در این کانال ضمن دکلمه و تفسیر ابیات شعرای نامدار، تفسیر اشعار دیوان شمس تبریزی، دکلمه غزلیات، حکایات مثنوی معنوی، مجالس سبعه، مقالات شمس تبریزی و منتخب از فیه ما فیه حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی را نیز نشر خواهیم نمود. با احترام فهیم هنرور RumiBalkhi.Com
حکايت مأمون با کنيزکبه نزد من آن کس نکوخواه تستکه گويد فلان خار در راه تستحکایت کامل:چو دور خلافت به مأمون رسيديکي ماه پيکر کنيزک خريدبه چهر آفتابي، به تن گلبنيبه عقل خردمند بازي کنيبه خون عزيزان فرو برده چنگسر انگشتها کرده عناب رنگبر ابروي عابد فريبش خضابچو قوس قزح بود بر آفتابشب خلوت آن لعبت حور زادمگر تن در آغوش مأمون ندادگرفت آتش خشم در وي عظيمسرش خواست کردن چو جوزا دو نيمبگفتا سر اينک به شمشير تيزبينداز و با من مکن خفت و خيزبگفت از که بر دل گزند آمدت؟چه خصلت ز من ناپسند آمدت؟بگفت ار کشي ور شکافي سرمز بوي دهانت به رنج اندرمکشد تير پيکار و تيغ ستمبه يک بار و بوي دهن دم به دمشنيد اين سخن سرور نيکبختبرآشفت نيک و برنجيد سختهمه شب در اين فکر بود و نخفتدگر روز با هوشمندان بگفتطبيعت شناسان هر کشوريسخن گفت با هر يک از هر دريدلش گرچه در حال از او رنجه شددوا کرد و خوشبوي چون غنچه شدپري چهره را همنشين کرد و دوستکه اين عيب من گفت، يار من اوستبه نزد من آن کس نکوخواه تستکه گويد فلان خار در راه تستبه گمراه گفتن نکو مي رويجفائي تمام است و جوري قويهر آنگه که عيبت نگويند پيشهنرداني از جاهلي عيب خويشمگو شهد شيرين شکر فايق استکسي را که سقمونيا لايق استچه خوش گفت يک روز دارو فروش:شفا بايدت داروي تلخ نوشاگر شربتي بايدت سودمندز سعدي ستان تلخ داروي پندبه پرويزن معرفت بيختهبه شهد عبارت برآميختهشاعر: سعدی شیرازی رحبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرور
حقا که مرا دنیا بی دوست نمیبایدبا تفرقه خاطر دنیا به چه کار آیدغزل کاملسروی چو تو میباید تا باغ بیارایدور در همه باغستان سروی نبود شایددر عقل نمیگنجد در وهم نمیآیدکز تخم بنی آدم فرزند پری زایدچندان دل مشتاقان بربود لب لعلتکاندر همه شهر اکنون دل نیست که بربایدهر کس سر سودایی دارند و تمناییمن بنده فرمانم تا دوست چه فرمایدگر سر برود قطعا در پای نگارینشسهلست ولی ترسم کاو دست نیالایدحقا که مرا دنیا بی دوست نمیبایدبا تفرقه خاطر دنیا به چه کار آیدسرهاست در این سودا چون حلقه زنان بر درتا بخت بلند این در بر روی که بگشایدترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلیتا خون دل مجنون از دیده نپالایدبر خسته نبخشاید آن سرکش سنگین دلباشد که چو بازآید بر کشته ببخشایدساقی بده و بستان داد طرب از دنیاکاین عمر نمیماند و این عهد نمیپایدگویند چرا سعدی از عشق نپرهیزدمن مستم از این معنی هشیار سری باید شاعر: حضرت سعدی شیرازی رحبقلم: دکتر علی منهاجبکوشش: فهیم هنرور
اهل دنیا عاشق جاه اند از بیدانشیآتش سوزان به چشمکودک نادان زر استغزل کاملتا نفس باقی است دردل رنگکلفت مضمراستآب این آیینهها یکسرکدورتپرور استفکر آسودن به شور آورده است این بحر رادر دل هر قطره جوش آرزویگوهر استساز آزادی همان گرد شکست آرزوستهرقدر افسرده گردد رنگ سامان پر استای حباب بیخبر از لاف هستی دم مزنصرفکم دارد نفس را آنکه آبش بر سر استدستگاهکلفت دل نیست جز عرضکمالچشمهٔ آیینهگر خاشاک درد جوهر استاهل دنیا عاشق جاه اند از بیدانشیآتش سوزان به چشمکودک نادان زر استمرگ ظالم نیست غیر از ترک سودای غرورشعله ازگردنکشیکر بگذرد خاکستر استراز ما صافیدلان پوشیده نتوان یافتنهرچه دارد خانهٔ آیینه بیرون در استمی کند زاهد تلاش صحبت میخوارگاناین هیولای جنون امروز دانش پیکر استدرطلسم حیرت ما هیچکس را بارنیستچشم قربانیکمینگاه خیال دیگر استگاهگاهی گریه منع انفعالم میکندجبههکم دارد عرق روزیکه مژگانم تر استبیدل از حال دلکلفت نصیب ما مپرسوای برآیینهایکان رانفس روشنگر استشاعر: حضرت ابوالمنعانی بیدل رحبقلم: جاوید فرهادبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
اول نام ابراهیم ثبت کن - تذکره الاولیاء، عطار نیشابوریبکوشش: فهیم هنرور
شب از نگاه مولانابقلم: زهرا غریبیان لواسانیبکوشش: فهیم هنرور
قبای فهم این بر قد ما نیستکسی را زهرهٔ چون و چرا نیستشعر کاملبنام آنکه گنج جسم و جان ساختطلسم گنج جان هردو جهان ساختجهانداری که پیدا و نهانستنهان در جسم و پیدا در جهانستچو ظاهر شد ظهور او جهان بودچو باطن شد بطونش نور جان بودزپنهانیش در باطن چو جان ساختز پیداییش در ظاهر جهان ساختچه ظاهر آنکه از باطن ظهورستچه باطن آنکه ظاهر تر ز نورستزمین را جفت طاق آسمان ساختخداوندی که جان داد و جهان ساختتن تاریک نور جان ازو یافتخرد نوباوهٔ ایمان ازو یافتچو کاف طاق و نون را جفت هم کردبسی فرزند موجود از عدم کردز کفکی مادر ازدودی پدر ساختز هر دو هر زمان نسلی دگر ساختچو طفلی ساخت شش روز این جهان راچو مهدی، داد جنبش آسمان راسر چرخ فلک در چنبر آوردبصد دستش فرو برد و برآوردشب تاریک را آبستنی دادز ابطانش فلک را روشنی دادشبانگه چون طلسم شب عیان کردبوقت صبحدم گنجی روان کردچو صادق کرد صبح گوهری رابرو افشاند زرّ جعفری راچو آتش گرم در راهش قدم زدفرو کرد آب رویش تا علم زدچو باد از مهر اوره زود برداشتگرش از خاک گردی بود برداشتچو آب از سوز شوقش چاشنی بردبیک آتش ازو تر دامنی برداگرچه خاک آمد خاکسارشز ره برداشت از بادی غبارشچه گویم گر زمین گر آسمانستیکی لب خشک ودیگر تشنه جانستهمه در راه او سرگشتگانندبدو تشنه بدو آغشتگانندکفی خاک از در او آدم آمدغباری از ره او عالم آمدخداوند جهان و نور جان اوستپدید آرندهٔ هر دوجهان اوستجهان یک قطره از دریای جودشولی جان غرقهٔ نور وجودشبیک حرف از دو حرف ایجاد