیدفرستادهای مهربان برگزیدفرستاد ده بدره گنجی درمهمان بدره و برده از بیش و کمکه رو پیش بهرام جنگی بگویکه نزدیک ما یافتی آب رویپس پردهٔ ما یکی دخترستکه بر تارک اختران افسرستکنون گر بخواهی ز من دخترمسپارم بتو لشکر و کشورمبدو گفت بهرام کاری رواستجهاندار بر بندگان پادشاستبه بهرام داد آن زمان دخترشبه فرمان او شد همه کشورشبفرمود تا پیش او شد دبیرنوشتند منشور نو بر حریربدو گفت هرکس کز ایران سرستببخشش نگر تا کرا در خورستبر آیین چین خلعت آراستندفراوان کلاه و کمر خواستندجزاز داد و خورد شکارش نبودغم گردش روزگارش نبودبزرگان چینی و گردنکشانز بهرام یل داشتندی نشانهمه چین همیگفت ما بندهایمز بهر تو اندر جهان زندهایمهمیخورد بهرام و بخشید چیزبرو بر بسی آفرین بود نیز
دگر روز خسرو بیاراست گاهبه سر برنهاد آن کیانی کلاهنهادند در گلشن سور خوانچنین گفت پس رومیان را بخوانبیامد نیاطوس با رومیاننشستند با فیلسوفان بخوانچو خسرو فرود آمد از تخت بارابا جامهٔ روم گوهر نگارخرامید خندان و برخوان نشستبشد نیز بندوی برسم بدستجهاندار بگرفت واژ نهانبه زمزم همی رای زد با مهاننیاطوس کان دید بنداخت ناناز آشفتگی باز پس شد ز خوانهمیگفت واژ و چلیپا بهمز قیصر بود بر مسیحا ستمچو بندوی دید آن بزد پشت دستبخوان بر به روی چلیپا پرستغمی گشت زان کار خسرو چودیدبرخساره شد چون گل شنبلیدبه گستهم گفت این گو بیخردنباید که بیداوری میخوردورا با نیاطوس رومی چه کارتن خویش را کرد امروز خوارنیاطوس زان جایگه برنشستبه لشکرگه خویش شد نیم مست
مرا سال بگذشت برشست و پنجنه نیکو بود گر بیازم به گنجمگر بهره بر گیرم از پند خویشبر اندیشم از مرگ فرزند خویشمرا بود نوبت برفت آن جوانز دردش منم چون تن بیروانشتابم همی تا مگر یابمشچویابم به بیغاره بشتابمشکه نوبت مرا بود بیکام منچرا رفتی و بردی آرام منز بدها تو بودی مرا دستگیرچرا چاره جستی ز همراه پیرمگر همرهان جوان یافتیکه از پیش من تیز بشتافتیجوان را چو شد سال برسی و هفتنه بر آرزو یافت گیتی برفتهمیبود همواره با من درشتبرآشفت و یکباره بنمود پشتبرفت و غم و رنجش ایدر بمانددل و دیدهٔ من به خون درنشاندکنون او سوی روشنایی رسیدپدر را همی جای خواهد گزیدبرآمد چنین روزگار درازکزان همرهان کس نگشتند بازهمانا مرا چشم دارد همیز دیر آمدن خشم دارد همیورا سال سی بد مرا شصت و هفتنپرسید زین پیر و تنها برفتوی اندر شتاب و من اندر درنگز کردارها تا چه آید به چنگروان تو دارنده روشن کنادخرد پیش جان تو جوشن کنادهمیخواهم از کردگار جهانز روزی ده آشکار و نهانکه یکسر ببخشد گناه مرادرخشان کند تیره گاه مرا
بخراد برزین بفرمود شاهکه رو عرض گه ساز ودیوان بخواههمه لشکر رومیان عرض کنهر آنکس که هستند نوگر کهندرمشان بده رومیان را زگنجبدادن نباید که بینند رنجکسی کو به خلعت سزاوار بودکجا روز جنگ از در کار بودبفرمود تا خلعت آراستندز در اسپ پرمایگان خواستندنیاطوس را داد چندان گهرچه اسپ و پرستار و زرین کمرکز اندازه هدیه برتر گذاشتسرش را ز پر مایگان برفراشتهر آن شهرکز روم بستد قبادچه هرمز چه کسری فرخ نژادنیاطوس را داد و بنوشت عهدبران جام حنظل پراگند شهدبرفتند پس رومیان سوی رومبدان مرز آباد و آباد بومدگر هفته برداشت با ده سوارکه بودند بینا دل و نامدارز لشکر گه آمد به آذرگشسپبه گنبد نگه کرد و بگذاشت اسپپیاده همیرفت و دیده پر آببه زردی دو رخساره چون آفتابچو از دربه نزدیک آتش رسیدشد از آب دیده رخش ناپدیددو هفته همیخواند استا وزندهمیگشت بر گرد آذر نژندبهشتم بیامد ز آتشکدهچو نزدیک شد روزگار سدهبه آتش بداد آنچ پذیرفته بودسخن هرچ پیش ردان گفته بودز زرین و سیمین گوهرنگارز دینار وز گوهر شاهواربه درویش بخشید گنج درمنماند اندران بوم و برکس دژموزان جایگه شد باندیو شهرکه بردارد از روز شادیش بهرکجا کشور شورستان بود مرزکسی خاک او راندانست ارزبه ایوان که نوشین روان کرده بودبسی روزگار اندر آن برده بودگرانمایه کاخی بیاراستندهمان تخت زرین به پیراستندبیامد به تخت پدر برنشستجهاندار پیروز یزدان پرستبفرمود تا پیش او شد دبیرهمان راهبر موبد تیزویرنوشتند منشور ایرانیانبرسم بزرگان و فرخ مهانبدان کار بندوی بد کدخدایجهاندیده و راد و فرخندهرایخراسان سراسر به گستهم دادبفرمود تا نو کند رسم ودادبهرکار دستور بد برزمهردبیری جهاندیده و خوب چهرچو بر کام او گشت گردنده چرخببخشید داراب گرد و صطرخبه منشور برمهر زرین نهادیکی درکف رام برزین نهادبفرمود تا نزد شاپور بردپرستنده و خلعت او را سپرددگر مهر خسرو سوی اندیانبفرمود بردن برسم کیاندگر کشوری را بگردوی دادبران نامه بر مهر زرین نهادببالوی داد آن زمان شهر چاچفرستاد منشور با تخت عاجکلید در گنجها بر شمردسراسر بپور تخواره سپردبفرمود تا هر که مهتر بدندبه فرمان خراد برزین شدندبه گیتی رونده بود کام اوبه منشورها بر بود نام اوز لشکر هر آنکس که هنگام کاربماندند با نامور شهریارهمی خلعت خسروی دادشانبه شاهی به مرزی فرستادشانهمیگشت گویا منادیگریخوش آواز و بیدار دل مهتریکه ای زیردستان شاه جهانمخوانید جز آفرین در نهانمجویید کین و مریزید خونمباشید بر کار بد رهنمونگر از زیردستان بنالد کسیگر از لشکری رنج یابد بسینیابد ستمگاره جز دار جایهمان رنج و آتش بدیگر سرایهمه پادشاهند برگنج خویشکسی راکه گرد آمد از رنج خویشخورید و دهید آنک دارید چیزهمان کز شماهست درویش نیزچو باید خورش بامداد پگاهسه من می بیابد ز گنجور شاهبه پیمان که خواند بران آفرینکه کوشد که آباد دارد زمینگر ایدون که زین سان بود پادشابه از دانشومند ناپارسا
بیاراست کاخی به دیبای رومهمه پیکرش گوهر و زر بومنشست از بر نامور تخت عاجبه سر برنهاد آن دل افروز تاجبفرمود تا پرده برداشتندز دهلیزشان تیز بگذاشتندگرانمایه گستهم بد پیشروپس او چوبالوی و شاپور گوچو خراد برزین و گرد اندیانهمه تاج بر سر کمر برمیانرسیدند نزدیک قیصر فرازچو دیدند بردند پیشش نمازهمه یک زبان آفرین خواندندبران تخت زر گوهر افشاندندنخستین بپرسید قیصر ز شاهاز ایران وز لشکر و رنج راهچو بشنید خراد برزین برفتبرتخت با نامهٔ شاه تفتبفرمان آن نامور شهریارنهادند کرسی زرین چهارنشست این سه پرمایهٔ نیک رایهمیبود خراد برزین بپایبفرمود قیصر که بر زیرگاهنشیند کسی کو بپیمود راهچنین گفت خراد برزین که شاهمرا در بزرگی ندادست راهکه در پیش قیصر بیارم نشستچنین نامهٔ شاه ایران بدستمگر بندگی را پسند آیمتبه پیغام او سودمند آیمتبدو گفت قیصر که بگشای رازچه گفت آن خردمند گردن فرازنخست آفرین بر جهاندار کردجهان را بدان آفرین خوارکردکه اویست برتر زهر برتریتوانا و داننده از هر دریبفرمان او گردد این آسمانکجا برترست از مکان و زمانسپهر و ستاره همه کردهاندبدین چرخ گردان برآوردهاندچو از خاک مر جانور بنده کردنخستین کیومرث را زنده کردچنان تا بشاه آفریدون رسیدکزان سرفرازان و را برگزیدپدید آمد آن تخمهٔ اندرجهانببود آشکار آنچ بودی نهانهمیرو چنین تا سر کی قبادکه تاج بزرگی به سر برنهادنیامد بدین دوده هرگز بدینگه داشتندی ره ایزدیکنون بندهای ناسزاوار وگستبیامد بتخت کیان برنشستهمیداد خواهم ز بیدادگرنه افسر نه تخت و کلاه و کمرهرآنکس که او برنشیند بتختخرد باید و نامداری و بختشناسد که این تخت و این فرهیکرا بود و دیهیم شاهنشهیمرا اندرین کار یاری کنیدبرین بیوفا کامگاری کنیدکه پوینده گشتیم گرد جهانبشرم آمدیم از کهان ومهانچوقیصر بران سان سخنها شنیدبرخساره شد چون گل شنبلیدگل شنبلیدش پر از ژاله شدزبان و روانش پر ازناله شدچوآن نامه برخواند بفزود دردشد آن تخت برچشم او لاژوردبخراد بر زین جهاندار گفتکه این نیست برمرد دانا نهفتمرا خسرو از خویش و پیوند بیشز جان سخن گوی دارمش پیشسلیح است و هم گنج و هم لشکرستشما را ببین تا چه اندر خورستاگر دیده خواهی ندارم دریغکه دیده به از گنج دینار و تیغ
چوپیدا شد آن چادر قیرگوندرفشان شد اختر بچرخ اندرونچو آواز دارندهٔ پاس خاستقلم خواست بهرام و قرطاس خواستبیامد دبیر خردمند و راددوات و قلم پیش دانا نهادبدو گفت عهدی ز ایرانیانبباید نوشتن برین پرنیانکه بهرام شاهست و پیروزبختسزاوار تاج است و زیبای تختنجوید جز از راستی درجهانچه در آشکار و چه اندر نهاننوشته شد آن شمع برداشتندشب تیره باندیشه بگذاشتندچو پنهان شد آن چادر لاژوردجهان شد ز دیدار خورشید زردبیامد یکی مرد پیروزبختنهاد اندر ایوان بهرام تختبرفتند ایوان شاهی چو عاجبیاویختند از برگاه تاجبرتخت زرین یکی زیرگاهنهادند و پس برگشادند راهنشست از بر تخت بهرامشاهبه سر برنهاد آن کیانی کلاهدبیرش بیاورد عهد کیاننوشته بران پربها پرنیانگوایی نوشتند یکسر مهانکه بهرام شد شهریار جهانبران نامه چون نام کردند یادبروبر یکی مهر زرین نهادچنین گفت کاین پادشاهی مراستبدین بر شما پاک یزدان گواستچنین هم بماناد سالی هزارکه از تخمهٔ من بود شهریارپسر بر پسر هم چنین ارجمندبماناد با تاج و تخت بلندبذر مه اندر بد و روز هورکه از شیر پر دخته شد پشت گورچنین گفت زان پس بایرانیانکه برخاست پرخاش و کین از میانکسی کوبرین نیست همداستاناگر کژ باشید اگر راستانبه ایران مباشید بیش از سه روزچهارم چو از چرخ گیتی فروزبر آید همه نزد خسرو شویدبرین بوم و بر بیش ازین مغنویدنه از دل برو خواندند آفرینکه پردخته از تو مبادا زمینهرآنکس که با شاه پیوسته بودبران پادشاهی دلش خسته بودبرفتند زان بوم تا مرز رومپراگنده گشتند ز آباد بوم
