«پاره اى از خاطراتِ من از سالهاى دور و نزديك كه تار و پود لباسى كه امروز به تن دارم را ساخته اند...» ورقى از خاطرات سهیل کمالی چهارشنبهها از رادیو پیام دوست.
گاهى می بينى آشنايى در مسير زندگى تو به صورت گذرى صحبتى را با تو در ميان می گذارد كه همان، سرآغاز تحول هاى بزرگى در زندگى تو می شود. تو را وامی دارد تا زير باران بروى و چشم ها را بشويى
فاجعه هايى همچون سيل در شيراز اگر رخ مي دهد آدمى از يك سو مصمم مي شود تا مانع رخداد مجدد چنین حادثه هايى بشود. ولى از آن سو تلاشى نيز می كند تا در دل همان فاجعه ها معنايى اگر به دست مردم خلق شده، آن را بيابد و در جان خود حك كند.
در اين سوى دنيا، درست آن زمان كه به خاطر مشكلات سياسى منِ سهيل «بيگانه» به حساب می آمدم، نام مولانا و شعر او سبب شد تا مهر من در دل بسيارى افراد اين سوى دنيا بنشيند
از دست رفتن عزيز، رنگ همه چيز را، حس و حال همه چيز را به كلى ديگرگون مي كند. آن چيز كه در جان ما مي جوشد گويا تلاشى است در ساختن معنايى براى از دست دادن آن عزيز، در اين روزگارى كه مردمان مرگ را در پستوى خانه پنهان مي كنند
همواره كشمكشى هست در درون آدميان بر سر دوراهى هاى اخلاقى. خود ما به گذشته عمر كه نگاه مي كنيم بسيار به خود فرصت داده ايم براى تعيين مسير. خودپسندى است اگر اين فرصت از سوى ما به ديگرى داده نشود
داستان سربازانى كه تنها پس از يك شب آشنايى با جبهه مقابل دست و دلشان به ريختن خون يكديگر نمي رفت. در يك شهر كافى است شما يك انسان را خوب بشناسى، با او دوست باشى، آن گاه بهيچ وجه حاضر نمي شوى خلبان آن هواپيمايى باشى كه بنا است ده ها بمب بر سر آن شهر بيندازد
مي بينى يكى مي گويد فلانى را ديدم كه شباهت كاملى با تو داشت. كنجكاو مي شوى بدانى حس اين آشنا نسبت به آن فلانى چه بوده و شباهت با تو چه حسى را در دل او پديد آورده. آدمى در جستجوى ردپايى است كه از خويش بر جا گذاشته است
هستند لحظه هايى كه دلت از رفتارهايى يكى به درد می آيد، تا جايى كه تحملش دشوار مي شود. اين جور وقت ها تنها حضور معشوق است كه مي تواند به نيروى عشق، دل تو را با او آشتى دهد
رابطه با يك انسان دايره اى است، نيمِ آن بخشيدن است و نيمى هم گشودن قلب به دريافت محبت از ديگرى. نه فقط چون حس دِين در ميان نباشد، نه. آدمى در بخشيدن است كه وجودش با ديگرى پيوند ميخورد
سخن بزرگان است كه آن چيز كه مايه عذاب ماست نه خود رنج است، بلكه نيافتن معنايى است براى آن رنج تا تحملش را براى ما هموار كند. و كجا ميتوان رنجى بزرگتر از درد فراق و دلتنگى سراغ گرفت؟
رفتار «او» از سر احتياط است، از آن ديگرى ترس؛ درشتى كلام «او» به خاطر صداقتش است، آن ديگرى از سر بى ادبى. جسارت هاى «او» از اثر شجاعت است و آن ديگرى از سر جوزدگى. فرق و فاصله كجاست؟
آن كس كه من در او صفات فرشته گون مي بينم، تو چگونه مي شود كه جز سياهى چيزى در او نمي بينى؟ و او كه تو فرشته مي بينى چگونه است كه من او را انسانى عادى مى يابم با همه خطاهاى هميشه گى بشرى؟
روزهايى هستند در زندگى كه حسرت آن چيزها را مي خورى كه ديگرانى به سادگى از پيش آن گذشته اند. دهها چيز ديگر بسا كه در امكان تو هست كه براى آن ديگرى آرزوست. داشته هاى ما آرزوهاى آن ديگری است و داشته هاى او آرزوى ما.