کردهبشش روز این سپهر هفت پردهفلک گسترده و انجم نمودهدو گیتی در وجودش گم نمودهنه بی او جایز آن را خود فنائینه بی او هیچ ممکن را بقائینه هرگز جنبشش بود ونه آرامنه آمد شد نه آغاز و نه انجامخداوند اوست از مه تا بماهیزهی ملک و کمال و پادشاهیبدانک او در حقیقت پادشاهستکه مراین را که گفتم دو گواهستگواهی میدهد بر هستی پاکبلندی سپهر و پستی خاکهمه جای اوست و او از جای خالیتعالی اللّه زهی نور معالیچو او را نیست جایی در سر و پایتوانی یافت او را در همه جایجهان کز اوّل و کز آخر آمدوگر باطن شد و گر ظاهر آمددر اصل کار چون هر دو جهان اوستچه گردی گرد شبهت اصل آن اوستچه میپرسی چه باطن یا چه ظاهرچه میگویی چه اوّل یا چه آخرچو ذاتش باطن و ظاهر نداردصفاتش اوّل و آخر نداردمکان را باطن و ظاهر نمایدزمان را اوّل و آخر نمایدعدد گردر حقیقت از احد خاستولی آنجا نیامد جز احد راستیقین دان این چه رفت و بی شکی دانهزار و یک چوصد کم یک یکی دانوجودی بی نهایت سایه انداختنزول سایه چندین مایه انداختوجود سایه چون در یافت آن خواستکه خود را بی نهایت آورد راستچو طاوس فلک را زرفشان کردهزاران دانهٔ زرّین عیان کردلباس خور چو از کافور پوشیدز عنبر در شب دیجور پوشیدزروز و شب دو خادم بر در اوستکه آن کافور و این یک عنبر اوستچو مصر جامع عالم عیان کردز چرخ نیلگون نیلی روان کردز آبی در زمستان نقره انگیختز بادی در خزان زر بر زمین ریختسر هر مه مه نو را جوان کردبطفلی پشت او همچون کمان کردزره پوشید در آب از نسیمیبماهی داد جوشن همچو سیمیچو قهرش از شفق خونی عجب کردهمه در گردن زنگی شب کردچو زنگی بی گنه برگشت خندانزانجم بین سفیدش کرد دندانز نوح پاک کنعانی برآوردخلیلی ازگلستانی برآوردبرآورد از قدمگاهی زلالیکه شد خشک آن ز گر ماهم بسالیز راه آستین آبستنی دادز روح محض طفلی بی منی دادز مریم بی پدر عیسی برآوردز شاخ خشک خرمایی ترآوردچو شاه صبح را زرّین سپر دادبملک نیمروزش چتر زر دادچو بالا یافت ملک نیمروزشعلم میزد رخ عالم فروزشهمو را در زوال چرخ انداختوزو اندر ترازو چشمهیی ساختکه هان ای چشمهٔ خشک روانهچو چشمه در ترازو زن زبانهکه تا بنمایی اینجا زور بازوبهای خود ببینی در ترازوبساط آسمان تا هفتمینشکند طی چون سجلّی از زمینشکند چون پشم کوه آهنین راچنان کاندر بدل فرش زمین رازمین را او بدل در حال سازدکه از اوتاد کوه ابدال سازدچو آتش هفت دریا را تب آردزمین را لرزه داء الثَعلَب آرددهد یرقان اسود ماه و خور راچو تنگی نفس صبح و سحر راچو هر شب در شبه گوهر نشاندنگین روز را در زر نشاندگشاید نرگس از پیهی سیه پوشز عصفوری برآرد لالهٔ گوشگه از آتش گلستانی برآردگه ازدریا بیابانی برآردز سنگ خاره اشتر او نمایدز آبی دانهٔ دُرّ او نمایدچو گل را مهد از زنگار سازدبگردش دور باش از خار سازدچو لاله می درآرد سر براهشز اطلس بر کمر دوزد کلاهشچو سر بنهد بنفشه در جوانیشدهد خرقه بپیری جاودانیشچو سوسن ده زبان شد یاد کردشغلام خویش خواند آزاد کردشچو نرگس زار تن در مرگ دادشهم از سیم و هم از زر برگ دادشچو آمد یاسمین هندوی راهشبشادی نیک میدارد نگاهشچو اصلش بی نهایت بود او نیزوجود بی نهایت خواست یک چیزولی بر بی نهایت هیچ نرسدازین نقصان بدو جز پیچ نرسدز پیچیدن نبودش هیچ چارهشد القصه ز نقصان پاره پارهچو هر پاره بهر سویی برون شدچنین گشت و چنان و چند و چون شداگر هستی تو اهل پردهٔ رازبگویم اوّل وآخر بتو بازوجودی در زوال حدّ و غایتفرو شد در وجود بی نهاستچو بود او روز اوّل در فروغشدر آخر سوی او آمد رجوعشدرآمد پشهیی از لاف سرمستخوشی بر فرق کوه قاف بنشستچو او برخاست زانجا با عدم شدچه افزود اندران کوه و چه کم شدازانجا کاین همه آمد بصد باربدانجا باز گرددآخر کارهمه اینجا برنگ پوست آیدولی آنجا برنگ دوست آیدکلام اللّه اینجا صد هزارستولی آنجا بیک رو آشکارستهمه اینجا برنگ خویش باشدولی آنجا هزاران بیش باشدهمه آنجایگه یکسان نمایدکه هرچ آنجایگه شد آن نمایداگر جمله یکی ور صد هزارستبجز او نیست این خود آشکارستاگر گویی عدد پس چیست آخرشد و آمد برای کیست آخرجواب تو بسست این نکته پیوستکه کوران پیل میسودند در دستیکی خرطوم او سود و یکی پایهمه یک چیز را سودند و یکجایچو وصفش کرد هر یک مختلف بودولی در اصل ذاتی متّصف بوداگر خواهی جوابی و دلیلیجهانی جمله پرکورند و پیلیاگر یک چیز گوناگون نمایدعجب نبود چو بوقلمون نمایدعدد گر مینماید تو یقین دانکه توحیدست در عین الیقین آنتو هم یک چیزی و هم صد هزاریدلیل از خویش روشنتر نداریعدد گر غیر خودبینی روانیستولی چون عین خود بینی خطا نیستهزاران قطره چون در چشمم آیداگردریا نبینم خشمم آیدز باران قطره گر پیدا نمایدچو در دریا رود دریا نمایدوگر تو آتش وگر برف بینیهمه قرآنست گر صد حرف بینیاگر بر هر فلک صد گونه شمعندبرنگ آفتاب آن جمله جمعندمراتب کان در ارواحست جاویدچو صد شمعست پیش قرص خورشیداگر روحی بود معیوب ماندهبماند همچنان محجوب ماندههزاران خانه در شهدست امّایقین دان کان طلسمست و معمّاهمی آن خانها هرگه که حل گشتعدد شد ناپدید و یک عسل گشتهزاران نقش بر یک نحل بستندولی جز آن همه درهم شکستنداگر سنگی نیی نقش آر در سنگببین آن نقشها یک رو و یک رنگهمه چیزی چو یکرنگست اینجااگر جمع آوری سنگست اینجادران وحدت دو عالم را شکی نیستکه موجود حقیقی جز یکی نیستخداست و خلق جز نور خدا نیستولی زو نور او هرگز جدانیستحقست ونور حق چیزی دگر نیستبباید گفت حق جز حق دگر کیستاگر آن نور را صورت هزارستولی در پرده یک صورت نگارستاگر باشد در عالم ور نباشدهمه او باشد و دیگر نباشدنبود این هر دو عالم بود او کردنه خود رازان زیان نه سود او کردچنان کو بود اگرچه صد جهانستکنون با آن و این او همچنانستدر اوّل تن سرشت و جانت او دادخرد بخشیدت و ایمانت او داددر آخر