ز لشکر گزین کرد بهرام شیرسپاهی جهانگیر وگرد دلیرچوکردند و با او دبیران شمارسپه بود شمشیر زن صد هزارز خاقانیان آن سه ترک سترگکه بودند غرنده برسان گرگبه جنگآوران گفت چون زخم کوسبرآید بهنگام بانگ خروسشما بر خروشید و اندر دهیدسران را ز خون بر سرافسر نهیدبشد تیز لشکر بفرمان گوسه ترک سر افرازشان پیش روبرلشکر شهریار آمدندجفاپیشه و کینه دار آمدندخروش آمد از گرز و گوپال و تیغاز آهن زمین بود وز گرد میغهمیگفت هرکس که خسرو کجاستکه امروز پیروزی روز ماستببالا همیبود خسرو بدرددودیده پر از خون و رخ لاژوردچنین تا سپیده برآمد ز کوهشد از زخم شمشیر و کشته ستوهچوشد دامن تیره شب تا پدیدهمه رزمگه کشته و خسته دیدبگردنکشان گفت یاری کنیدبرین دشمنان کامگاری کنیدکه پیروزگر پشت و یارمنستهمان زخم شمشیر کارمنستبیامد دمان تا بر آن سه ترکنه ترک دلاور سه پیل سترگیکی تاخت تا نزد خسرو رسیدپرنداوری از میان برکشیدهمیخواست زد بر سر شهریارسپر بر سرآورد شاه سواربزیر سپر تیغ زهر آبگونبزد تیغ و انداختش سرنگونخروشید کای نامداران جنگزمانی دگر کرد باید درنگسپاهش همه پشت برگاشتندجهانجوی را خوار بگذاشتندبه بندوی و گستهم گفت آن زمانکه اکنون شدم زین سخن بدگمانرسیده مرا هیچ فرزند نیستهمان از در تاج پیوند نیستاگر من شوم کشته در کارزارجهان را نماند یکی شهریاربدو گفت بندوی کای سرفرازبدین روز هرگز مبادت نیازسپه رفت اکنون تو ایدر مه ایستکه کس در زمانه تو را یار نیستبزنگوی گفت آن زمان شهریارکز ایدر برو تازیان تاتخوارازین ماندگان بر سواری هزاربران رزمگاه آنچ یا بی بیارسراپرده دیبه وگنج وتاجهمان بدره وبرده وتخت عاجبزرگان بنه برنهادند وگنجفراوان ببردن کشیدند رنجهم آنگه یکی اژدهافش درفشپدید آمد و گشت گیتی بنفشپس اندر همیراند بهرام گردبه جنگ از جهان روشنایی ببردرسیدند بهرام و خسرو بهمدلاور دو جنگی دو شیر دژمچوپیلان جنگی بر آشوفتندهمی برسریکدگر کوفتندهمیگشت بهرام چون شیر نرسلیحش نیامد برو کارگربرین گونه تا خور ز گنبد بگشتاز اندازه آویزش اندر گذشتتخوار آن زمان پیش خسرو رسیدکه گنج وبنه زان سوی پل کشیدچوبشنید خسرو بگستهم گفتکه با ما کسی نیست در جنگ جفتکه ما ده تنیم این سپاهی بزرگبه پیش اندرون پهلوانی سترگهزیمت بهنگام بهتر زجنگچو تنها شدی نیست جای درنگهمیراند ناکار دیده جوانبرین گونه بر تا پل نهروانپس اندر همیتاخت بهرام تیزسری پر ز کینه دلی پر ستیزچو خسرو چنان دید بر پل بماندجهاندیده گستهم را پیش خواندبیارید گفتا کمان مرابه جنگ اندرون ترجمان مراکمانش ببرد آنک گنجور بودبران کار گستهم دستور بودکمان بر گرفت آن سپهدار گردبتیر از هوا روشنایی ببردهمی تیر بارید همچون تگرگبیک چوبه با سر همیدوخت ترگپس اندر همیتاخت بهرام شیرکمندی بدست اژدهایی بزیرچوخسرو و را دید برگشت شاددو زاغ کمان را بزه برنهادیکی تیر زد بر بربارگیبشد کار آن باره یکبارگیپیاده سپهبد سپر برگرفتز بیچارگی دست بر سرگرفتیلان سینه پیش اندر آمد چوگردجهانجوی کی داشت او را بمردهم اندر زمان اسپ او رابخستپیاده یلان سینه را پل بجستسپه بازگشت از پل نهروانهرآنکس که بودند پیر و جوانچو بهرام برگشت خسرو چوگردپل نهروان سر به سر باز کردهمیراند غمگین سوی طیسفوندلی پر زغم دیدگان پر زخوندر شارستانها به آهن ببستبانبوه اندیشگان درنشستزهر برزنی مهتران را بخواندبه دروازه بر پاسبانان نشاند
بدو گفت خسرو کهای بدنهانچودانی که او بود شاه جهانندانی که آرش ورا بنده بودبفرمان و رایش سرافکنده بودبدو گفت بهرام کز راه دادتواز تخم ساسانی ای بد نژادکه ساسان شبان وشبان زاده بودنه بابک شبانی بدو داده بودبدو گفت خسرو کهای بدکنشنه از تخم ساسان شدی برمنشدروغست گفتار تو سر به سرسخن گفتن کژ نباشد هنرتو از بدتنان بودی وبیبناننه از تخم ساسان رسیدی بنانبدو گفت بهرام کاندر جهانشبانی ز ساسان نگردد نهانورا گفت خسرو که دارا بمردنه تاج بزرگی بساسان سپرداگر بخت گم شد کجا شد نژادنیاید ز گفتار بیداد دادبدین هوش واین رای واین فرهیبجویی همی تخت شاهنشهیبگفت و بخندید وبرگشت زویسوی لشکر خویش بنهاد رویزخاقانیان آن سه ترک سترگکه ارغنده بودند برسان گرگکجا گفته بودند بهرام راکه ما روز جنگ از پی نام رااگر مرده گر زنده بالای شاهبنزد تو آریم پیش سپاهازیشان سواری که ناپاک بوددلاور بد و تند و ناباک بودهمیراند پرخاشجوی و دژمکمندی ببازو و درون شست خمچو نزدیکتر گشت با خنگ عاجهمیبود یازان بپرمایه تاجبینداخت آن تاب داده کمندسرتاج شاه اندرآمد ببندیکی تیغ گستهم زد برکمندسرشاه را زان نیامد گزندکمان را بزه کرد بندوی گردبتیر از هوا روشنایی ببردبدان ترک بدساز بهرام گفتکه جز خاک تیره مبادت نهفتکه گفتت که با شاه رزم آزمایندیدی مرا پیش اوبربپایپس آمد بلشکر گه خویش بازروانش پر ازدرد وتن پرگداز
چو خسرو نشست از برتخت زربرفتند هرکس که بودش هنرگرانمایگان را همه خواندندبر آن تاج نو گوهر افشاندندبه موبد چنین گفت کاین تاج وتختنیابد مگر مردم نیک بختمبادا مرا پیشه جز راستیکه بیدادی آرد همه کاستیابا هرکسی رای ما آشتیستز پیکار کردن سرماتهیستز یزدان پذیرفتم این تخت نوهمین روشن و مایه وربخت نوشما نیز دلها بفرمان دهیدبهرکار بر ما سپاسی نهیداز آزردن مردم پارساو دیگر کشیدن سر از پادشاسوم دور بودن ز چیز کسانکه دودش بود سوی آنکس رسانکه درگاه و بیگه کسی رابسوختببی مایه چیزی دلش برفروختدگر هرچ در مردمی در خوردمر آن را پذیرنده باشد خردنباشد مرا باکسی داوریاگر تاج جوید گر انگشتریکرا گوهر تن بود با نژادنگوید سخن با کسی جز بدادنباشد شما را جز از ایمنینیازد بکردار آهرمنیهرآنکس که بشنید گفتار شاههمی آفرین خواند برتاج و گاهبرفتند شاد از بر تخت اوبسی آفرین بود بر بخت اوسپهبد فرود آمد از تخت شادهمه شب ز هرمز همیکرد یاد
ز کار زمانه چو آگه شدندز فرمان بگشتند و بیره شدندشکستند زندان و برشد خروشبران سان که هامون برآید بجوشبشهر اندرون هرک به دلشکریبماندند بیچاره زان داوریهمیرفت گستهم و بندوی پیشزره دار با لشکر و ساز خویشیکایک ز دیده بشستند شرمسواران بدرگاه رفتند گرمز بازار پیش سپاه آمدنددلاور بدرگاه شاه آمدندکه گر گشت خواهید با مایکیمجویید آزرم شاه اندکیکه هرمز بگشتست از رای وراهازین پس مر اورا مخوانید شاهبباد افره او بیازید دستبرو بر کنید آب ایران کبستشما را بویم اندرین پیشرونشانیم برگاه اوشاه نووگر هیچ پستی کنید اندرینشما را سپاریم ایران زمینیکی گوشهای بس کنیم ازجهانبیک سو خرامیم باهمرهانبگفتار گستهم یکسر سپاهگرفتند نفرین برام شاهکه هرگز مبادا چنین تاجورکجا دست یازد به خون پسربه گفتار چون شوخ شد لشکرشهم آنگه زدند آتش اندر درششدند اندرایوان شاهنشهیبه نزدیک آن تخت بافرهیچوتاج از سرشاه برداشتندز تختش نگونسار برگاشتندنهادند پس داغ بر چشم شاهشد آنگاه آن شمع رخشان سیاهورا همچنان زنده بگذاشتندزگنج آنچ بد پاک برداشتندچنینست کردار چرخ بلنددل اندر سرای سپنجی مبندگهی گنج بینیم ازوگاه رنجبراید بما بر سرای سپنجاگر صد بود سال اگر صدهزارگذشت آن سخن کید اندر شمارکسی کو خریدار نیکوشودنگوید سخن تا بدی نشنود
چو در طیسفون برشد این گفتگویازان پادشاهی بشد رنگ وبویسربندگان پرشد از درد و کینگزیدند نفرینش بر آفرینسپاه اندکی بد بدرگاه برجهان تنگ شد بر دل شاه برببند وی و گستهم شد آگهیکه تیره شد آن فر شاهنشهیهمه بستگان بند برداشتندیکی را بران کار بگماشتندکزان آگهی بازجوید که چیستز جنگ آوران بر در شاه کیستز کار زمانه چو آگه شدندز فرمان بگشتند و بیره شدندشکستند زندان و برشد خروشبران سان که هامون برآید بجوشبشهر اندرون هرک به دلشکریبماندند بیچاره زان داوریهمیرفت گستهم و بندوی پیشزره دار با لشکر و ساز خویشیکایک ز دیده بشستند شرمسواران بدرگاه رفتند گرمز بازار پیش سپاه آمدنددلاور بدرگاه شاه آمدندکه گر گشت خواهید با مایکیمجویید آزرم شاه اندکیکه هرمز بگشتست از رای وراهازین پس مر اورا مخوانید شاهبباد افره او بیازید دستبرو بر کنید آب ایران کبستشما را بویم اندرین پیشرونشانیم برگاه اوشاه نووگر هیچ پستی کنید اندرینشما را سپاریم ایران زمینیکی گوشهای بس کنیم ازجهانبیک سو خرامیم باهمرهانبگفتار گستهم یکسر سپاهگرفتند نفرین برام شاهکه هرگز مبادا چنین تاجورکجا دست یازد به خون پسربه گفتار چون شوخ شد لشکرشهم آنگه زدند آتش اندر درششدند اندرایوان شاهنشهیبه نزدیک آن تخت بافرهیچوتاج از سرشاه برداشتندز تختش نگونسار برگاشتندنهادند پس داغ بر چشم شاهشد آنگاه آن شمع رخشان سیاهورا همچنان زنده بگذاشتندزگنج آنچ بد پاک برداشتندچنینست کردار چرخ بلنددل اندر سرای سپنجی مبندگهی گنج بینیم ازوگاه رنجبراید بما بر سرای سپنجاگر صد بود سال اگر صدهزارگذشت آن سخن کید اندر شمارکسی کو خریدار نیکوشودنگوید سخن تا بدی نشنود
چوگودرز وچون رستم پهلوانبکردند رنجه برین بر روانازان پس کجا شد بهاماورانببستند پایش ببند گرانکس آهنگ این تخت شاهی نکردجز از گرم و تیمار ایشان نخوردچوگفتند با رستم ایرانیانکه هستی تو زیبای تخت کیانیکی بانگ برزد برآنکس که گفتکه با دخمهٔ تنگ باشید جفتکه باشاه باشد کجا پهلواننشستند بیین وروشن روانمرا تخت زر باید و بسته شاهمباد این گمان ومباد این کلاهگزین کرد زایران ده ودوهزارجهانگیر وبرگستوانور سواررهانید ازبند کاوس راهمان گیو و گودرز وهم طوس راهمان شاه پیروز چون کشته شدبایرانیان کار برگشته شددلاور شد از کار آن خوشنواربرام بنشست برتخت نازچو فرزند قارن بشد سوفزایکه آورد گاه مهی بازجایز پیروزی او چو آمد نشانز ایران برفتند گردنکشانکه بروی بشاهی کنند آفرینشود کهتری شهریار زمینبایرانیان گفت کین ناسزاستبزرگی وتاج ازپی پادشاستقباد ارچه خردست گردد بزرگنیاریم دربیشهٔ شیرگرگچوخواهی که شاهی کنی بینژادهمه دوده را داد خواهی ببادقباد آن زمان چون بمردی رسیدسرسوفزای از درتاج دیدبه گفتار بدگوهرانش بکشتکجا بود درپادشاهیش پشتوزان پس ببستند پای قباددلاور سواری گوی کی نژادبزرمهر دادش یکی پرهنرکه کین پدربازخواهد مگرنگه کرد زرمهر کس راندیدکه با تاج برتخت شاهی سزیدچوبرشاه افگند زرمهر مهربروآفرین خواند گردان سپهرازو بند برداشت تاکار خویشبجوید کند تیز بازار خویشکس ازبندگان تاج هرگز نجستوگر چند بودی نژادش درستزترکان یکی نامور ساوهشاهبیامد که جوید نگین وکلاهچنان خواست روشن جهان آفرینکه اونیست گردد به ایران زمینتو را آرزو تخت شاهنشهیچراکرد زان پس که بودی رهیهمی بر جهاند یلان سینه اسبکه تامن زبهرام پورگشسببنودرجهان شهریاری کنمتن خویش را یادگاری کنمخردمند شاهی چونوشین روانبهرمز بدی روز پیری جوانبزرگان کشور ورا یاورنداگر یاورانند گر کهترندبه ایران سوارست سیصدهزارهمه پهلوان وهمه نامدارهمه یک بیک شاه را بندهاندبفرمان و رایش سرافگندهاندشهنشاه گیتی تو را برگزیدچنان کز ره نامداران سزیدنیاگانت را همچنین نام دادبفرجام بر دشمنان کام دادتو پاداش آن نیکویی بد کنیچنان داد که بد باتن خودکنیمکن آز را برخرد پادشاکه دانا نخواند تو را پارسااگر من زنم پند مردان دهمببسیار سال ازبرادر کهممده کارکرد نیاکان ببادمبادا که پند من آیدت یادهمه انجمن ماند زودرشگفتسپهدار لب را بدندان گرفتبدانست کو راست گوید همیجز از راه نیکی نجوید همییلان سینه گفت ای گرانمایه زنتو درانجمن رای شاهان مزنکه هرمز بدین چندگه بگذردزتخت مهی پهلوان برخوردزهرمز چنین باشد اندر خبربرادرت را شاه ایران شمربتاج کیی گر ننازد همیچراخلعت از دوک سازد همیسخن بس کن ازهرمز ترک زادکه اندر زمانه مباد آن نژادگر از کیقباد اندرآری شماربرین تخمهٔ بر سالیان صدهزارکه با تاج بودند برتخت زرسرآمد کنون نام ایشان مبرز پرویز خسرو میندیش نیزکزویاد کردن نیرزد بچیزبدرگاه او هرک ویژهترندبرادرت راکهتر وچاکرندچو بهرام گوید بران کهترانببندند پایش ببند گرانبدو گردیه گفت کای دیو سازهمی دیوتان دام سازد برازمکن برتن وجام ما برستمکه از تو ببینم همی باد و دمپدر مرزبان بود مارا بریتو افگندی این جستن تخت پیچو بهرام را دل بجوش آوریتبار مرا درخروش آوریشود رنج این تخمهٔ ما ببادبه گفتار تو کهتر بدنژادکنون راهبر باش بهرام راپرآشوب کن بزم و آرام رابگفت این وگریان سوی خانه شدبه دل با برادر چو بیگانه شدهمیگفت هرکس که این پاک زنسخن گوی و روشن دل و رای زنتو گویی که گفتارش از دفترستبدانش ز جا ماسب نامی ترستچو بهرام را آن نیامد پسندهمیبود ز آواز خواهر نژنددل تیره اندیشهٔ دیریابهمی تخت شاهی نمودش بخوابچنین گفت پس کین سرای سپنجنیابند جویندگان جز به رنجبفرمود تا خوان بیاراستندمی و رود و رامشگران خواستند