سرگذشت هنرمندى كه يك بار به خاطر جنسيت و بارى ديگر به خاطر عقيده سقفى كوتاه بر فراز آرزوهايش بنا كردند. داستان تلاشى خستگى ناپذير براى به بالا راندن اين سقف تا آن روز كه فرصت شكوفايى دست بدهد
لحظاتى هست كه آدمى دل شكسته و مايوس شده است از دوستى كه پيشترها نهايت اعتماد را به او داشته. چه آن زمان كه تلخى در جان آدم هست، و چه بعدتر كه تغييرى در آن پديد بيايد، بُن و اساس ديگرى براى احساس آدمى معلوم می شود
درخواست كمكى از دوستان تا مرا آن گونه كه خود مي شناسند به من نيز بشناسانند. فرق و فاصله اى است ميان تصور من از خودم تا آن چيز كه در ذهن دوستان من جا گرفته است
شنيدن سخنى از زبان يك آدم بسيار خوشتر به جان آدم مي نشيند تا همان سخن از زبان ديگرى. اگر اشتياقى براى شنيدن نباشد نشان محبت كجاست؟
تفكر هميشه تمركز بر يك مساله نيست. گاهى هم آن است كه ذهن را آزاد بگذارى تا هر انديشه اى، بى هيچ قضاوتى از گوشه آن بگذرد. بسا كه شخصيت فرداى تو، تحقق همين خيال بافى هاى امروز باشند
گاهى مي بينى آشنايى در مسير زندگى تو به صورت گذرى صحبتى را با تو در ميان مي گذارد كه همان سرآغاز تحول هاى بزرگى در زندگى تو مي شود. تو را وامي دارد تا زير باران بروى و چشم ها را بشويى
فيلم هاى شادى و رقص و پايكوبى نوجوان ها در مدارس كشور كه منتشر شد بسيارى محتسبان ابراز تاسف كردند از ابتذال. هرچند رقص لزوما نشان شادابى درونى نيست، اما پايكوبى نكردن هم لزوما خبر از متانت و وقار نمي دهد
دردهايى در اين زندگى هستند كه هر قدر هم بخواهى تلاش كنى خودت را بر جاى اين و آن بگذارى تا بتوانى آن درد را نيكوتر فهم كنى نمي شود كه نمي شود.
فاجعه هايى همچون سيل در شيراز اگر رخ مي دهد آدمى از يك سو مصمم مي شود تا مانع رخداد مجدد چنین حادثه هايى بشود. ولى از آن سو تلاشى نيز مي كند تا در دل همان فاجعه ها معنايى اگر به دست مردم خلق شده، آن را بيابد و در جان خود حك كند.
گشت و گذارى در گوشه هايى از تاريخ و تاملى در تفاوت مواجهه افراد مختلف با ظهور پيامبر الهى. و هم خويشتن را بر جاى اين شخصيت ها گذاشتن تا هم تاريخ بهتر فهم شود و هم خود خودمان
استاد يك كلاس بى آن كه تعمدى داشته باشد ميانه من و دوست عرب زبانى ديوارى كشيد. اما تلاشى نياز بود تا آن ديوارهاى فاصله در هم شكسته شود
یك درد در زندگى ما آن زمانى است كه خود واقعى ما از خود ايده آل ما دور است و درد ديگر اين است كه خود واقعى ما متفاوت است از آن تصورى كه در ذهن ديگران از ما نقش بسته است. بسا دوستانى هستند كه مي كوشند هر دوى اين ها به هم نزديك تر شوند
در اين سوى دنيا، درست آن زمان كه به خاطر مشكلات سياسى منِ سهيل «بيگانه» به حساب مي آمدم، نام مولانا و شعر او سبب شد تا مهر من در دل بسيارى افراد اين سوى دنيا بنشيند
اوج احترامى که در دل صمیمیت میان دو انسان نهفته است
بیم از شکسته شدن دلِ این و آن، یگانه مانع بر سر راه ادامه ى ورقى از خاطرات
نعمتها و داشتههاى ساده و دست یافتنى که نیمى از مردم جهان بى هیچ دلیل پسندیدهاى از آن محروم ماندهاند
ناچیزترینهایى که در پیوندِ دوستى گاهى جاى ارزشمندترین چیزها را تنگ کرده اند
تلنگرى ناخواسته که شخصى را از خواب سنگین برجهاند …
آمیختگى این زندگى آدمى با همه کسانى که در گذر عمر اثرى حتى بر دوستانش گذاشته اند
سادگى برقرارى پیوند با همه مردمان دنیا از هر نژاد و رنگ و بوم
اثرگذار بودن درس معلم: زمزمه ى محبت یا بساط چوب و فلک؟
اگر میشد سال گذشته را از غربال عبور داد …
غافلگیر شدن آدمی در برابر ساده ترین پرسش زندگی.
آدمیانى که همه داستانها را جانى تازه میبخشند …
رفتارهاى سردى که گرماى هزار مهر و محبّت را در این دل آدمى پژمرده کرده اند
اگر چیزهایى در این زندگى جور دیگرى غیر از آن چیز که رخ داد رقم میخورد …
چه بسیار همرنگ شدنهاى آگاهانه که ارزشش صدبار از “متفاوت بودن” فراتر است
نقشى که حتى کوچکترین و ناتوان ترین ما آدمیان میتواند در پیشتر بردن نسل بعد آدمیان داشته باشد
دوستى: جاودانه ترین زیبایى در این زندگى آدمى.
پرسشهاى بى جواب در روابط انسانى: باتلاقهایى در مسیر عمر که گذار را براى ما ناممکن ساخته اند.
تنها اگر میشد از دریچهی چشم آن دیگرى در وجود خویش مىنگریستیم…
زیبایىهایى در این زندگى که اگر نیک نظر کنیم دست یافتن به آن ما را مدیون تک تک ذرات این هستى نموده است.
دغدغهى یافتن معنا در چرخهى به ظاهر بیهودهى زندگى