جان و تن از هم جدا کردترا در خاک ره چون توتیا کردچو مرگ آمد ترا بنمود باتوندانستی که آن او بود یا توکه گر او باتو چندینی نبودیترا جان و دل و دینی نبودیچو تو بی او نیی تو کیستی اوستهمه اوست ای تو در معنی همه پوستچو زو داری تو دایم جان و تن راچه خواهی کرد با او خویشتن راچو تو باقی بدویی این بیندیشبدو باید که مینازی نه بر خویشتو میگویی که خوش باشم من اینجاچگونه خوش بود با دشمن اینجاترا دشمن تویی از خودحذر کناگر خاکیست در کان تو زر کنچو تو کم میتوانی گشت جاویددر آن نوری که عکس اوست خورشیدچو آخر زر تواند شد همه خاکنماند خاک و نبود مرد غمناکچو داری آفتابی سایه بگذارچو شیر مادر آید دایه بگذاربقدر ذرّهیی گر در حسابیز خورشید الهی در حجابیبیک ذرّه ندارد هیچ تابیکسی از دست تو جز آفتابیکسی کو در غلط ماندست از آنستکه در بحر شک و تیه گمانستولیکن هر که دارد کعبه درگاهنگردد در میان کعبه گمراهکسی کو در میان کعبه درگشاد استهمه سویی برو کعبه گشادستز نور معرفت تحقیق مابسوزو راه هدی توفیق ما بسبلی قومی که گم گشتند ازان ذاتفقالوا ربّنا ربّ السّمواتولی قومی که در ره خیره گشتندبدو چشم جهان بین تیره گشتندکسی خورشید اگر بسیار بیندشود خیره کجا اغیار بیندولی چون آفتاب آید پدیدارنماند سایه را در دیده مقدارکه داند کان چه خورشیدست روشنکه بر هر ذرّهیی تابد معیناگر بر ذرّهایی تابد زمانیفرو گیرد چو خورشیدی جهانیروا باشد انااللّه از درختیچرا نبود روا از نیک بختیکسی کو محو آن خورشید گرددفنایی در بقا جاوید گردداگر خواهی که یابی آن گهر بازچو پروانه وجود خویش در بازاگر قومیپی این راه بردندچو گم گشتند پی آنگاه بردندترا بی خویش به با دوست بودنکه بیخود بودنت با اوست بودناگر با او توانی بود یکدمبحق او که بهتر از دو عالمچو مردان خوی کن با او که پیوستنخواهی بود بی او تا که او هستچو باید بود با او جاودانتنباید بود بی او یک زمانتبرنگ او شوومندیش از خویشکزو اندیشی آخر به که از خویشچو قطره هیچ نندیشد ز خود بازیقین میدان که دریا شد ز اعزازچنین آمد ز حق کانانکه هستندچو جان در راه او بازند رستندچگونه نقد جان بازیم با اوکه از خود مینپردازیم با اوچگویم چون نمیدانم اگر هیچکه اویست و همویست و دگر هیچچرا گویم که چون او هست کس نیستچو او هست وجز او نیست اینت بس نیستنمیآید احد در دیدهٔ تواحد آمد عدد در دیدهٔ توچو تو بر قدر دید خویش بینییکی را صد هزاران بیش بینیکه دارد آگهی تا این چه کارستتعدّد هست و بیرون از شمارستدرین ره جان پاکان چون گرفتستکه راهی مشکل و کاری شگفتستهمه عالم تهی پر بر هم آمیختتعجّب با تحیر در هم آمیختبسی اصحاب دل اندیشه کردندبآخر عجز و حیرت پیشه کردندچو تو هستی خدایا ما که باشیمکمیم از قطره در دریا که باشیمتویی جمله ترا از جمله بس تونداری دوستی با هیچکس تواز آن باکس نداری دوستداریکه تو هم صنع خود را دوست داریچو صنع تست اگر جز تو کسی هستاثر نیست از کسی گرچه بسی هستچو استحقاق هستی نیست در کسترا قیومی و هستی ترا بسکمال ذات تو دانستن آسانستولی از جانب ماجمله نقصانستتویی جمله ولی ما می ندانیمز پنهانیت پیدا می ندانیمجهان پر آفتابست و ستم نیستاگر خفّاش نابیناست غم نیستاگر خفّاش را چشمی نباشدازو خورشید را خشمی نباشدکسی کوداندت بیرون پردهستکه هر کو در درون شد محو کردهستخیال معرفت در ما از آنستکه آن دریا ازین قطره نهانستچو دریا قطره را عین الیقین شدنبودش تاب تا زیر زمین شدشناسای تو بیرون از تو کس نیستچو عقل و جان تو میدانی تو بس نیستتویی دانای آن الّا تویی توچه داند عقل و جان الّا تویی توچو تو هستی یکی وین یک تمامستبرون زین یک یکی دیگر کدامستاگر احول احد را در عدد نیستغلط در دیدهٔ اوست از احد نیستاگر قبطی زلالی خورد و خون شدولیکن عقل میداند که چون شدز بوقلمون عالم در غروریسرابی آب میبینی که دوریچو دوری عالم پرپیچ بینیکه گر نزدیک گردی هیچ بینیخداوندا بسی اسرار گفتمچگویم نیز چون بسیار گفتمالهی سخت میترسم بغایتکه در پیشست راهی بینهایتز تاریکی در آوردی تو ما رابتاریکی فرو بردی تو ما رابخوبی صورتی پرداختی توبخواری سوی خاک انداختی توقبای فهم این بر قد ما نیستکسی را زهرهٔ چون و چرا نیستتو میدانی که عقلم دور بینستسر مویی نمیبینم یقینستسر مویی مرا معلوم گردانکه در دست توام چون موم گرداناگر من دوزخیام گر بهشتیتو میدانی تو تا چونم سرشتیمرا چون در عدم میدیدهیی توکه مال ونفس من بخریدهیی توز من عیبی که میبینی رضا دهچو بخریدی مکن عیبم بهادهمزن زخمم که غفّا را لذنوبیمکن عیبم چو ستّار العیوبیچو بهر کردن آزاد یا ربفریضه کردهیی مال مُکاتببسرّ سینهٔ آزاد مردانکه کلّی گردنم آزاد گردانخداوندا بسی تقصیر کردمشبه در معصیت چون شیر کردمکه هر کازادی گردن نداردقبول بندگی کردن نداردندارم هیچ جز بیچارگی منز کار افتادهام یکبارگی منمرا گر دست گیری جای آن هستوگر دستم نگیری رفتم ازدستچو هستی ناگزیر ای دستگیرممزن دستم که ازتو ناگزیرمبسی گرچه گناه خویش دانمولکین رحمتت زان بیش دانمخداوندا دل و دینم نگهدارتو دادی آنم راینم نگهداردر آن ساعت که ما و من نماندچراغ عمر را روغن نمانداز آن زیتونهٔ وادی ایمنکه نه شرقی و نه غربیست روغنچراغ جان بدان روغن برافروزچو من مردم مرا بی من برافروزچو جانم بر لب آید میتوانیمرا آن دم ندایی بشنوانیکه تا من زان ندا در استقامتشوم در خواب تا روز قیامتکفی خاکم چو خاکم تیره داریمگردان زیر خاکم خاکساریچو دربندد دری از خاک و خشتمدری بگشای در گور از بهشتمچو پیش آری صراط بیسر و پایمرا پیری ده و طفلی براندایاگرچه بر عمل خواهی جزادادتوانی داد بی علّت عطا دادعمل کان از من آید چون من آیدکه از لاف و منی آبستن آیدچو فضلت هست بی علّت الهیبجرم علّتی از من چه خواهیولی فضل تو چون بیعلّت افتادبهر که افتاد صاحب دولت افتادنبوّت بی عمل چون میتوان دادتوانی بیعمل خط امان دادچنانم رایگان کردی پدیداربفضلت رایگانم شو خریداربرون بر از دو کونم ای نکوکاردرون مقعد صدقم فرود آربجز تو درجهان کس را ندانمبجز تو جاودان کس را نخوانمترا خوانم گرم خوانی وگرنهترا دانم گرم دانی وگرنهبسی نم ریخت این چشمم تو دانیبیک شبنم گرم بخشی توانیاگر گویم بسی وگر نگویمچو میدانی همه دیگر چگویمهم از خود سیرم و هم از دو عالمترا میبایدم و اللّه اعلمشاعر: حضرت عطار نیشابوری رحمتبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