ازان دشت بهرام یل بنگریدیکی کاخ پرمایه آمد پدیدبران کاخ بنهاد بهرام رویهمان گور پیش اندرون راه جویهمیراند تا پیش آن کاخ اسبپس پشت او بود ایزد گشسبعنان تگاور بدو داد وگفتکه با تو همیشه خرد باد جفتپیاده ز دهلیز کاخ اندرونهمیرفت بهرام بیرهنمونزمانی بدر بود ایزد گشسبگرفته بدست آن گرانمایه اسبیلان سینه آمد پس او دوانبراسب تگاور ببسته میانبدو گفت ایزد گشسب دلیرکهای پرهنر نامبرد ارشیرببین تا کجا رفت سالار ماسپهبد یل نامبردار مایلان سینه درکاخ بنهاد رویدلی پر ز اندیشه سالار جوییکی طاق و ایوان فرخنده دیدکزان سان به ایران نه دید وشنیدنهاده بایوان او تخت زرنشانده بهر پایهای درگهربران تخت فرشی ز دیبای رومهمه پیکرش گوهر و زر بومنشسته برو بر زنی تاجدارببالا چو سرو و برخ چون بهاربر تخت زرین یکی زیرگاهنشسته برو پهلوان سپاه
ستاره شمر گفت بهرام راکه در چارشنبه مزن گام رااگر زین به پیچی گزند آیدتهمه کار ناسودمند آیدتیکی باغ بد در میان سپاهازین روی و زان روی بد رزمگاهبشد چارشنبه هم از بامدادبدان باغ کامروز باشیم شادببردند پرمایه گستردنیمی و رود و رامشگر و خوردنیبیامد بدان باغ و می درکشیدچوپاسی ز تیره شب اندر کشیدطلایه بیامد بپرموده گفتکه بهرام را جام و باغست جفتسپهدار ازان جنگیان شش هزارزلشکر گزین کرد گرد و سوارفرستاد تا گرد بر گرد باغبگیرند گردنکشان بیچراغچو بهرام آگه شد از کارشانزرای جهانجوی و بازارشانیلان سینه را گفت کای سرافرازبدیوار باغ اندرون رخنه سازپس آنگاه بهرام و ایزد گشسبنشستند با جنگجویان بر اسبازان رخنه باغ بیرون شدندکه دانست کان سرکشان چون شدندبرآمد ز در نالهٔ کرنایسپهبد باسب اندر آورد پایسبک رخنهٔ دیگر اندر زدندسپه را یکایک بهم بر زدندهم تاخت بهرام خشتی بدستچناچون بود مردم نیم مستنجستند گردان کس از دست اویبه خون گشت یازان سر شست اویبرآمد چکاچاک و بانگ سرانچو پولاد را پتک آهنگرانازان باغ تا جای پرموده شاهتن بیسران بد فگنده به راهچوآمد بلشکر گه خویش بازشبیخون سگالید گردن فرازچو نیمی زتیره شب اندر گذشتسپهدار جنگی برون شد به دشتسپهبد بران سوی لشکر کشیدزترکان طلایه کس او را ندیدچو آمد به نزدیکی رزمگاهدم نای رویین برآمد ز راهچو آواز کوس آمد و کرنایبجستند ترکان جنگی ز جایزلشکر بران سان برآمد خروشکه شیر ژیان را بدرید گوشبه تاریکی اندر دهاده بخاستز دست چپ لشکر و دست راستیکی مر دگر را ندانست بازشب تیره و نیزههای درازبخنجر همی آتش افروختندزمین و هوا را همیسوختندز ترکان جنگی فراوان نماندز خون سنگها جز به مرجان نماندگریزان همیرفت مهتر چو گرددهن خشک و لبها شده لاجوردچنین تا سپیدهدمان بردمیدشب تیره گون دامن اندر کشیدسپهدار ایران بترکان رسیدخروشی چوشیر ژیان برکشیدبپرموده گفت ای گریزنده مردتو گرد دلیران جنگی مگردنه مردی هنوز ای پسر کودکیروا باشد ار شیرمادر مکیبدو گفت شاه ای گراینده شیربه خون ریختن چند باشی دلیرزخون سران سیر شد روز جنگبخشکی پلنگ و بدریا نهنگنخواهی شد از خون مردم تو سیربرآنم که هستی تو درنده شیربریده سر ساوه شاه آنک مهربرو داشت تا بود گردان سپهرسپاهی بران گونه کردی تباهکه بخشایش آورد خورشید و ماهازان شاه جنگی منم یادگارمراهم چنان دان که کشتی بزارز ما در همه مرگ را زادهایمار ای دون که ترکیم ار آزادهایمگریزانم و تو پس اندر دماننیابی مرا تا نیاید زماناگر باز گردم سلیحی بچنگمگر من شوم کشته گر تو به جنگمکن تیز مغزی و آتش سرینه زین سان بود مهتر لشکریمن ایدون شوم سوی خرگاه خویشیکی بازجویم سر راه خویشنویسم یک نامه زی شهریارمگر زو شوم ایمن از روزگارگر ای دون که اندر پذیرد مراازین ساختن پس گزیرد مرامن آن بارگه رایکی بندهامدل از مهتری پاک برکندهامز سرکینه وجنگ را دورکنبخوبی منش بریکی سورکنچوبشنید بهرام زو بازگشتکه برساز شاهی خوش آواز گشتچو از جنگ آن لشکر آسوده شدبلشکر گه شاه پرموده شدهمیگشت بر گرد دشت نبردسرسرکشان را زتن دورکردچوبرهم نهاده بد انبوه گشتببالا و پهنا یکی کوه گشتمرآن جای را نامداران یلهمی هرکسی خواند بهرام تلسلیح سواران وچیزی که دیدبجایی که بد سوی آن تل کشیدیکی نامه بنوشت زی شهریارز پر موده و لشکر بیشماربگفت آنک ما را چه آمد برویز ترکان و آن شاه پرخاشجویکه از بیم تیغ او سوی چاره شدوزان جایگه شد خوار و آواره شدوزین روی خاقان در دز ببستبانبوه و اندیشه اندر نشستبگشتند گرد در دز بسیندانست سامان جنگش کسیچنین گفت زان پس که سامان جنگکنون نیست در کارکردن درنگیلان سینه راگفت تا سه هزارازان جنگیان برگزیند سوارچهار از یلان نیز آذرگشسبازان جنگیان برنشاند بر اسببفرمود تا هر که را یافتندبگردن زدن تیز بشتافتندمگر نامدار از دز آید برونچوبیند همه دشت را رود خونببد بر در دز ازین سان سه روزچهارم چو بفروخت گیتی فروز
سپهدار ایران بترکان رسیدخروشی چوشیر ژیان برکشیدبپرموده گفت ای گریزنده مردتو گرد دلیران جنگی مگردنه مردی هنوز ای پسر کودکیروا باشد ار شیرمادر مکیبدو گفت شاه ای گراینده شیربه خون ریختن چند باشی دلیرزخون سران سیر شد روز جنگبخشکی پلنگ و بدریا نهنگنخواهی شد از خون مردم تو سیربرآنم که هستی تو درنده شیربریده سر ساوه شاه آنک مهربرو داشت تا بود گردان سپهرسپاهی بران گونه کردی تباهکه بخشایش آورد خورشید و ماهازان شاه جنگی منم یادگارمراهم چنان دان که کشتی بزارز ما در همه مرگ را زادهایمار ای دون که ترکیم ار آزادهایمگریزانم و تو پس اندر دماننیابی مرا تا نیاید زماناگر باز گردم سلیحی بچنگمگر من شوم کشته گر تو به جنگمکن تیز مغزی و آتش سرینه زین سان بود مهتر لشکریمن ایدون شوم سوی خرگاه خویشیکی بازجویم سر راه خویشنویسم یک نامه زی شهریارمگر زو شوم ایمن از روزگارگر ای دون که اندر پذیرد مراازین ساختن پس گزیرد مرامن آن بارگه رایکی بندهامدل از مهتری پاک برکندهامز سرکینه وجنگ را دورکنبخوبی منش بریکی سورکنچوبشنید بهرام زو بازگشتکه برساز شاهی خوش آواز گشتچو از جنگ آن لشکر آسوده شدبلشکر گه شاه پرموده شدهمیگشت بر گرد دشت نبردسرسرکشان را زتن دورکردچوبرهم نهاده بد انبوه گشتببالا و پهنا یکی کوه گشتمرآن جای را نامداران یلهمی هرکسی خواند بهرام تلسلیح سواران وچیزی که دیدبجایی که بد سوی آن تل کشیدیکی نامه بنوشت زی شهریارز پر موده و لشکر بیشماربگفت آنک ما را چه آمد برویز ترکان و آن شاه پرخاشجویکه از بیم تیغ او سوی چاره شدوزان جایگه شد خوار و آواره شدوزین روی خاقان در دز ببستبانبوه و اندیشه اندر نشستبگشتند گرد در دز بسیندانست سامان جنگش کسیچنین گفت زان پس که سامان جنگکنون نیست در کارکردن درنگیلان سینه راگفت تا سه هزارازان جنگیان برگزیند سوارچهار از یلان نیز آذرگشسبازان جنگیان برنشاند بر اسببفرمود تا هر که را یافتندبگردن زدن تیز بشتافتندمگر نامدار از دز آید برونچوبیند همه دشت را رود خونببد بر در دز ازین سان سه روزچهارم چو بفروخت گیتی فروز
ستاره شمر گفت بهرام راکه در چارشنبه مزن گام رااگر زین به پیچی گزند آیدتهمه کار ناسودمند آیدتیکی باغ بد در میان سپاهازین روی و زان روی بد رزمگاهبشد چارشنبه هم از بامدادبدان باغ کامروز باشیم شادببردند پرمایه گستردنیمی و رود و رامشگر و خوردنیبیامد بدان باغ و می درکشیدچوپاسی ز تیره شب اندر کشیدطلایه بیامد بپرموده گفتکه بهرام را جام و باغست جفتسپهدار ازان جنگیان شش هزارزلشکر گزین کرد گرد و سوارفرستاد تا گرد بر گرد باغبگیرند گردنکشان بیچراغچو بهرام آگه شد از کارشانزرای جهانجوی و بازارشانیلان سینه را گفت کای سرافرازبدیوار باغ اندرون رخنه سازپس آنگاه بهرام و ایزد گشسبنشستند با جنگجویان بر اسبازان رخنه باغ بیرون شدندکه دانست کان سرکشان چون شدندبرآمد ز در نالهٔ کرنایسپهبد باسب اندر آورد پایسبک رخنهٔ دیگر اندر زدندسپه را یکایک بهم بر زدندهم تاخت بهرام خشتی بدستچناچون بود مردم نیم مستنجستند گردان کس از دست اویبه خون گشت یازان سر شست اویبرآمد چکاچاک و بانگ سرانچو پولاد را پتک آهنگرانازان باغ تا جای پرموده شاهتن بیسران بد فگنده به راهچوآمد بلشکر گه خویش بازشبیخون سگالید گردن فرازچو نیمی زتیره شب اندر گذشتسپهدار جنگی برون شد به دشتسپهبد بران سوی لشکر کشیدزترکان طلایه کس او را ندیدچو آمد به نزدیکی رزمگاهدم نای رویین برآمد ز راهچو آواز کوس آمد و کرنایبجستند ترکان جنگی ز جایزلشکر بران سان برآمد خروشکه شیر ژیان را بدرید گوشبه تاریکی اندر دهاده بخاستز دست چپ لشکر و دست راستیکی مر دگر را ندانست بازشب تیره و نیزههای درازبخنجر همی آتش افروختندزمین و هوا را همیسوختندز ترکان جنگی فراوان نماندز خون سنگها جز به مرجان نماندگریزان همیرفت مهتر چو گرددهن خشک و لبها شده لاجوردچنین تا سپیدهدمان بردمیدشب تیره گون دامن اندر کشیدسپهدار ایران بترکان رسیدخروشی چوشیر ژیان برکشیدبپرموده گفت ای گریزنده مردتو گرد دلیران جنگی مگردنه مردی هنوز ای پسر کودکیروا باشد ار شیرمادر مکیبدو گفت شاه ای گراینده شیربه خون ریختن چند باشی دلیرزخون سران سیر شد روز جنگبخشکی پلنگ و بدریا نهنگنخواهی شد از خون مردم تو سیربرآنم که هستی تو درنده شیربریده سر ساوه شاه آنک مهربرو داشت تا بود گردان سپهرسپاهی بران گونه کردی تباهکه بخشایش آورد خورشید و ماهازان شاه جنگی منم یادگارمراهم چنان دان که کشتی بزارز ما در همه مرگ را زادهایمار ای دون که ترکیم ار آزادهایمگریزانم و تو پس اندر دماننیابی مرا تا نیاید زماناگر باز گردم سلیحی بچنگمگر من شوم کشته گر تو به جنگمکن تیز مغزی و آتش سرینه زین سان بود مهتر لشکریمن ایدون شوم سوی خرگاه خویشیکی بازجویم سر راه خویشنویسم یک نامه زی شهریارمگر زو شوم ایمن از روزگارگر ای دون که اندر پذیرد مراازین ساختن پس گزیرد مرامن آن بارگه رایکی بندهامدل از مهتری پاک برکندهامز سرکینه وجنگ را دورکنبخوبی منش بریکی سورکنچوبشنید بهرام زو بازگشتکه برساز شاهی خوش آواز گشتچو از جنگ آن لشکر آسوده شدبلشکر گه شاه پرموده شدهمیگشت بر گرد دشت نبردسرسرکشان را