قدحی پر کردم نمی توانم خوردن، نمی توانم ریختن مقالات شمس تبریزی رحصفحه 650قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیاییهله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزمغزل کاملبه خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزموگر از من طلبی جان نستیزم نستیزمقدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیاییهله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزمسحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهتبه خدا بیرخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزمز جلال تو جلیلم ز دلال تو دلیلمکه من از نسل خلیلم که در این آتش تیزمبده آن آب ز کوزه که نه عشقی است دوروزهچو نماز است و چو روزه غم تو واجب و ملزمبه خدا شاخ درختی که ندارد ز تو بختیاگرش آب دهد یم شود او کنده هیزمبپر ای دل سوی بالا به پر و قوت مولاکه در آن صدر معلا چو تویی نیست ملازمهمگان وقت بلاها بستایند خدا راتو شب و روز مهیا چو فلک جازم و حازمصفت مفخر تبریز نگویم به تمامتچه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیزمشاعر: حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی رحبقلم: صدیق قطبیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزدگفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آیدغزل کاملگفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آیدگفتم که ماه من شو گفتا اگر برآیدگفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموزگفتا ز خوبرویان این کار کمتر آیدگفتم که بر خیالت راه نظر ببندمگفتا که شب رو است او از راه دیگر آیدگفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کردگفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آیدگفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزدگفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آیدگفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشتگفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آیدگفتم دل رحیمت کی عزم صلح داردگفتا مگوی با کس تا وقت آن درآیدگفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمدگفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آیدشاعر: حضرت حافظ شیرازیبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
در عالمیکه با خود رنگی نبود ما رابودیم هرچه بودیم او وانمود ما راغزل کاملدر عالمیکه با خود رنگی نبود ما رابودیم هرچه بودیم او وانمود ما رامرآت معنی ما چون سایه داشت زنگیخورشید التفاتش از ما زدود ما راپرواز فطرت ما، در دام بال میزدآزادکرد فضلش از هر قیود ما رااعداد ما تهیکرد چندانکه صفرگشتیماز خویشکاست اما بر ما فزود ما راشاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: تابش عمر عالمیکهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آردنهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آردغزل کاملدرخت دوستی بنشان که کام دل به بار آردنهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آردچو مهمان خراباتی به عزت باش با رندانکه درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آردشب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار مابسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آردعماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم استخدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آردبهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سالچو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آردخدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفتبفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرددر این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظنشیند بر لب جویی و سروی در کنار آردشاعر: حضرت حافظ شیرازی رحبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
عدمم داد ز جولانگه دلدار سراغخاک رهگشتم و نقش قدمی پیدا شدغزل کاملجگری آبله زد تخم غمی پیدا شددلی آشفت غبار المی پیدا شدصفحهٔسادهٔ هستی خط نیرنگ نداشتخیرگی کرد نظرها رقمی پیدا شدنغمهٔ پردهٔ دل مختلف آهنگ نبودناله دزدید نفس زیر و بمی پیدا شدباز آهم پی تاراج تسلی برخاستصف بیتابی دل را علمی پیدا شدبسکه دارم عرق از خجلت پرواز چو ابرگر غبارم به هوا رفت نمی پیدا شدعدمم داد ز جولانگه دلدار سراغخاک رهگشتم و نقش قدمی پیدا شدرشک آن برهنم سوخت که در فکر وصالگمشد ازخویش و ز جیب صنمی پیدا شدفرصت عیش جهان حیرت چشم آهوستمژه برهم زدنیکرد رمی پیدا شدقد پیری ثمر عاقبتاندیشی ماستزندگی زیر قدم دید خمی پیدا شدبسکه درگلشن ما رنگ هوا سوخته استبینفس بود اگر صبحدمی پیدا شدهستی صرف همان غفلت آگاهی بودخبر از خویش گرفتم عدمی پیدا شدخواب پا برد زما زحمت جولان بیدلمشق بیکاری ما را قلمی پیدا شدشاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: تابش عمر عالمیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
در گلستانی که تخمی از محبت کاشتند زخم می بالد گل اینجا ناله می روید گیاه غزل کامل ننگ دنیا برندارد همت معنی نگاه تا بصیرت بر دیانت نیست معراج است جاه زبن چمن رشکیست بر اقبال وضع غنچهام کز شکست دل دهد آرایش طرف کلاه طالب وصلیم ما را با تسلی کار نیست نالهگر از پا نشیند اشک میافتد به راه در گلستانی که تخمی از محبت کاشتند زخم می بالد گل اینجا ناله می روید گیاه نقشبندان هوس را نسبتی با درد نیست خامهٔ تصویر نتواند کشیدن مدّ آه مایهٔ یمنی ندارد دستگاه آگهی خانمان مردمان دیده میباشد سیاه جلوه فرش توست اگر از شوخ چشمی بگذری میشود آیینه چون هموار میگردد نگاه تا ابد محو شکوه خلق باید بود و بس شاه ما آیینه میپردازد ازگرد سپاه بیتماشا نیست حیرتخانهٔ ناز و نیاز عشق اینجا آه آهی دارد آنجا واه واه چون نگه دردیدهٔ حیران ما مژگان گمست جوهر آیینه در دیوار حل کردست کاه سایه و تمثال محسوب زیان و سود نیست حیف خورشیدیکه پرتو باز میگیرد ز ماه زبرگردون هرزه شغل لهو باید زیستن غیر طفلی نیست بیدل مرشد این خانقاه شاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رح بقلم: جاوید فرهاد بکوشش: فهیم هنرور RumiBalkhi.Com
فلک به مردم نادان دهد زمام مرادتو اهل فضلی و دانش همین گناهت بسغزل کاملدلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بسنسیم روضه شیراز پیک راهت بسدگر ز منزل جانان سفر مکن درویشکه سیر معنوی و کنج خانقاهت بسوگر کمین بگشاید غمی ز گوشه دلحریم درگه پیر مغان پناهت بسبه صدر مصطبه بنشین و ساغر مینوشکه این قدر ز جهان کسب مال و جاهت بسزیادتی مطلب کار بر خود آسان کنصراحی می لعل و بتی چو ماهت بسفلک به مردم نادان دهد زمام مرادتو اهل فضلی و دانش همین گناهت بسهوای مسکن مألوف و عهد یار قدیمز رهروان سفرکرده عذرخواهت بسبه منت دگران خو مکن که در دو جهانرضای ایزد و انعام پادشاهت بسبه هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظدعای نیم شب و درس صبحگاهت بسشاعر: حافظ شیرازیبقلم: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموشرحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ماغزل کاملدوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ماچیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ماما مریدان روی سوی قبله چون آریم چونروی سوی خانهٔ خمار دارد پیر مادر خرابات طریقت ما به هم منزل شویمکاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ماعقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش استعاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ماروی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کردزان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر مابا دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبیآه آتشناک و سوز سینهٔ شبگیر ماتیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموشرحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ماشاعر: حافظ شیرازیبقلم: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیستیا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموشغزل کاملدوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوشوز شما پنهان نشاید کرد سر می فروشگفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبعسخت میگردد جهان بر مردمان سختکوشوان گهم در داد جامی کز فروغش بر فلکزهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوشبا دل خونین لب خندان بیاور همچو جامنی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروشتا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنویگوش نامحرم نباشد جای پیغام سروشگوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخورگفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوشدر حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنیدزان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوشبر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیستیا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموشساقیا می ده که رندیهای حافظ فهم کردآصف صاحب قران جرم بخش عیب پوششاعر: حافظ شیرازیبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
دیده بدبین بپوشان ای کریم عیب پوشزین دلیریها که من در کنج خلوت میکنمغزل کاملروزگاری شد که در میخانه خدمت میکنمدر لباس فقر کار اهل دولت میکنمتا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرامدر کمینم و انتظار وقت فرصت میکنمواعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخندر حضورش نیز میگویم نه غیبت میکنمبا صبا افتان و خیزان میروم تا کوی دوستو از رفیقان ره استمداد همت میکنمخاک کویت زحمت ما برنتابد بیش از اینلطفها کردی بتا تخفیف زحمت میکنمزلف دلبر دام راه و غمزهاش تیر بلاستیاد دار ای دل که چندینت نصیحت میکنمدیده بدبین بپوشان ای کریم عیب پوشزین دلیریها که من در کنج خلوت میکنمحافظم در مجلسی دردی کشم در محفلیبنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنمبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