زتن دورکردچوبرهم نهاده بد انبوه گشتببالا و پهنا یکی کوه گشتمرآن جای را نامداران یلهمی هرکسی خواند بهرام تلسلیح سواران وچیزی که دیدبجایی که بد سوی آن تل کشیدیکی نامه بنوشت زی شهریارز پر موده و لشکر بیشماربگفت آنک ما را چه آمد برویز ترکان و آن شاه پرخاشجویکه از بیم تیغ او سوی چاره شدوزان جایگه شد خوار و آواره شدوزین روی خاقان در دز ببستبانبوه و اندیشه اندر نشستبگشتند گرد در دز بسیندانست سامان جنگش کسیچنین گفت زان پس که سامان جنگکنون نیست در کارکردن درنگیلان سینه راگفت تا سه هزارازان جنگیان برگزیند سوارچهار از یلان نیز آذرگشسبازان جنگیان برنشاند بر اسببفرمود تا هر که را یافتندبگردن زدن تیز بشتافتندمگر نامدار از دز آید برونچوبیند همه دشت را رود خونببد بر در دز ازین سان سه روزچهارم چو بفروخت گیتی فروزپیامی فرستاد پرموده رامر آن مهتر کشور و دوده راکهای مهتر و شاه ترکان چینزگیتی چرا کردی این دز گزینکجا آن جهان جستن ساوه شاهکجا آن همه گنج و آن دستگاهکجا آن همه پیل و برگستوانکجا آن بزرگان روشن روانکجا آن همه تنبل و جادویکه اکنون از ایشان تو بر یکسویهمی شهر ترکان تو را بس نبودچو باب تو اندر جهان کس نبودنشستی برین باره بر چون زنانپرازخون دل ودست بر سر زناندرباره بگشای و زنهار خواهبرشاه کشور مرا یارخواهز دز گنج دینار بیرون فرستبگیتی نخورد آنک برپای بستاگرگنج داری ز کشور بیارکه دینار خوارست برشهریاربدرگاه شاهت میانجی منمکه بر شهرایران گوانجی منمتو را بر همه مهتران مه کنمازاندیشه ورای تو به کنمور ای دون که رازیست نزدیک توکه روشن کند جان تاریک توگشاده کن آن راز و با من بگویچوکارت چنین گشت دوری مجویوگر جنگ را یار داری کسیهمان گنج و دینار داری بسیبزن کوس و این کینها بازخواهبود خواسته تنگ ناید سپاهچوآمد فرستاده داد این پیامچوبشنید زو مرد جوینده کامچنین داد پاسخ که او را بگویکه راز جهان تا توانی مجویتو گستاخ گشتی بگیتی مگرکه رنج نخستینت آمد ببربه پیروزی اندر تو کشی مکناگر تو نوی هست گیتی کهننداند کسی راز گردان سپهرنه هرگز نماید بما نیز چهرزمهتر نه خوبست کردن فسوسمرا هم سپه بود و هم پیل وکوسدروغ آزمایست چرخ بلندتودل را بگستاخی اندر مبندپدرم آن دلیر جهاندیده مردکه دیدی ورا روزگار نبردزمین سم اسب ورا بنده بودبرایش فلک نیز پوینده بودبجست آنک اورا نبایست جستبپیچید ز اندریشه نادرستهنر زیرافسوس پنهان شودهمان دشمن از دوست خندان شوددگر آنک گفتی شمار سپهرفزونست از تابش هور ومهرستوران و پیلان چوتخم گیاشد اندر دم پرهٔ آسیابران کو چنین بود برگشت روزنمانی توهم شاد و گیتی فروزهمی ترس ازین برگراینده دهرمگر زهر سازد بدین پای زهرکسی را که خون ریختن پیشه گشتدل دشمنان پر ز اندیشه گشتبریزند خونش بران هم نشانکه او ریخت خون سر سرکشانگر از شهر ترکان برآری دمارهمی کین بخواهند فرجام کارنیایم همان پیش تو ناگهانبترسم که برمن سرآید زمانیکی بندهای من یکی شهریاربربنده من کی شوم زار وخواربه جنگت نیایم همان بیسپاهکه دیوانه خواند مرا نیکخواهاگر خواهم از شاه تو زینهارچوتنگی بروی آیدم نیست عاروزان پس در گنج و دز مر تو راستبدین نامور بوم کامت رواستفرستاده آمد بگفت این پیامزپیغام بهرام شد شادکامنبشتند پس نامه سودمندبه نزدیک پیروز شاه بلندکه خاقان چین زینهاری شدستز جنگ درازم حصاری شدستیکی مهر و منشور باید همیبدین مژده بر سور باید همیکه خاقان زما زینهاری شودازان برتری سوی خواری شودچونامه بیامد به نزدیک شاهبابر اندر آورد فرخ کلاهفرستاد و ایرانیان رابخواندبرنامور تخت شاهی نشاندبفرمود تا نامه برخواندندبخواننده بر گوهر افشاندندبه آزادگان گفت یزدان سپاسنیاش کنم من بپیشش سه پاسکه خاقان چین کهتر ما بودسپهر بلند افسر ما بودهمی سر به چرخ فلک بر فراختهمی خویشتن شاه گیتی شناختکنون پیش برترمنش بندهایسپهبد سری گرد و جویندهایچنان شد که بر ما کند آفرینسپهدار سالار ترکان چینسپاس از خداوند خورشید وماهکجا داد بر بهتری دستگاهبدرویش بخشیم گنج کهنچو پیدا شود راستی زین سخنشما هم به یزدان نیایش کنیدهمه نیکویی در فزایش کنیدفرستادهٔ پهلوان را بخواندبچربی سخنها فراوان براندکمر خواست پرگوهر شاهواریکی باره و جامه زرنگارستامی بران بارگی پر ز زربه مهر مهرهای بر نشانده گهرفرستاده را نیز دینار دادیکی بدره و چیز بسیار دادچو خلعت بدان مرد دانا سپردورا مهتر پهلوانان شمردبفرمود پس تا بیامد دبیرنبشتند زو نامهای بر حریرکه پرموده خاقان چویار منستبهرمزد در زینهار منستبرین مهر و منشور یزدان گواستکه ما بندگانیم و او پادشاستجهانجوی را نیز پاسخ نبشتپر از آرزو نامهای چون بهشتبدو گفت پرموده را با سپاهگسی کن بخوبی بدین بارگاهغنیمت که ازلشکرش یافتیبدان بندگی تیز بشتافتیبدرگه فرست آنچ اندر خورستتو را کردگار جهان یاورستنگه کن بجایی که دشمن بودوگر دشمنی را نشیمن بودبگیر ونگه دار وخانش بسوزبه فرخ پی وفال گیتی فروزگر ای دون که لشکر فزون بایدتفزونتر بود رنج بگزایدتبدین نامهٔ دیگر از من بخواهفرستیم چندانک باید سپاهوز ایرانیان هرکه نزدیک تستکه کردی همه راستی را درستبدین نامه در نام ایشان ببرز رنجی که بردند یابند برسپاه تو را مرزبانی دهمتو را افسر و پهلوانی دهمچو نامه بیامد بر پهلواندل پهلو نامور شد جوانازان نامه اندر شگفتی بماندفرستاده و ایرانیان را بخواندهمان خلعت شاه پیش آوریدبرو آفرین کرد هرکس که دیدسخنهای ایرانیان هرچ بودبران نامه اندر بدیشان نمودز گردان برآمد یکی آفرینکه گفتی بجنبید روی زمینهمان نامور نامهٔ زینهارکه پرموده را آمد از شهریاربدان دز فرستاد نزدیک اویدرخشنده شد جان تاریک اویفرود آمد از بارهٔ نامداربسی آفرین خواند برشهریارهمه خواسته هرچ بد در حصارنبشتند چیزی که آید به کارفرود آمد از دز سرافراز مردباسب نبرد اندر آمد چوگردهمیرفت با لشکر از دز به راهنکرد ایچ بهرام یل را نگاهچوآن دید بهرام ننگ آمدشوگر چند شاهی بچنگ آمدشفرستاد و او را همانگه ز راهپیاده بیاورد پیش سپاهچنین گفت پرموده او را که منسرافراز بودم بهر انجمنکنون بیمنش زینهاری شدمز ارج بلندی بخواری شدمبدین روز خود نیستی خوش منشکه پیش آمدم ای بد بد کنشکنون یافتم نامهٔ زینهارهمیرفت خواهم بر شهریارمگر با من او چون برادر شودازو رنج بر من سبکتر شودتو را با من اکنون چه کارست نیزسپردم تو را تخت شاهی و چیز
چنین گفت پس با سپه ساوه شاهکه از جادوی اندر آرید راهبدان تا دل و چشم ایرانیانبپیچد نیاید شما را زیانهمه جاودان جادوی ساختندهمی در هوا آتش انداختندبرآمد یکی باد و ابری سیاههمی تیر بارید ازو بر سپاهخروشید بهرام کای مهترانبزرگان ایران و کنداورانبدین جادویها مدارید چشمبه جنگ اندر آیید یکسر بخشمکه آن سر به سر تنبل وجادویستز چاره برایشان بباید گریستخروشی برآمد ز ایرانیانببستند خون ریختن را میاننگه کرد زان رزمگه ساوه شاهکه آن جادویی را ندادند راهبیاورد لشکر سوی میسرهچو گرگ اندر آمد بهپیش برهچویک روی لشکر بههم برشکستسوی قلب بهرام یازید دستنگه کرد بهرام زان قلبگاهگریزان سپه دید پیش سپاهبیامد بهنیزه سه تن را ز زیننگونسار کرد و بزد بر زمینهمیگفت زین سان بود کارزارهمین بود رسم و همین بود کارندارید شرم از خدای جهاننه از نامداران فرخ مهانو زان پس بیامد سوی میمنهچو شیر ژیان کو شود گرسنهچنان لشکری رابههم بردریددرفش سپهدار شد ناپدیدو زان جایگه شد سوی قلبگاهبران سو که سالار بد با سپاهبدو گفت برگشت باد این سخنگر ای دون که این رزم گردد کهنپراکنده گردد به جنگ این سپاهنگه کن کنون تا کدامست راهبرفتند وجستند راهی نبودکزان راه شایست بالا نمودچنین گفت با لشکر آرای خویشکه دیوار ما آهنینست پیشهر آنکس که او رخنه داند زدنز دیوار بیرون تواند شدنشود ایمن و جان به ایران بردبه نزدیک شاه دلیران بردهمه دل به خون ریختن برنهیدسپر بر سر آرید و خنجر دهید
شب تیره چون چادر مشکبویبیفگند وخورشید بنمود رویبه درگاه شد مرزبان نزد شاهگرانمایگان برگشادند راهجهاندار بهرام را پیش خواندبه تخت از بر نامداران نشاندبپرسید زان پس که با ساوه شاهکنم آشتی گر فرستم سپاهچنین داد پاسخ بدو جنگجویکه با ساوه شاه آشتی نیست رویگر او جنگ را خواهد آراستنهزیمت بود آشتی خواستنو دیگر که بدخواه گردد دلیرچوبیند که کام توآمد بزیرگه رزم چون بزم پیش آوریبه فرمانبری ماند این داوریبدو گفت هرمز که پس چیست رایدرنگ آورم گر بجنبم ز جایچنین داد پاسخ که گر بدسگالبپیچد سر از داد بهتر به فالچه گفت آن گرانمایهٔ نیک رایکه بیداد را نیست با داد جایتو با دشمن بدکنش رزم جویکه با آتش آب اندر آری به جویوگر خود دگرگونه باشد سخنشهی نو گزیند سپهر کهنچونیرو ببازوی خویش آوریمهنر هرچ داریم پیش آوریمنه از پاک یزدان نکوهش بودنه شرم از یلان چون پژوهش بودچو کشته ز ایرانیان ده هزاربتابیم خیره سر از کارزارچه گوید تو را دشمن عیبجویکه بیجنگ پیچی ز بدخواه رویچو بر دشمنان تیرباران کنیمکمان را چو ابر بهاران کنیمهمان تیغ و گوپال چون صدهزارشکسته شود درصف کارزارچون پیروزی ما نیاید پدیددل از نیک بختی نباید کشیدوزان پس بفرمان دشمن شویمکه بیهوش و بیجان و بیتن شویمبکوشیم با گردش آسماناگر درمیانه سر آرد زمان
بخندید تموز بر سرخ سیبهمیکرد با بار و برگش عتیبکه آن دسته گل بوقت بهاربمستی همیداشتی درکنارهمی باد شرم آمد از رنگ اویهمی یاد یار آمد از چنگ اویچه کردی که بودت خریدار آنکجا یافتی تیز بازار آنعقیق و زبرجد که دادت بهمز بار گران شاخ تو هم بخمهمانا که گل را بها خواستیبدان رنگ رخ را بیاراستیهمی رنگ شرم آید از گردنتهمی مشک بوید ز پیراهنتمگر جامه از مشتری بستدیبه لوئلؤ بر از خون نقط برزدیزبرجدت برگست و چرمت بنفشسرت برتر از کاویانی درفشبپیرایه زرد وسرخ وسپیدمرا کردی از برگ گل ناامیدنگارا بهارا کجا رفتهایکه آرایش باغ بنهفتهایهمی مهرگان بوید از باد توبجام میاندر کنم یاد توچورنگت شود سبز بستایمتچو دیهیم هرمز بیارایمتکه امروز تیزست بازار مننبینی پس از مرگ آثار من