از تماشاخانهٔ امکان به عبرت قانعمیارب اینگوهر زپیش چشم بیدل برمدارغزل کاملترک دنیا کن غم این سحر باطل برمدارآنچه پشت پاش بردارد تو بر دل برمدارتا نگردد همتت ممنون سامان غناچون گهر زین بحر غیر از گرد ساحل برمدارگر ز جمع مال سودی بایدت برداشتنغیر این باری که دارد طبع سایل بر مداراز حیا دور است سعی خفت روشندلانشمع اگر خاموش هم گردد ز محفل برمدارسجده مقبول است در هر دین و آیینی که هستگر قدم دزدیدی از ره سر ز منزل برمدارگر مروت قدردان آبروی زندگیستتا توانی چون نفس دست از سر دل برمدارذوق بیرنگی برون رنگ نتوان یافتنمحو لیلی باش و چشم از گرد محمل برمدارآنقدر خون شهیدت گلفروش ناز نیسترنگ ناموس حنا از دست قاتل برمدارتا مبادا پا خورد خواب جنون هنگامهایخاک آن منزل که دارد خون بسمل برمدارپیش قاتل شرم دار از دیدهٔ قربانیانتا نگه باقیست مژگان در مقابل برمداراز تماشاخانهٔ امکان به عبرت قانعمیارب اینگوهر زپیش چشم بیدل برمدارشاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: فرهاد جاویدبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
دل خرابی میکند دلدار را آگه کنیدزینهار ای دوستان جان من و جان شماغزل کاملای فروغ ماه حسن از روی رخشان شماآب روی خوبی از چاه زنخدان شماعزم دیدار تو دارد جان بر لب آمدهباز گردد یا برآید چیست فرمان شماکس به دور نرگست طرفی نبست از عافیتبه که نفروشند مستوری به مستان شمابخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگرزان که زد بر دیده آبی روی رخشان شمابا صبا همراه بفرست از رخت گل دستهایبو که بویی بشنویم از خاک بستان شماعمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جمگر چه جام ما نشد پر می به دوران شمادل خرابی میکند دلدار را آگه کنیدزینهار ای دوستان جان من و جان شماکی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوندخاطر مجموع ما زلف پریشان شمادور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذریکاندر این ره کشته بسیارند قربان شمامیکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگوروزی ما باد لعل شکرافشان شماای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگوکای سر حق ناشناسان گوی چوگان شماگر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیستبندهٔ شاه شماییم و ثناخوان شماای شهنشاه بلند اختر خدا را همتیتا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شماشاعر: حافظ شیرازیبقلم: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
من ز دستان و ز مکر دل چنانمات گشتم که بماندم از فغانمثنوی مکملای ضیاء الحق حسامالدین بیاای صقال روح و سلطان الهدیمثنوی را مسرح مشروح دهصورت امثال او را روح دهتا حروفش جمله عقل و جان شوندسوی خلدستان جان پران شوندهم به سعی تو ز ارواح آمدندسوی دام حرف و مستحقن شدندباد عمرت در جهان همچون خضرجانفزا و دستگیر و مستمرچون خضر و الیاس مانی در جهانتا زمین گردد ز لطفت آسمانگفتمی از لطف تو جزوی ز صدگر نبودی طمطراق چشم بدلیک از چشم بد زهراب دمزخمهای روحفرسا خوردهامجز به رمز ذکر حال دیگرانشرح حالت مینیارم در بیاناین بهانه هم ز دستان دلیستکه ازو پاهای دل اندر گلیستصد دل و جان عاشق صانع شدهچشم بد یا گوش بد مانع شدهخود یکی بوطالب آن عم رسولمینمودش شنعهٔ عربان مهولکه چه گویندم عرب کز طفل خوداو بگردانید دیدن معتمدگفتش ای عم یک شهادت تو بگوتا کنم با حق خصومت بهر توگفت لیکن فاش گردد ازسماعکل سر جاوز الاثنین شاعمن بمانم در زبان این عربپش ایشان خوار گردم زین سببلیک گر بودیش لطف ما سبقکی بدی این بددلی با جذب حقالغیاث ای تو غیاث المستغیثزین دو شاخهٔ اختیارات خبیثمن ز دستان و ز مکر دل چنانمات گشتم که بماندم از فغانمن که باشم چرخ با صد کار و بارزین کمین فریاد کرد از اختیارکه ای خداوند کریم و بردبارده امانم زین دو شاخهٔ اختیارجذب یک راههٔ صراط المستقیمبه ز دو راه تردد ای کریمزین دو ره گرچه همه مقصد تویلیک خود جان کندن آمد این دویزین دو ره گرچه به جز تو عزم نیستلیک هرگز رزم همچون بزم نیستدر نبی بشنو بیانش از خداآیت اشفقن ان یحملنهااین تردد هست در دل چون وغاکین بود به یا که آن حال مرادر تردد میزند بر همدگرخوف و اومید بهی در کر و فرشاعر: حضرت مولانا جلال الدین محمد رومی بلخیبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
پرواز فطرت ما در دام بال میزدآزادکرد فضلش از هر قیود ما راغزل کاملدر عالمیکه با خود رنگی نبود ما رابودیم هرچه بودیم او وانمود ما رامرآت معنی ما چون سایه داشت زنگیخورشید التفاتش از ما زدود ما راپرواز فطرت ما در دام بال میزدآزادکرد فضلش از هر قیود ما رااعداد ما تهیکرد چندانکه صفرگشتیماز خویشکاست اما بر ما فزود ما رابقلم: فرهاد جاویدبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادندفضای سینه حافظ هنوز پر ز صداستغزل کاملچو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاستسخن شناس نهای جان من خطا این جاستسرم به دنیی و عقبی فرو نمیآیدتبارک الله از این فتنهها که در سر ماستدر اندرون من خسته دل ندانم کیستکه من خموشم و او در فغان و در غوغاستدلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرببنال هان که از این پرده کار ما به نواستمرا به کار جهان هرگز التفات نبودرخ تو در نظر من چنین خوشش آراستنخفتهام ز خیالی که میپزد دل منخمار صدشبه دارم شرابخانه کجاستچنین که صومعه آلوده شد ز خون دلمگرم به باده بشویید حق به دست شماستاز آن به دیر مغانم عزیز میدارندکه آتشی که نمیرد همیشه در دل ماستچه ساز بود که در پرده میزد آن مطربکه رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواستندای عشق تو دیشب در اندرون دادندفضای سینه حافظ هنوز پر ز صداستبقلم: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگوروزی ما باد لعل شکرافشان شماغزل کاملای فروغ ماه حسن از روی رخشان شماآب روی خوبی از چاه زنخدان شماعزم دیدار تو دارد جان بر لب آمدهباز گردد یا برآید چیست فرمان شماکس به دور نرگست طرفی نبست از عافیتبه که نفروشند مستوری به مستان شمابخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگرزان که زد بر دیده آبی روی رخشان شمابا صبا همراه بفرست از رخت گل دستهایبو که بویی بشنویم از خاک بستان شماعمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جمگر چه جام ما نشد پر می به دوران شمادل خرابی میکند دلدار را آگه کنیدزینهار ای دوستان جان من و جان شماکی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوندخاطر مجموع ما زلف پریشان شمادور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذریکاندر این ره کشته بسیارند قربان شمامیکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگوروزی ما باد لعل شکرافشان شماای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگوکای سر حق ناشناسان گوی چوگان شماگر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیستبندهٔ شاه شماییم و ثناخوان شماای شهنشاه بلند اختر خدا را همتیتا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شمابقلم: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
صوفی که از مردان حق سخن میگفت و خطاب پیری به اوشعر مکملصوفیی را گفت آن پیر کهنچند از مردان حق گویی سخنگفت خوش آید زنان را بردوامآنک میگویند از مردان مدامگر نیم زیشان، ازیشان گفتهامخوش دلم کین قصه از جان گفتهامگر ندارم از شکر جز نام بهراین بسی به زان که اندر کام زهرجملهٔ دیوان من دیوانگیستعقل را با این سخن بیگانگیستجان نگردد پاک از بیگانگیتا نیابد بوی این دیوانگیمن ندانم تا چه گویم، ای عجبچند گم ناکرده جویم، ای عجباز حماقت ترک دولت گفتهامدرس بیکاران غفلت گفتهامگر مرا گویند ای گم کرده راههم به خود عذر گناه من بخواهمیندانم تا شود این کار راستیا توانم عذر این صد عمر خواستگر دمی بر راه او در کارمیکی چنین مستغرق اشعارمیگر مرا در راه او بودی مقامشین شعرم شین شرگشتی مدامشعر گفتن حجت بیحاصلیستخویشتن را دید کردن جاهلیستچون ندیدم در جهان محرم کسیهم به شعر خود فروگفتم بسیگر تو مرد رازجویی بازجویجان فشان و خون گری و راز جویزانک من خون سرشک افشاندهامتا چنین خون ریز حرفی راندهامگر مشام آری به بحر ژرف منبشنوی تو بوی خون از حرف منهر که شد از زهر بدعت دردمندبس بود تریاکش این حرف بلندگرچه عطارم من و تریاک دهسوخته دارم جگر چون ناک دههست خلقی بی نمک بس بیخبرلاجرم زان میخورم تنها جگرچون ز نان خشک گیرم سفره پیشتر کنم از شوروای چشم خویشاز دلم آن سفره را بریان کنمگه گهی جبریل را مهمان کنمچون مرا روح القدس هم کاسه استکی توانم نان هر مدبر شکستمن نخواهم نان هر ناخوش منشبس بود این نانم و آن نان خورششد عنا القلب جان افزای منشد حقیقت کنز لایفنای منهر توانگر کین چنین گنجیش هستکی شود در منت هر سفله پستشکر ایزد را که درباری نیمبستهٔ هر ناسزاواری نیممن ز کس بر دل کجا بندی نهمنام هر دون را خداوندی نهمنه طعام هیچ ظالم خوردهامنه کتابی را تخلص کردهامهمت عالیم ممدوحم بس استقوت جسم و قوت روحم بس استپیش خود بردند پیشینان مراتا به کی زین خویشتن بینان مراتا ز کار خلق آزاد آمدمدر میان صد بلا شاد آمدمفارغم زین زمرهٔ بدخواه نیکخواه نامم بد کنید و خواه نیکمن چنان در درد خود درماندهامکز همه آفاق دست افشاندهامگر دریغ و درد من بشنودییتو بسی حیرانتر از من بودییجسم و جان رفت وز جان و جسم مننیست جز درد و دریغی قسم منشاعر: حضرت عطار نیشابوریبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شبتا در این پرده جز اندیشه او نگذارمغزل کاملگر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارمهمچنان چشم گشاد از کرمش میدارمبه طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جامخون دل عکس برون میدهد از رخسارمپرده مطربم از دست برون خواهد بردآه اگر زان که در این پرده نباشد بارمپاسبان حرم دل شدهام شب همه شبتا در این پرده جز اندیشه او نگذارممنم آن شاعر ساحر که به افسون سخناز نی کلک همه قند و شکر میبارمدیده بخت به افسانه او شد در خوابکو نسیمی ز عنایت که کند بیدارمچون تو را در گذر ای یار نمییارم دیدبا که گویم که بگوید سخنی با یارمدوش میگفت که حافظ همه روی است و ریابجز از خاک درش با که بود بازارمشاعر: حضرت حافظ شیرازی رح بقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
بیش از این نتوان به افسون محبت زیستنداغم از اندیشهٔ وصلی که پیغام است و بسغزل کاملاز لب خامش زبان واماندهٔ کام است و بسبال از پرواز چون ماند آشیان دام است و بسمرکز تسخیر دل جز دیده نتوان یافتنگوشمینا حلقهای گر دارد آن جام است وبستا نفس باقیست نتوان بست بال احتیاجاین غناهاییکه ما داربم ابرام است و بساز نشان کعبهٔ مقصود آگه نیستماینقدر دانم که هستیساز احرام است و بسوادی امکان ندارد دستگاه وحشتمهر طرف جولان کند نظاره یک گام است و بسبسته است از موی چینی صورتم نقاش صنعصبح ایجادم همان گل کردن شام است و بسدستگاه ما و من چون صبح برباد فناستصحن این کاشانهها یکسر لب بام است و بسکاش از خجلت شرارم برنمیآمد ز سنگسوختم از شرم آغازی که انجام است و بسبرپر عنقا تو هر رنگیکه میخواهی ببندصورت آیینهٔ هستی همین نام است و بسبیش از این نتوان به افسون محبت زیستنداغم از اندیشهٔ وصلی که پیغام است و بسپختگی دیگ سخن را باز میدارد ز جوشتا خموشی نیست بیدل مدعا خام است و بسشاعر: حضرت ابوالمعانی بیدلبقلم: فرهاد جاویدبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
قید جهات مانع پرواز رنگ نیستاز حیرت اینقدر قفس اندیش رفتهایمغزل کاملگر در هوای او قدمی پیش رفتهایممانند شبنم از گره خویش رفتهایمقید جهات مانع پرواز رنگ نیستاز حیرت اینقدر قفس اندیش رفتهایمآنجاکه نقش جبههٔ تسلیم جاده استآسودهایم اگر همه در نیش رفتهایمتا لبگشودهایم به دریوزهٔ امیدچون آبرو ز کیسهٔ درویش رفتهایمزاهد فسون زهد رها کن که عمرهاستما هم چو شانه از ته این ریش رفتهایمدنیا و صد معامله عقبا و صد خیالما بیخودان به چنگ چه تشویش رفتهایمغواص درد را به محیطگهر چهکاراخگر صفت فرو به دل ریش رفتهایمدر آفتاب سایه سراغ چه میکنداز خویش تا تو آمدهای پیش رفتهایمبا هیچ ذره راست نیاید حساب مااز بس که در شمار کم و بیش رفته ایمبیدل نشاط دهر مآلش ندامتستچونگل ازبن چمن همه تن ریش رفتهایمبقلم: عبدالعزیز مهجوربکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