چو از خویشتن نامور داد دادجهان گشت ازو شاد و او از تو شادبر ارزانیان گنج بسته مدارببخشای بر مرد پرهیزکارکه گر پند ما را شوی کاربندهمیشه بماند کلاهت بلندکه نیکی دهش نیک خواه تو بادهمه نیکی اندر پناه تو بادمبادت فراموش گفتار مناگر دور مانی ز دیدار منسرت سبز باد و دلت شادمانتنت پاک و دور از بد بدگمانهمیشه خرد پاسبان تو بادهمه نیکی اندر گمان تو بادچو من بگذرم زین جهان فراخبرآورد باید یکی خوب کاخبجای کزو دور باشد گذرنپرد بدو کرکس تیزپردری دور برچرخ ایوان بلندببالا برآورده چون ده کمندنبشته برو بارگاه مرابزرگی و گنج و سپاه مرافراوان ز هر گونه افگندنیهم از رنگ و بوی و پراگندنیبکافور تن را توانگر کنیدزمشک از بر ترگم افسر کنیدز دیبای زربفت پرمایه پنجبیارید ناکار دیده ز گنجبپوشید برما به رسم کیانبر آیین نیکان ما در میانبسازید هم زین نشان تخت عاجبر آویخته ازبر عاج تاجهمان هرچه زرین به پیش اندرستاگر طاس و جامست اگر گوهرستگلاب و می و زعفران جام بیستز مشک و ز کافور و عنبر دویستنهاده ز دست چپ و دست راستز فرمان فزونی نباید نه کاستز خون کرد باید تهیگاه خشکبدو اندر افگنده کافور و مشکازان پس برآرید درگاه رانباید که بیند کسی شاه راچو زین گونه بد کار آن بارگاهنیابد بر ما کسی نیز راهز فرزند وز دودهٔ ارجمندکسی کش ز مرگ من آید گزندبیاساید از بزم و شادی دو ماهکه این باشد آیین پس از مرگ شاهسزد گر هرآنکو بود پارسابگرید برین نامور پادشاز فرمان هرمزد برمگذریددم خویش بی رای او مشمریدفراوان بران نامه هرکس گریستپس از عهد یک سال دیگر بزیستبرفت و بماند این سخن یادگارتو این یادگارش بزنهار دارکنون زین سپس تاج هرمزد شاهبیارایم و برنشانم بگاه
شنیدم کجا کسری شهریاربه هرمز یکی نامه کرد استوارز شاه جهاندار خورشید دهرمهست و سرافراز و گیرنده شهرجهاندار بیدار و نیکو کنشفشاننده گنج بی سرزنشفزاینده نام و تخت قبادگراینده تاج و شمشیر و دادکه با فر و برزست و فرهنگ و نامز تاج بزرگی رسیده بکامسوی پاک هرمزد فرزند ماپذیرفته از دل همی پند ماز یزدان بدی شاد و پیروز بختهمیشه جهاندار با تاج و تختبه ماه خجسته به خرداد روزبه نیک اختر و فال گیتی فروزنهادیم برسر تو را تاج زرچنان هم که ما یافتیم از پدرهمان آفرین نیز کردیم یادکه برتاج ماکرد فرخ قبادتو بیدارباش و جهاندار باشخردمند و راد و بی آزار باشبدانش فزای و به یزدان گرایکه اویست جان تو را رهنمایبپرسیدم از مرد نیکوسخنکسی کو بسال و خرد بد کهن
یکی پیر بد پهلوانی سخنبه گفتار و کردار گشته کهنچنین گوید از دفتر پهلوانکه پرسید موبد ز نوشینروانکه آن چیست کز کردگار جهانبخواهد پرستنده اندر نهانبدان آرزو نیز پاسخ دهدبدان پاسخش بخت فرخ نهدیکی دست برداشته به آسمانهمیخواهد از کردگار جهاننیابد بخواهش همه آرزودوچشمش پر از آب و پر چینش روبه موبد چنین گفت پیروز شاهکه خواهش ز یزدان به اندازه خواهکزان آرزو دل پراز خون شودکه خواهد که زاندازه بیرون شودبپرسید نیکی کرا درخورستبنام بزرگی که زیباترستچنین داد پاسخ که هرکس که گنجبیابد پراگنده نابرده رنجنبخشد نباشد سزاوار تختزمان تا زمان تیره گرددش بختز هستی وبخشش بود مرد مهتو ار گنج داری نبخشی نه بهبگفتش خرد راکه بنیاد چیستبشاخ و ببرگ خرد شاد کیستچنین داد پاسخ که داناست شاددگر آنک شرمش بود با نژادبرسید دانش کرا سودمندکدامست بیدانش و بیگزندچنین داد پاسخ که هر کو خردبپرورد جان را همیپروردز بیشی خرد را بود سودمندهمان بی خرد باشد اندر گزندبگفتش که دانش به از فر شاهکه فر و بزرگیست زیبای گاهچنین داد پاسخ که دانا بفربگیرد جهان سر به سر زیر پرخرد باید و نام و فرو نژادبدین چار گیرد سپهر از تو یادچنین گفت زان پس که زیبای تختکدامست وز کیست ناشاد بختچنین داد پاسخ که یاری نخستبباید ز شاه جهاندار جستدگر بخشش و دانش و رسم گاهدلش پر ز بخشایش دادخواهششم نیز کانرا دهد مهتریکه باشد سزوار بر بهتریبه هفتم که از نیک و بد درجهانسخنها بروبر نماند نهانچوفر و خرد دارد و دین و بختسزوار تاجست و زیبای تختبهشتم که دشمن بداند ز دوستبیآزاری از شهریاران نکوستنماند پس ازمرگ او نام زشتبیابد به فرجام خرم بهشتبپرسیدش از داد و خردک منشز نیکی وز مردم بدکنشچنین داد پاسخ که آز و نیازدو دیوند بدگوهر و دیر سازهرآنکس که بیشی کند آرزویبدو دیو او باز گردد بخویوگر سفلگی برگزید او ز رنجگزیند برین خاک آگنده گنجچو بیچاره دیوی بود دیرسازکه هر دو بیک خو گرایند بازبپرسید و گفتا که چندست و چیستکه بهری برو هم بباید گریستدگر بهر ازو گنج و تاجست و نامازان مستمندیم و زین شادکامچنین داد پاسخ که دانا سخنببخشید واندیشه افگند بننخستین سخن گفتن سودمندخوش آواز خواند ورا بیگزنددگر آنک پیمان سخن خواستنسخنگوی و بینا دل آراستنکه چندان سراید که آید به کاروزو ماند اندر جهان یادگارسه دیگر سخنگوی هنگام جویبماند همه ساله بر آب رویچهارم که دانا دلارای خواندسراینده را مرد بارای خواندکه پیوسته گوید سراسر سخناگر نو بود داستان گر کهنبه پنجم که باشد سخنگوی گرمبشیرین سخن هم به آواز نرمسخن چون یک اندر دگر بافتیازو بیگمان کام دل یافتیبپرسید چندی که آموختیروان را به دانش بیفروختیچنین گفت کز هرک آموختمهمه فام جان وخرد توختمهمیپرسم از ناسزایان سخنچه گویی که دانش کی آید ببنبدانش نگر دور باش از گناهکه دانش گرامیتر از تاج و گاهبپرسید کس را از آموختنستایش ندیدم و افروختنکه نیزش ز دانا بباید شنیدنگویم کسی کو بجایی رسیدچنین داد پاسخ که از گنج سیرکه آید مگر خاکش آرد بزیردر دانش از گنج نامی ترستهمان نزد دانا گرامی ترستسخن ماند از ما همی یادگارتو با گنج دانش برابر مداربپرسید دانا شود مرد پیرگر آموزشی باشد و یادگیرچنین داد پاسخ که دانای پیرز دانش جوانی بود ناگزیربر ابله جوانی گزینی رواستکه بیگور اوخاک او بینواستبپرسید کز تخت شاهنشهانبکردی همه شهریار جهانکنون نامشان بیش یاد آوریمبیاد از جگر سرد باد آوریمچنین داد پاسخ که در دل نبودکه آن رسم را خود نباید ستودبشمشیر و داد این جهان داشتنچنین رفتن و خوار بگذاشتنبپرسید با هر کسی پیش ازینسخن راندی نامور بیش ازینسبک دارد اکنون نگوید سخننه از نو نه از روزگار کهنچنین داد پاسخ که گفتاربسبکردار جویم همه دسترسبپرسید هنگام شاهان نمازنبودی چنین پیش ایشان درازشما را ستایش فزونست ازانخروش و نیایش فزونست ازانچنین داد پاسخ که یزدانپاکپرستنده را سر برآرد ز خاکفلک را گزارنده او کندجهان راهمه بندهٔ او کندگر این بنده آن را نداند بهامبادا ز درد و ز سختی رهابپرسید تا توشدی شهریارسپاست فزون چیست از کردگارکزان مر تو را دانش افزون شدستدل بدسگالان پر از خون شدستچنین داد پاسخ که از کردگارسپاس آنک گشتیم به روزگارکسی پیش من برفزونی نجستوز آواز من دست بد را بشستزبون بود بدخواه در جنگ منچو گوپال من دید و اورنگ منبپرسید درجنگ خاور بدیچنان تیز چنگ و دلاور بدیچو با باختر ساختی ساز جنگشکیبایی آراستی با درنگچنین داد پاسخ که مرد جواننیندیشد از رنج و درد روانهرآنگه که سال اندر آید بشستبه پیش مدارا بباید نشستسپاس از جهاندار پروردگارکزویست نیک وبد روزگارکه روز جوانی هنر داشتیمبد و نیک را خوار نگذاشتیمکنون روز پیری به دانندگیبرای و به گنج و فشانندگیجهان زیر آیین و فرهنگ ماستسپهر روان جوشن جنگ ماستبدو گفت شاهان پیشین درازسخن خواستند آشکارا و رازشما را سخن کمتر و داد بیشفزون داری از نامداران پیشچنین داد پاسخ که هرشهریارکه باشد ورا یار پروردگارندارد تن خویش با رنج و دردجهان را نگهبان هرآنکس که کردبپرسید شادان دل شهریارپر اندیشه بینم بدین روزگارچنین داد پاسخ که بیم گزندندارد به دل مردم هوشمندبدو گفت شاهان پیشین ز بزمنبردند جان را باندازه رزمچنین داد پاسخ که ایشان ز جامنکردند هرگز به دل یاد ناممرا نام بر جام چیره شدستروانم زمانرا پذیره شدستبپرسید هرکس که شاهان بدندتن خویشتن را نگهبان بدندبدارو و درمان و کار پزشکبدان تا نپالود باید سرشکچنین داد پاسخ که تن بیزمانکه پیش آید از گردش آسمانبجایست دارو نیاید به کارنگه داردش گردش روزگارچو هنگامه رفتن آمد فراززمانه نگردد بپرهیز بازبپرسید چندان ستایش کنندجهان آفرین را نیایش کنندزمانی نباشد بدان شادمانباندیشه دارد همیشه روانچنین داد پاسخ که اندیشه نیستدل شاه با چرخ گردان یکیستبترسم که هرکو ستایش کندمگر بیم ما را نیایش کندستایش نشاید فزون زآنک هستنجوییم راز دل زیردستبدو گفت شادی ز فرزند چیستهمان آرزوها ز پیوند چیستچنین داد پاسخ که هرکو جهانبفرزند ماند نگردد نهانچوفرزند باشد بیابد مزهز بهر مزه دور گردد بزهوگر بگذرد کم بود درد اویکه فرزند بیند رخ زرد اویبپرسد که گیتی تن آسان کراستز کردار نیکو پشیمان چراستچنین داد پاسخ که یزدانپرستبگیرد عنان زمانه بدستفزونی نجوید تن آسان شودچو بیشی سگالد هراسان شوددگر آنک گفتی ز کردار نیکنهان دل وجان ببازار نیکز گیتی زبونتر مر آن را شناسکه نیکی سگالید با ناسپاسبپرسید کان کس که بد کرد و مردز دیوان جهان نام او را ستردهران کس که نیکی کند بگذردزمانه نفس را همیبشمردچه باید همی نیکویی را ستودچومرگ آمد و نیک و بد را درودچنین داد پاسخ که کردار نیکبیابد بهر جای بازار نیکنمرد آنک او نیک کردار مردبیاسود و جان را به یزدان سپردوزان کس که ماند همی نام بداز آغاز بد بود و فرجام بدنیاسود هرکس کزو باز ماندوزو در زمانه بد آواز ماندبپرسد چه کارست برتر ز مرگاگر باشد این را چه سازیم برگچنین داد پاسخ کزین تیره خاکاگر بگذری یافتی جان پاکهرآنکس که در بیم و اندوه زیستبران زندگی زار باید گریستبپرسد کزین دو گرانتر کدامکزوییم پر درد و ناشادکامچنین داد پاسخ که هم سنگ کوهجز اندوه مشمر که گردد ستوهچه بیمست اگر بیم اندوه نیستبگیتی جز اندوه نستوه نیستبپرسید کزما که با گنجترچنین گفت کان کس که بیرنجتربپرسید که او کدامست زشتکه از ارج دورست و دور از بهشتچنین داد پاسخ که زنرا که شرمنباشد بگیتی نه آواز نرمز مردان بتر آنک نادان بودهمه زندگانی به زندان بودبگرود به یزدان وتن پرگناهبدی بر دل خویش کرده سیاهبپرسید مردم کدامست راستکه جان وخرد بر دل او گواستچنین گفت کانکو بسود و زیاننگوید نبندد بدی را میانبپرسید کزو خو چه نیکوترستکه آن بر سر مردمان افسرستچنین داد پاسخ که چون بردباربود مرد نایدش افسون به کارنه آن کز پی سودمندی کندوگر نیز رای بلندی کندچو رادی که پاداش رادی نجستببخشید وتاریکی از دل بشستسه دیگر چو کوشایی ایزدیکه از جان پاک آید و بخردیبپرسید در دل هراس از چه بیشبدو گفت کز رنج و کردار خویشبپرسید بخشش کدامست بهکه بخشنده گردد سرافراز و مهچنین داد پاسخ کز ارزانیانمدارید باز ایچ سود و زیانبپرسید موبد ز کار جهانسخن برگشاد آشکار و نهانکه آیین کژ بینم و نا پسنددگر گردش کارناسودمندچنین داد پاسخ که زین چرخ پیراگر هست بادانش و یادگیربزرگست و داننده و برترستکه بر داوران جهان داورستبد آیین مشو دور باش از پسندمبین ایچ ازو سود و ناسودمندبد و نیک از او دان کش انباز نیستبه کاریش فرجام وآغاز نیستچوگوید بباش آنچ گوید بدستهمو بود تا بود و تا هست هستبپرسید کز درد بر کیست رنجکه تن چون سرایست و جان را سپنجچنین داد پاسخ که این پوده پوستبود رنجه چندانک مغز اندروستچوپالود زو جان ندارد خردکه برخاک باشد چو جان بگذردبپرسید موبد ز پرهیز و گفتکه آز و نیاز از که باید نهفتچنین داد پاسخ که آز و نیازسزد گر ندارد خردمند بازتو از آز باشی همیشه به رنجکه همواره سیری نیابی ز گنجبپرسید کز شهریاران که بیشبهوش و به آیین و با رای و کیشچنین داد پاسخ که آن پادشاکه باشد پرستنده و پارساز دادار دارنده دارد سپاسنباشد کس از رنج او در هراسپرامید دارد دل نیک مرددل بدکنش را پر از بیم و دردسپه را بیاراید از گنج خویشسوی بدسگال افگند رنج خویشسخن پرسد از بخردان جهانبد و نیک دارد ز دشمن نهانبپرسید کار پرستش بچیستبه نیکی یزدان گراینده کیستچنین داد پاسخ که تاریک خویروان اندر آرد بباریک موینخست آنک داند که هست و یکیستتر ازین نشان رهنمای اندکیستازو دارد از کار نیکی سپاسبدو باشد ایمن و زو در هراسهراس تو آنگه که جویی گزندوزو ایمنی چون بود سودمندوگر نیک دل باشی و راه جویبود نزد هر کس تو را آبرویوگر بدکنش باشی و بد تنهبه دوزخ فرستاده باشی بنهمباش ایچ گستاخ با این جهانکه او راز خویش از تو دارد نهانگراینده باشی بکردار دینبداری بدین روزگار گزینخرد را کنی با دل آموزگاربکوشی که نفریبدت روزگارهمان نیز یاد گنهکار مردنباشی به بازار ننگ و نبردغم آن جهان از پی این جهاننباید که داری به دل در نهاننشستنت همواره با بخردانگراینده رامش جاودانگراینده بادی به فرهنگ و رایبه یزدان خرد بایدت رهنمایاز اندازه بر نگذرانی سخنکه تو نو به کاری گیتی کهننگرداندت رامش و رود مستنباشدت با مردم بد نشستبپیچی دل از هرچ نابودنیستبه بخشای آن را که بخشودنیستنداری دریغ آنچه داری ز دوستاکر دیده خواهد اگر مغز و پوستاگر دوست با دوست گیرد شمارنباید که باشد میانجی به کارچو با مرد بدخواه باشد نشستچنان کن که نگشاید او بر تو دستچو جوید کسی راه بایستگیهنر باید و شرم و شایستگینباید زبان از هنر چیرهتردروغ از هنر نشمرد دادگرنداند کسی را بزرگی بچیزنه خواری بناچیز دارد بنیزاگر بدگمانی گشاید زبانتوتندی مکن هیچ با بدگمانازان پس چو سستی گمانی بردوز اندازه گفتار او بگذردتو پاسخ مر او را باندازه گویسخنهای چرب آور و تازهگویبه آزرم اگر بفگنی سوی خویشپشیمانی آید به فرجام پیشچو بیکار باشی مشو رامشینه کارست بیکاری ار باهشیز هرکار کردن تو را ننگ نیستاگر چند با بوی و با رنگ نیستبه نیکی بهر کار کوشا بودهمیشه بدانش نیوشا بودبه کاری نیازد که فرجام اویپشیمانی و تندی آرد برویببخشاید از درد بر مستمندنیارد دلش سوی درد و گزندخردمند کو دل کند بردبارنباشد به چشم جهاندار خواربداند که چندست با او هنرباندازه یابد ز هر کاربرگر افزون ازان دوست بستایدشبلندی و کژی بیفزایدشهمان مرد ایزد ندارد به رنجوگر چند گردد پراگنده گنجپرستش کند پیشه و راستیبپیچد ز بیراهی و کاستیبرین برگ واین شاخها آخت دستهنرمند دینی و یزدان پرستهمانست رای و همینست راهبه یزدان گرای و به یزدان پناهاگر دادگر باشدی شهریارازو ماند اندر جهان یادگارچنان هم که از داد نوشین روانکجا خاک شد نام ماندش جوان
شنیدم کجا کسری شهریاربه هرمز یکی نامه کرد استوارز شاه جهاندار خورشید دهرمهست و سرافراز و گیرنده شهرجهاندار بیدار و نیکو کنشفشاننده گنج بی سرزنشفزاینده نام و تخت قبادگراینده تاج و شمشیر و دادکه با فر و برزست و فرهنگ و نامز تاج بزرگی رسیده بکامسوی پاک هرمزد فرزند ماپذیرفته از دل همی پند ماز یزدان بدی شاد و پیروز بختهمیشه جهاندار با تاج و تختبه ماه خجسته به خرداد روزبه نیک اختر و فال گیتی فروزنهادیم برسر تو را تاج زرچنان هم که ما یافتیم از پدرهمان آفرین نیز کردیم یادکه برتاج ماکرد فرخ قبادتو بیدارباش و جهاندار باشخردمند و راد و بی آزار باشبدانش فزای و به یزدان گرایکه اویست جان تو را رهنمایبپرسیدم از مرد نیکوسخنکسی کو بسال و خرد بد کهنکه از ما به یزدان که نزدیکترکرا نزد او راه باریکترچنین داد پاسخ که دانش گزینچوخواهی ز پروردگار آفرینکه نادان فزونی ندارد ز خاکبدانش بسنده کند جان پاکبدانش بود شاه زیبای تختکه داننده بادی و پیروزبختمبادا که گردی تو پیمان شکنکه خاکست پیمان شکن را کفنببادا فره بیگناهان مکوشبه گفتار بدگوی مسپارگوشبهر کار فرمان مکن جز بدادکه از داد باشد روان تو شادزبان را مگردان بگرد دروغچوخواهی که تخت تو گیرد فروغوگر زیردستی بود گنجدارتو او را ازان گنج بیرنج دارکه چیز کسان دشمن گنج تستبدان گنج شو شاد کز رنج تستوگر زیردستی شود مایه دارهمان شهریارش بود سایه دارهمی در پناه تو باید نشستاگر زیردستست اگر در پرستچو نیکی کند با تو پاداش کنابا دشمن دوست پرخاش کنوگر گردی اندر جهان ارجمندز درد تن اندیش و درد گزندسرای سپنجست هرچون که هستبدو اندر ایمن نشاید نشستتهنر جوی با دین و دانش گزینچوخواهی که یابی ز بخت آفرینگرامی کن او را که درپیش توسپر کرده جان بر بداندیش توبدانش دو دست ستیزه ببندچو خواهی که از بد نیابی گزندچو بر سر نهی تاج شاهنشهیره برتری بازجوی از بهیهمیشه یکی دانشی پیش دارورا چون روان و تن خویش داربزرگان وبازارگانان شهرهمی داد باید که یابند بهرکسی کو ندارد هنر بانژادمکن زو به نیز از کم و بیش یادمده مرد بینام را ساز جنگکه چون بازجویی نیاید به چنگبه دشمن دهد مر تو را دوستداردو کار آیدت پیش دشوار و خوارسلیح تو درکارزار آوردهمان بر تو روزی به کار آوردببخشای برمردم مستمندز بد دور باش و بترس از گزندهمیشه نهان دل خویش جویمکن رادی و داد هرگز برویهمان نیز نیکی باندازه کنز مرد جهاندیده بشنو سخنبدنیی گرای و بدین دار چشمکه از دین بود مرد را رشک وخشمهزینه باندازهٔ گنج کندل از بیشی گنج بیرنج کنبکردار شاهان پیشین نگرنباید که باشی مگر دادگرکه نفرین بود بهر بیداد شاهتو جز داد مپسند و نفرین مخواهکجا آن سر و تاج شاهنشهانکجا آن بزرگان و فرخ مهانازایشان سخن یادگارست و بسسرای سپنجی نماند بکسگزافه مفرمانی خون ریختنوگر جنگ را لشکر انگیختننگه کن بدین نامه پندمنددل اندر سرای سپنجی مبندبدین من تو را نیکویی خواستمبدانش دلت را بیاراستمبه راه خداوند خورشید و ماهز بن دور کن دیو را دستگاهبه روز و شب این نامه را پیش دارخرد را به دل داور خویش داراگر یادگاری کنی درجهانکه نام بزرگی نگردد نهانخداوند گیتی پناه تو بادزمان و زمین نیکخواه تو بادبکام تو گردنده چرخ بلندز کردار بد دور و دور از گزندشهنشاه کو داد دارد خردبکوشد که با شرم گرد آورددلیری به رزم اندرون زور دستبود پاکدینی و یزدان پرستبه گیتی نگر کین هنرها کراستچو دیدی ستایش مر او را سزاستمجوی آنک چون مشتری روشنستجهانجوی و با تیغ و با جوشنستجهان بستد از مردم بت پرستز دیبای دین بر دل آیین ببستکنو لاجرم جود موجود گشتچو شاه جهان شاه محمود گشتاگر بزم جوید همی گر نبردجهانبخش را این بود کار کردابوالقاسم آن شاه پیروز و دادزمانه بدیدار او شاد باد
بشاه جهان گفت بوزرجمهرکه تابان بدی تا بتابد سپهریکی انجمن درج در پیش شاهبه پیش بزرگان جوینده راهبنیروی یزدان که اندیشه دادروان مرا راستی پیشه دادبگویم بدرج اندرون هرچ هستنسایم بران قفل وآن درج دستاگر تیره شد چشم دل روشنستروان راز دانش همیجوشنستز گفتار او شاد شد شهریاردلش تازه شد چون گل اندر بهارز اندیشه شد شاه را پشت راستفرستاده و درج را پیش خواستهمه موبدان وردان را بخواندبسی دانشی پیش دانا نشاندازان پس فرستاده را گفت شاهکه پیغام بگزار و پاسخ بخواهچو بشنید رومی زبان برگشادسخنهای قیصر همه کرد یادکه گفت از جهاندار پیروز جنگخرد باید و دانش و نام و ننگتو را فر و بر ز جهاندار هستبزرگی و دانایی و زور دستهمان بخرد و موبد راه جویگو بر منش کو بود شاه جویهمه پاک در بارگاه تواندوگر در جهان نیکخواه تواندهمین درج با قفل و مهر و نشانببینند بیدار دل سرکشانبگویند روشن که زیرنهفتچه چیزست وآن با خرد هست جفتفرستیم زین پس بتو باژ و ساوکه این مرز دارند با باژ تاووگر باز مانند ازین مایه چیزنخواهند ازین مرزها باژ نیزچودانا ز گوینده پاسخ شنیدزبان برگشاد آفرین گستریدکه همواره شاه جهان شاد بادسخن دان و با بخت و با داد بادسپاس از خداوند خورشید و ماهروان را بدانش نماینده راهنداند جز او آشکارا و رازبدانش مرا آز و او بی نیازسه درست رخشان بدرج اندرونغلافش بود ز آنچ گفتم برونیکی سفته و دیگری نیم سفتدگر آنک آهن ندیدست جفتچو بشنید دانای رومی کلیدبیاورد و نوشینروان بنگریدنهفته یکی حقه بد در میانبحقه درون پردهٔ پرنیانسه گوهر بدان حقه اندر نهفتچنان هم که دانای ایران بگفتنخستین ز گوهر یکی سفته بوددوم نیم سفت و سیم نابسودهمه موبدان آفرین خواندندبدان دانشی گوهر افشاندندشهنشاه رخساره بیتاب کرددهانش پر از در خوشاب کرد
جهاندار بنشست با موبدانبزرگان دانادل و بخردانصفت کرد فرزانه آن رزمگاهکه چون رفت پیکار جنگ وسپاهز دریا و از کنده و آبگیریکایک بگفتند با تیزویرنخفتند زایشان یکی تیره شبنه بر یکدگر برگشادند لبز میدان چو برخاست آواز کوسجهاندیدگان خواستند آبنوسیکی تخت کردند از چارسویدومرد گرانمایه و نیکخویهمانند آن کنده و رزمگاهبروی اندر آورده روی سپاهبران تخت صدخانه کرده نگارصفی کرد او لشکر کارزارپس آنگه دولشکر زساج و زعاجدو شاه سرافراز با پیل وتاجپیاده بدید اندرو با سوارهمه کرده آرایش کارزارز اسبان و پیلان و دستور شاهمبارز که اسب افگند بر سپاههمه کرده پیکر به آیین جنگیک تیز وجنبان یکی با درنگبیاراسته شاه قلب سپاهز یک دست فرزانهٔ نیکخواهابر دست شاه از دو رویه دو پیلز پیلان شده گرد همرنگ نیلدو اشتر بر پیل کرده به پاینشانده برایشان دو پاکیزه رایبه زیر شتر در دو اسب و دو مردکه پرخاش جویند روز نبردمبارز دو رخ بر دو روی دوصفز خون جگر بر لب آورده کفپیاده برفتی ز پیش و ز پسکجا بود در جنگ فریادرسچو بگذاشتی تا سر آوردگاهنشستی چو فرزانه بر دست شاههمان نیزه فرزانه یک خانه بیشنرفتی نبودی ازین شاه پیشسه خانه برفتی سرافراز پیلبدیدی همه رزم گه از دو میلسه خانه برفتی شتر همچنانبرآورد گه بر دمان و دناننرفتی کسی پیش رخ کینهخواههمیتاختی او همه رزمگاههمیراند هر یک به میدان خویشبرفتن نکردی کسی کم و بیشچو دیدی کسی شاه را در نبردبه آواز گفتی که شاها بگردازان پس ببستند بر شاه راهرخ و اسب و فرزین و پیل و سپاهنگه کرد شاه اندران چارسویسپه دید افگنده چین در برویز اسب و ز کنده بر و بسته راهچپ و راست و پیش و پس اندر سپاهشد از رنج وز تشنگی شاه ماتچنین یافت از چرخ گردان براتز شطرنج طلخند بد آرزویگوآن شاه آزاده و نیکخویهمیکرد مادر ببازی نگاهپر از خون دل از بهر طلخند شاهنشسته شب و روز پر درد وخشمببازی شطرنج داده دو چشمهمه کام و رایش به شطرنج بودز طلخند جانش پر از رنج بودهمیشه همیریخت خونین سرشکبران درد شطرنج بودش پزشکبدین گونه بد تاچمان و چرانچنین تا سر آمد بروبر زمانسرآمد کنون برمن این داستانچنان هم که بشنیدم ازباستان
بتا روی بر خیره چیزی مجویکه فرزانگان آن نبینند رویشنیدی که جمهور تا زنده بودبرادر ورا چون یکی بنده بودبمرد او و من ماندم خوار و خردیکی خرد را گاه نتوان سپردجهان پر ز خوبی بد از رای اوینیارست جستن کسی جای اویبرادر ورا همچو جان بود و تنبشاهی ورا خواندند انجمناگر بودمی من سزاوار گاهنکردی به مای اندرون کس نگاهبر آیین شاهان گیتی رویمز فرزانگان نیک و بد بشنویممن ازتو به سال وخرد مهترمتوگویی که من کهترم بهترممکن ناسزا تخت شاهی مجویمکن روی کشور پر از گفتوگویچنین پاسخ آورد طلخند پسبه افسون بزرگی نجستست کسمن این تاج و تخت از پدر یافتمز تخمی که او کشت بریافتمهمه پادشاهی و گنج و سپاهازین پس به شمشیر دارم نگاهز جمهور وز مای چندین مگویاگر آمنی تخت را رزم جویسرانشان پر از جنگ باز آمدندبه شهر اندرون رزمساز آمدندسپاهی وشهری همه جنگجویبدرگاه شاهان نهادند رویگروهی به طلخند کردند رایدگر را بگو بود دل رهنمایبرآمد خروش از در هر دو شاهیکی را نبود اندر آن شهر راهنخستین بیاراست طلخند جنگنبودش به جنگ دلیران درنگ
چنین گفت موبد که یک روز شاهبه دیبای رومی بیاراست گاهبیاویخت تاج از بر تخت عاجهمه جای عاج و همه جای تاجهمه کاخ پر موبد و مرزبانز بلخ و ز بامین و ز کرزبانچنین آگهی یافت شاه جهانز گفتار بیدار کارآگهانکه آمد فرستادهٔ شاه هندابا پیل و چتر و سواران سندشتروار بارست با او هزارهمی راه جوید بر شهریارهمانگه چو بشنید بیدار شاهپذیره فرستاد چندی سپاهچو آمد بر شهریار بزرگفرستادهٔ نامدار و سترگبرسم بزرگان نیایش گرفتجهان آفرین را ستایش گرفتگهرکرد بسیار پیشش نثاریکی چتر و ده پیل با گوشواربیاراسته چتر هندی به زربدو بافته چند گونه گهرسر بار بگشاد در بارگاهبیاورد یک سر همه نزد شاهفراوان ببار اندرون سیم و زرچه از مشک و عنبر چه از عود ترز یاقوت والماس وز تیغ هندهمه تیغ هندی سراسر پرندز چیزی که خیزد ز قنوج و رایزده دست و پای آوریده به جایببردند یک سر همه پیش تختنگه کرد سالار خورشید بختز چیزی که برد اندران رای رنجفرستاد کسری سراسر به گنجبیاورد پس نامهای بر پرندنبشته بنوشینروان رای هندیکی تخت شطرنج کرده به رنجتهی کرده از رنج شطرنج گنجبیاورد پیغام هندی ز رایکه تا چرخ باشد تو بادی به جایکسی کو بدانش برد رنج بیشبفرمای تا تخت شطرنج پیشنهند و ز هر گونه رای آورندکه این نغز بازی به جای آورندبدانند هرمهرهای را به نامکه گویند پس خانهٔ او کدامپیاده بدانند و پیل و سپاهرخ واسب و رفتار فرزین و شاهگراین نغز بازی به جای آورنددرین کار پاکیزه رای آورندهمان باژ و ساوی که فرمودشاهبه خوبی فرستم بران بارگاهوگر نامداران ایران گروهازین دانش آیند یک سر ستوهچو با دانش ما ندارند تاونخواهند زین بوم و بر باژ و ساوهمان باژ باید پذیرفت نیزکه دانش به از نامبردار چیزدل و گوش کسری بگوینده دادسخنها برو کرد گوینده یادنهادند شطرنج نزدیک شاهبه مهره درون کرد چندی نگاهز تختش یکی مهره از عاج بودپر از رنگ پیکر دگر ساج بودبپرسید ازو شاه پیروزبختازان پیکر ومهره ومشک وتختچنین داد پاسخ که ای شهریارهمه رسم و راه از در کارزارببینی چویابی به بازیش راهرخ و پیل و آرایش رزمگاهبدو گفت یک هفته ما را زمانببازیم هشتم به روشنروانیکی خرم ایوان بپرداختندفرستاده را پایگه ساختندرد وموبدان نماینده راهبرفتند یک سر به نزدیک شاهنهادند پس تخت شطرنج پیشنگه کرد هریک ز اندازه بیشبجستند و هر گونهای ساختندز هر دست یکبارش انداختندیکی گفت وپرسید و دیگر شنیدنیاورد کس راه بازی پدیدبرفتند یکسر پرآژنگ چهربیامد برشاه بوزرجمهرورا زان سخن نیک ناکام دیدبه آغاز آن رنج فرجام دیدبه کسری چنین گفت کای پادشاجهاندار و بیدار و فرمانروامن این نغز بازی به جای آورمخرد را بدین رهنمای آورمبدو گفت شاه این سخن کارتستکه روشنروان بادی وتندرستکنون رای قنوج گوید که شاهندارد یکی مرد جوینده راهشکست بزرگ است بر موبدانبه در گاه و بر گاه و بر بخردانبیاورد شطرنج بوزرجمهرپراندیشه بنشست و بگشاد چهرهمیجست بازی چپ و دست راستهمیراند تا جای هریک کجاستبه یک روز و یک شب چو بازیش یافتاز ایوان سوی شاه ایران شتافتبدو گفت کای شاه پیروزبختنگه کردم این مهره و مشک و تختبه خوبی همه بازی آمد به جایبه بخت بلند جهان کدخدایفرستادهٔ شاه را پیش خواهکسی را که دارند ما را نگاهشهنشاه باید که بیند نخستیکی رزمگاهست گویی درستز گفتار او شاد شد شهریارورا نیک پی خواند و به روزگاربفرمود تا موبدان و ردانبرفتند با نامور بخردانفرستاده رای را پیش خواندبران نامور پیشگاهش نشاندبدو گفت گوینده بوزرجمهرکه ای موبد رای خورشید چهرازین مهرها رای با توچه گفتکه همواره با توخرد باد جفتچنین داد پاسخ که فرخندهرایچو از پیش او من برفتم ز جایمرا گفت کین مهرهٔ ساج و عاجببر پیش تخت خداوند تاجبگویش که با موبد و رایزنبنه پیش و بنشان یکی انجمنگر این نغز بازی به جای آورندپسندیده و دلربای آورندهمین بدره و برده و باژ و ساوفرستیم چندانک داریم تاوو گر شاه و فرزانگان این به جاینیارند روشن ندارند رایوگر شاه وفرزانگان این بجاینیارند روشن ندارند راینباید که خواهد ز ما باژ و گنجدریغ آیدش جان دانا به رنجچو بیند دل و رای باریک مافزونتر فرستد به نزدیک مابرتخت آن شاه بیداربختبیاورد و بنهاد شطرنج وتختچنین گفت با موبدان و ردانکهای نامور پاک دل بخردانهمه گوش دارید گفتار اویهم آن را هشیار سالار اویبیاراست دانا یکی رزمگاهبه قلب اندرون ساخته جای شاهچپ و راست صف برکشیده سوارپیاده به پیش اندرون نیزه دارهشیوار دستور در پیش شاهبه رزم اندرونش نماینده راهمبارز که اسب افگند بر دو رویبه دست چپش پیل پرخاشجویوزو برتر اسبان جنگی به پایبدان تاکه آید به بالای رایچو بوزرجمهر آن سپه را براندهمه انجمن درشگفتی بماندغمی شد فرستادهٔ هند سختبماند اندر آن کار هشیار بختشگفت اندرو مرد جادو بمانددلش را به اندیشه اندر نشاندکه این تخت شطرنج هرگز ندیدنه از کاردانان هندی شنیدچگونه فراز آمدش رای اینبه گیتی نگیرد کسی جای اینچنان گشت کسری ز بوزرجمهرکه گفتی بدوبخت بنمود چهریکی جام فرمود پس شهریارکه کردند پرگوهر شاهواریکی بدره دینار واسبی به زینبدو داد و کردش بسی آفرینبشد مرد دانا به آرام خویشیکی تخت و پرگار بنهاد پیشبه شطرنج و اندیشهٔ هندواننگه کرد و بفزود رنج روانخرد بادل روشن انباز کردبه اندیشه بنهاد برتخت نرددومهره بفرمود کردن ز عاجهمه پیکر عاج همرنگ ساجیکی رزمگه ساخت شطرنج واردو رویه برآراسته کارزاردولشکر ببخشید بر هشت بهرهمه رزمجویان گیرنده شهرزمین وار لشکر گهی چارسویدوشاه گرانمایه و نیک خویکم و بیش دارند هر دو به همیکی از دگر برنگیرد ستمبه فرمان ایشان سپاه از دو رویبه تندی بیاراسته جنگجوییکی را چوتنها بگیرد دو تنز لشکر برین یک تن آید شکنبه هرجای پیش وپس اندر سپاهگرازان دو شاه اندران رزمگاههمی این بران آن برین برگذشتگهی رزم کوه و گهی رزم دشتبرین گونه تا بر که بودی شکنشدندی دو شاه و سپاه انجمنبدین سان که گفتم بیاراست نردبرشاه شد یک به یک یاد کردوزان رفتن شاه برترمنشهمانش ستایش همان سرزنشز نیروی و فرمان و جنگ سپاهبگسترد و بنمود یک یک شاهدل شاه ایران ازو خیره ماندخرد را باندیشه اندر نشاندهمیگفت کای مرد روشنروانجوان بادی و روزگارت جوانبفرمود تا ساروان دو هزاربیارد شتر تا در شهریارز باری که خیزد ز روم و ز چینز هیتال و مکران و ایران زمینز گنج شهنشاه کردند باربشد کاروان از در شهریارچوشد بارهای شتر ساختهدل شاه زان کار پرداختهفرستادهٔ رای را پیش خواندز دانش فراوان سخنها براندیکی نامه بنوشت نزدیک اویپر از دانش و رامش و رنگ و بویسر نامه کرد آفرین بزرگبه یزدان پناهش ز دیو سترگدگر گفت کای نامور شاه هندز دریای قنوج تا پیش سندرسیداین فرستادهٔ رایزنابا چتر و پیلان بدین انجمنهمان تخت شطرنج و پیغام رایشنیدیم و پیغامش امد بجایز دانای هندی زمان خواستیمبه دانش روان را بیاراستیمبسی رای زد موبد پاکرایپژوهید وآورد بازی به جایکنون آمد این موبد هوشمندبه قنوج نزدیک رای بلندشتروار بار گران دو هزارپسندیده بار از در شهریارنهادیم برجای شطرنج نردکنون تا به بازی که آرد نبردبرهمن فر وان بود پاکرایکه این بازی آرد به دانش به جایز چیزی که دید این فرستاده رنجفرستد همه رای هندی به گنجورای دون کجا رای با راهنمایبکوشند بازی نیاید به جایشتروار باید که هم زین شماربه پیمان کند رای قنوج بارکند بار همراه با بار ماچنینست پیمان و بازار ماچوخورشید رخشنده شد بر سپهربرفت از در شاه بوزرجمهرچو آمد ز ایران به نزدیک رایبرهمن بشادی و را رهنمایابا بار با نامه وتخت نرددلش پر ز بازار ننگ ونبردچو آمد به نزدیکی تخت اویبدید آن سر و افسر و بخت اویفراوانش بستود بر پهلویبدو داد پس نامهٔ خسرویز شطرنج وز راه وز رنج رایبگفت آنچه آمد یکایک به جایپیام شهنشاه با او بگفترخ رای هندی چوگل برشگفتبگفت آن کجا دید پاینده مردچنان هم سراسر بیاورد نردز بازی و از مهره و رای شاهوزان موبدان نماینده راهبه نامه دورن آنچه کردست یادبخواند بداند نپیچد ز دادز گفتار اوشد رخ شاه زردچو بشنید گفتار شطرنج و نردبیامد یکی نامور کدخدایفرستاده را داد شایستهجاییکی خرم ایوان بیاراستندمی و رود و رامشگران خواستندزمان خواست پس نامور هفت روزبرفت آنک بودند دانش فروزبه کشور ز پیران شایسته مردیکی انجمن کرد و بنهاد نردبه یک هفته آنکس که بد تیزویرازان نامداران برنا و پیرهمیبازجستند بازی نردبه رشک و برای وبه ننگ و نبردبهشتم چنین گفت موبد به رایکه این را نداند کسی سر زپایمگر با روان یار گردد خردکزین مهره بازی برون آوردبیامد نهم روز بوزرجمهرپر از آرزو دل پرآژنگ چهرکه کسری نفرمود ما را درنگنباید که گردد دل شاه تنگبشد موبدان را ازان دل دژمروان پر زغم ابروان پر زخمبزرگان دانا به یک سو شدندبه نادانی خویش خستو شدندچو آن دید بنشست بوزرجمهرهمه موبدان برگشادند چهربگسترد پیش اندرون تخت نردهمه گردش مهرها یاد کردسپهدار بنمود و جنگ سپاههم آرایش رزم و فرمان شاهازو خیره شد رای با رایزنز کشور بسی نامدار انجمنهمه مهتران آفرین خواندندورا موبد پاک دین خواندندز هر دانشی زو بپرسید رایهمه پاسخ آمد یکایک به جایخروشی برآمد ز دانندگانز دانش پژوهان وخوانندگانکه اینت سخنگوی داننده مردنه از بهر شطرنج و بازی نردبیاورد زان پس شتر دو هزارهمه گنج قنوح کردند بارز عود و ز عنبر ز کافور و زرهمه جامه وجام پیکر گهرابا باژ یکساله از پیشگاهفرستاد یک سر به درگاه شاهیکی افسری خواست از گنج رایهمان جامهٔ زر ز سر تا به پایبدو داد وچند آفرین کرد نیزبیارانش بخشید بسیار چیزشتر دو ازار آنک از پیش بردابا باژ و هدیه مر او را سپردیکی کاروان بد که کس پیش ازاننراند و نبد خواسته بیش ازانبیامد ز قنوج بوزرجمهربرافراخته سر بگردان سپهردلی شاد با نامه شاه هندنبشته به هندی خطی بر پرندکه رای و بزرگان گوایی دهندنه از بیم کزنیک رایی دهندکه چون شاه نوشینروان کس ندیدنه از موبد سالخورده شنیدنه کس دانشی تر ز دستور اویز دانش سپهرست گنجور اویفرستاده شد باژ یک ساله پیشاگر بیش باید فرستیم بیشز باژی که پیمان نهادیم نیزفرستاده شد هرچ بایست چیزچو آگاهی آمد ز دانا به شاهکه با کام و با خوبی آمد ز راهازان آگهی شاد شد شهریاربفرمود تاهرک بد نامدارز شهر و ز لشکر خبیره شدندهمه نامداران پذیره شدندبه شهر اندر آمد چنان ارجمندبه پیروزی شهریار بلندبه ایوان چو آمد به نزدیک تختبرو شهریار آفرین کرد سختببر در گرفتش جهاندار شاهبپرسیدش از رای وز رنج راهبگفت آنک جا رفت بوزرجمهرازان بخت بیدار و مهر سپهرپس آن نامه رای پیروزبختبیاورد و بنهاد در پیش تختبفرمود تا یزدگرد دبیربیامد بر شاه دانشپذیرچو آن نامه رای هندی بخواندیکی انجمن درشگفتی بماندهم از دانش و رای بوزرجمهرازان بخت سالار خورشید چهرچنین گفت کسری که یزدان سپاسکه هستم خردمند و نیکیشناسمهان تاج وتخت مرا بندهانددل وجان به مهر من آگندهاندشگفتیتر از کار بوزرجمهرکه دانش بدو داد چندین سپهرسپاس از خداوند خورشید وماهکزویست پیروزی و دستگاهبرین داستان برسخن ساختمبه طلخند و شطرنج پرداختم
بپرسید تا جاودان دوست کیستز درد جدایی که خواهد گریستچنین داد پاسخ که کردار نیکنخواهد جدا بودن از یار نیکچه ماند بدو گفت جاوید چیزکه آن چیز کمی نگیرد به نیزچنین داد پاسخ که انباز مردنه کاهد نه سوزد نه ترسد ز دردچنین گفت کین جان دانا بودکه بر آرزوها توانا بودبدو گفت شاه ای خداوند مهرچه باشد به پهنا فزون از سپهرچنین گفت کان شاه بخشنده دستودیگر دل مرد یزدانپرستبپرسید وگفتا چه با زیبترکزان برفرازد خردمند سرچنین داد پاسخ که ای پادشامده گنج هرگز بناپارساچو کردار با ناسپاسان کنیهمی خشت خشک اندر آب افگنیبدو گفت اندر چه چیزست رنجکزو کم شود مرد را آز گنجبدو داد پاسخ که ای شهریارهمیشه دلت باد چون نوبهارپرستندهٔ شاه بدخو ز رنجنخواهد تن و زندگانی و گنجبپرسید وگفتش چه دیدی شگفتکزان برتر اندازه نتوان گرفتچنین گفت با شاه بوزرجمهرکه یک سر شگفتست کار سپهریکی مرد بینیم با دستگاهکلاهش رسیده بابر سیاهکه او دست چپ را نداند ز راستز بخشش فزونی نداند نه کاستیکی گردش آسمان بلندستاره بگوید که چونست وچندفلک رهنمونش به سختی بودهمه بهر او شوربختی بودگرانتر چه دانی بدو گفت شاهچنین داد پاسخ که سنگ گناهبپرسید کز برتری کارهاز گفتارها هم ز کردارهاکدامست با ننگ و با سرزنشکه باشد ورا هر کسی بدکنشچنین داد پاسخ که زفتی ز شاهستیهیدن مردم بیگناهتوانگرکه تنگی کند درخورشدریغ آیدش پوشش و پرورشزنانی که ایشان ندارند شرمبگفتن ندارند آواز نرمهمان نیکمردان که تندی کنندوگر تنگدستان بلندی کننددروغ آنک بیرنگ و زشتست وخوارچه بر نابکار و چه بر شهریاربه گیتی ز نیکی چه چیزست گفتکه هم آشکارست و هم در نهفتکزو مرد داننده جوشن کندروان را بدان چیز روشن کندچنین داد پاسخ که کوشان بدینبه گیتی نیابد جز از آفریندگر آنک دارد ز یزدان سپاسبود دانشی مرد نیکی شناسبدو گفت کسری که کرده چه بهچه ناکرده از شاه وز مرد مهچه بهتر کزو باز داریم چنگگرفته چه بهتر ز بهر درنگچه بهتر ز فرمودن وداشتنوگر مرد را خوار بگذاشتنبه پاسخ نگه داشتن گفت خشمکه از بیگناهان بخوابند چشمدگر آنک بیدار داری روانبکوشی تو در کارها تا توانفروهشته کین برگرفته امیدبتابد روان زو به کردار شیدز کار بزه چند یابی مزهبیفگن مزه دور باش از بزهسپاس ازخداوند خورشید و ماهکه رستم ز بوزرجمهر و ز شاهچو این کار دلگیرت آمد ببنز شطرنج باید که رانی سخن
چو کسری بیامد برتخت خویشگرازان و انباز با بخت خویشجهان چون بهشتی شد آراستهز داد و ز خوبی پر از خواستهنشستند شاهان ز آویختنبه هر جای بیداد و خون ریختنجهان پرشد از فره ایزدیببستند گفتی دو دست از بدیندانست کس غارت و تاختندگر دست سوی بدی آختنجهانی به فرمان شاه آمدندز کژی و تاری به راه آمدندکسی کو بره بر درم ریختیازان خواسته دزد بگریختیز دیبا و دینار بر خشک و آببرخشنده روز و به هنگام خواببپیوست نامه به هر کشوریبه هرنامداری و هر مهتریز بازارگانان ترک و ز چینز سقلاب وهرکشوری همچنینز بس نافهٔ مشک و چینی پرنداز آرایش روم وز بوی هندشد ایران به کردار خرم بهشتهمه خاک عنبر شد و زر خشتجهانی به ایران نهادند رویبر آسوده از رنج وز گفت وگویگلابست گویی هوا را سرشکبر آسوده از رنج مرد و پزشکببارید برگل به هنگام نمنبد کشتورزی ز باران دژمجهان گشت پرسبزه وچارپایدر و دشت گل بود و بام سرایهمه رودها همچو دریا شدهبه پالیز گلبن ثریا شدهبه ایران زبانها بیاموختندروانها بدانش برافروختندز بازارگانان هر مرز و بومز ترک و ز چین و ز سقلاب و رومستایش گرفتند بر رهنمایفزایش گرفت از گیا چارپایهرآنکس که از دانش آگاه بودز گویندگان بر در شاه بودرد وموبد و بخردان ارجمندبداندیش ترسان ز بیم گزندچوخورشید گیتی بیاراستیخروشی ز درگاه برخاستیکه ای زیردستان شاه جهانمدارید یک تن بد اندر نهانهرآنکس که از کار دیدهست رنجنیابد به اندازهٔ رنج گنجبگویند یکسر به سالار بارکز آنکس کند مزد او خواستاروگر فام خواهی بیاید ز راهدرم خواهد از مرد بیدستگاهنباید که یابد تهیدست رنجکه گنجور فامش بتوزد ز گنجکسی کو کند در زن کس نگاهچوخصمش بیاید به درگاه شاهنبیند مگر چاه ودار بلندکه با دار تیرست و با چاه بندوگر اسب یابند جایی یلهکه دهقان بدر بر کند زان گلهبریزند خونش بران کشتمندبرد گوشت آنکس که یابد گزندپیاده بماند سوارش ز اسببه پوزش رود نزد آذرگشسبعرض بسترد نام دیوان اویبه پای اندر آرند ایوان اویگناهی نباشد کم و بیش ازینز پستر بود آنک بد پیش ازیننباشد بران شاه همداستانبدر بر نخواهد جز از راستانهرآنکس که نپسندد این راه مامبادا که باشد به درگاه ما
بپرسید کسری که از کهترانکرا باشد اندیشهٔ مهترانچنین گفت کان کس که داناترستبهر آرزو بر تواناترستکدامست دانا بدوشاه گفتکه دانش بود مرد را درنهفتچنین گفت کان کو به فرمان دیونپردازد از راه کیهان خدیودهاند اهرمن هم به نیروی شیرکه آرند جان وخرد را به زیربدو گفت کسری که ده دیو چیستکزیشان خرد را بباید گریستچنین داد پاسخ که آز و نیازدو دیوند با زور و گردن فرازدگر خشم و رشک است و ننگ است و کینچو نمام و دوروی و ناپاک دیندهم آنک از کس ندارد سپاسبه نیکی وهم نیست یزدان شناسبدو گفت ازین شوم ده باگزندکدامست آهرمن زورمندچنین داد پاسخ به کسری که آزستمکاره دیوی بود دیرسازکه اورا نبینند خشنود ایچهمه درفزونیش باشد بسیچنیاز آنک او را ز اندوه و دردهمی کور بینند و رخساره زردکزین بگذری خسرو ادیو رشکیکی دردمندی بود بیپزشکاگر در زمانه کسی بیگزندبه تندی شود جان او دردمنددگر ننگ دیوی بود با ستیزهمیشه ببد کرده چنگال تیزدگر دیو کینست پرخشم وجوشز مردم بتابد گه خشم هوشنه بخشایش آرد بروبر نه مهردژآگاه دیوی پرآژنگ چهردگر دیو نمام کو جز دروغنداند نراند سخن با فروغبماند سخن چین ودوروی دیوبریده دل از بیم کیهان خدیومیان دوتن کین وجنگ آوردبکوشد که پیوستگی بشکرددگر دیو بیدانش وناسپاسنباشد خردمند و نیکی شناسبه نزدیک او رای و شرم اندکیستبه چشمش بدو نیک هردو یکیستز دانا بپرسید پس شهریارکه چون دیو با دل کند کارزار
چنین گفت پرمایه دهقان پیرسخن هرچ زو بشنوی یادگیرکه از نامداران با فر و دادز مردان جنگی به فر ونژادچوخاقان چینی نبود از مهانگذشته ز کسری بگرد جهانهمان تا لب رود جیحون ز چینبرو خواندندی بداد آفرینسپهدار با لشکر و گنج و تاجبگلزریون بودزان روی چاجسخنهای کسری به گرد جهانپراگنده شد درمیان مهانبه مردی و دانایی و فرهیبزرگی وآیین شاهنشهیخردمند خاقان بدان روزگارهمی دوستی جست با شهریاریکی چند بنشست با رایزنهمه نامداران شدند انجمنبدان دوستی را همی جای جستهمان از رد و موبدان رای جستیکی هدیه آراست پس بیشمارهمه یاد کرد از در شهریارز اسبان چینی و دیبای چینز تخت وز تاج وز تیغ و نگینطرایف که باشد به چین اندرونبیاراست از هر دری برهیونز دینار چینی ز بهر نثاربه گنجور فرمود تا سی هزاربیاورد و با هدیهها یار کرددگر را همه بار دینار کردسخنگوی مردی بجست از مهانخردمند و گردیده گرد جهانبفرمود تا پیش اوشد دبیرز خاقان یکی نامهای برحریرنبشتند برسان ارژنگ چینسوی شاه با صد هزار آفرینگذر مرد را سوی هیتال بودهمه ره پر از تیغ و کوپال بودز سغد اندرون تا به جیحون سپاهکشیده رده پیش هیتال شاهگوی غاتفر نام سالارشانبه جنگ اندورن نامبردارشانچو آگه شد از کار خاقان چینوزان هدیهٔ شهریار زمینز لشکر جهاندیده گان را بخواندسخن سر به سر پیش ایشان براندچنین گفت باسرکشان غاتفرکه مارا بدآمد ز اختر به سراگر شاه ایران و خاقان چینبسازند وز دل کنند آفرینهراسست زین دوستی بهر مابرین روی ویران شود شهرمابباید یکی تاختن ساختنجهان از فرستاده پرداختنزلشکر یکی نامور برگزیدسرافراز جنگی چنانچون سزیدبتاراج داد آن همه خواستههیونان واسبان آراستهفرستاده را سر بریدند پستز ترکان چینی سواری نجستچوآگاهی آمد به خاقان چیندلش گشت پر درد و سر پر ز کینسپه را ز قجغارباشی براندبه چین وختن نامداری نماندز خویشان ارجاسب وافراسیابنپرداخت یک تن به آرام و خواببرفتند یکسر به گلزریونهمه سر پر از خشم و دل پر زخونسپهدار خاقان چین سنجه بودهمی به آسمان بر زد از خاک دودز جوش سواران به چاچ اندرونچو خون شد به رنگ آب گلزریونچو آگاه شد غاتفر زان سخنکه خاقان چینی چه افگند بنسپاهی ز هیتالیان برگزیدکه گشت آفتاب ازجهان ناپدیدزبلخ وز شگنان و آموی و زمسلیح وسپه خواست و گنج درمز سومان وز ترمذ و ویسه گردسپاهی برآمد زهرسوی گردز کوه و بیابان وز ریگ و شخبجوشید لشکر چو مور و ملخچو بگذشت خاقان برود برکتوگفتی همی تیغ بارد فلک
به آزادیست ازخرد هرکسیچنانچون ببالد ز اختر بسیدلت مگسل ای شاه راد از خردخرد نام و فرجام را پروردمنش پست وکم دانش آنکس که گفتکنم کم ز گیتی کسی نیست جفتچنین گفت پس یزدگرد دبیرکه ای شاه دانا و دانشپذیرابرشاه زشتست خون ریختنبه اندک سخن دل برآهیختنهمان چون سبک سر بود شهریاربداندیش دست اندآرد به کارهمان با خردمند گیرد ستیزکند دل ز نادانی خویش تیزدل شاه گیتی چو پر آز گشتروان ورا دیو انباز گشتو رایدون که حاکم بود تیزمغزنیاید ز گفتار او کار نغزدگر کارزاری که هنگام جنگبترسد ز جان و نترسد ز ننگتوانگر که باشد دلش تنگ و زفتشکم زمین بهتر او را نهفت