با حسن تو آسان نتوان گشت مقابلحیرت چقدر آینه را پشت و پناه استغزل کاملآفت سر و برگ هوس آرایی جاه استسر باختن شمع ز سامانکلاه استغافل مشو از فیض سیهروزی عشاقنیل شب ما غازهکش چهرهٔ ماه استبا حسن تو آسان نتوان گشت مقابلحیرت چقدر آینه را پشت و پناه استیک چشم تر آوردهام از قلزم حیرتاینکشتی آیینه پر از جنس نگاه استافسوسکه در غنچه و بو فرق نکردمدل رفت و من دلشده پنداشتم آه استتا هست نفس رنگ به رویم نتوانیافتتحریک هوا بال و پر وحشت کاه استکو خجلت عصیانکه محیطکرمش راآرایش موج، از عرق شرمگناه استزان جلوه به خود ساخت جهانی چه توانکردشب پرتو خورشید در آیینهٔ ماه استجزسازنفس غفلت دل را سببی نیستاین خانه چو داغ از اثر دود سیاه استآنجاکه تکبرمنشان ناز فروشندماییم و شکستی که سزاوارکلاه استهرچند جهان وسعت یکگام ندارداما اگر از خویش برآیی همه راه استزندان جسد منظر قرب صمدی نیستمعراج خیالی تو و ره در بن چاه استاز جلوهکسی ننگ تغافل نپسنددبیدل مژه بر هم زدنت عجز نگاه استبقلم: عبدالعزیز مهجوربکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi..Com
بحرفی می توان گفتن تمنای جهانی رامن از ذوق حضوری طول دادم داستانی راغزل کاملبحرفی می توان گفتن تمنای جهانی رامن از ذوق حضوری طول دادم داستانی راز مشتاقان اگر تاب سخن بردی نمیدانیمحبت می کند گویا نگاه بی زبانی راکجا نوری که غیر از قاصدی چیزی نمیداندکجا خاکی که در آغوش دارد آسمانی رااگر یک ذره کم گردد ز انگیز وجود منباین قیمت نمی گیرم حیات جاودانی رامن ای دریای بی پایان بموج تو در افتادمنه گوهر آرزو دارم نه می جویم کرانی رااز آن معنی که چون شبنم بجان من فرو ریزیجهانی تازه پیدا کرده ام عرض فغانی راشاعر: علامه محمد اقبال - زبور عجمبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
ما از خدای گم شدهایم او به جستجوستچون ما نیازمند و گرفتار آرزوستغزل کاملما از خدای گم شدهایم او به جستجوستچون ما نیازمند و گرفتار آرزوستگاهی به برگ لاله نویسد پیام خویشگاهی درون سینه مرغان به های و هوستدر نرگس آرمید که بیند جمال ماچندان کرشمه دان که نگاهش به گفتگوستآهی سحر گهی که زند در فراق مابیرون و اندرون زبر و زیر و چار سوستهنگامه بست از پی دیدار خاکئینظاره را بهانه تماشای رنگ و بوستپنهان به ذره ذره و ناآشنا هنوزپیدا چو ماهتاب و به آغوش کاخ و کوستدر خاکدان ما گهر زندگی گم استاین گوهری که گم شده مائیم یا که اوستشاعر: علامه محمد اقبال (زبور عجم)بقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
همه عمر با تو قدح زدیم و نرفت رنج خمار ماچه قیامتیکه نمیرسی زکنار ما بهکنار ماهمه عمر با تو قدح زدیم و نرفت رنج خمارماچه قیامتیکه نمیرسی زکنار ما به کنار ماچو غبار ناله به نیستان نزدیمگامی از امتحانکه ز خودگذشتن مانشد به هزار کوچه دچارماچقدر ز خجلت مدعا زدهایم بر اثر غناکه چورنگ دامن خاکهم نگرفت خون شکار ماهمهرا بهعالم بخودی قدحیست از می عافیتسر و برگگردش رنگ ببین چه خطیکشد به حصار مادل ناتوان بهکجا برد الم تردد عاجزیکه چو سبحه هرقدم اوفتد به هزار آبله کار مابه سواد نسخهٔ نیستی نرسید مشق تأملتقلمی به خاک سیاه زن بنویس خط غبار ماصف رنگ لاله بهمشکن، می جامگل به زمین فکنبه بهار دامن ناز زن ز حنای دست نگار مابه رکاب عشرت پرفشان نزدیم دست تظلمیبه غبار میرود آرزو نکشیده دامن یار مانه به دامنی ز حیا رسد نه به دستگاه دعا رسدچورسد به نسبت پا رسدکف دست آبلهدار ماچو خوش است عمر سبک عنانگذرد ز ما و من آنچنانکه چو صبح در دم امتحان نفتد بر آینه بار ماچمن طبیعت بیدلم ادب آبیار شکفتگیزده است ساغررنگ وبو به دماغ غنچه بهار ماشاعر: حصرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: فرهاد جاویدبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
چون شمع سربلندی عشاق مفت نیستیعنی به قدر سوختن است آبروی ماغزل کامل:چون نقش پا ز عجز نگردید روی مادر سجده خاک شد سر تسلیم خوی مابیهوده همچو موج زبان برنمیکشیملبریز خامشیست چوگوهر سبوی ماای وهم عقده بر دل آزاد ما مبندبیتخم رسته است چو میناکدوی ماحیرت سجود معبد راز محبتیمغیر ازگداز نیست چو شبنم وضوی ماحرفیکه دارد آینه مرهون حیرت استسیلیخور زبان نشودگفتگوی ماچون شمع سربلندی عشاق مفت نیستیعنی به قدر سوختن است آبروی مامشهور عالمیم به نقصان اعتباراظهار عیب چون گل چشم است بوی ماگمگشتگان وادی حیرت نگاهیایمدرگرد رنگباخته کن جستجوی مااز بس که خو گرفتهٔ وضع ملامتیمجزرنگ نیست گر شکند کس به روی مانتوان کشید هرزه تریهای عاریتبیدل زبحرنظم بس است آب جوی مابقلم:میوند بهزادبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
زندگینامه میرزا محمد علی صائب تبریزی بزرگترین غزل سرای سده یازدهم هجری و نامدار ترین شاعر زمان صفویهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
سرشکم دود آهم شعلهام داغ دلم بیدلچو شمع از حاصل هستی سراپایم همین داردغزل کامل:قدح، می بر کف است و شمع، گل در آستین دارددر این محفل عرق میپرورد هر کس جبین داردبه ذوق سربلندیها تلاش خاکساری کننهال این چمن گر ریشه دارد در زمین داردبه جمعیت فریب این چمن خوردم ندانستمکه در هر غنچه توفان پریشانی کمین داردنفس تا در جگر باقیست از آفت نیام ایمنکه چون نی استخوانم چشم بد در آستین داردندیدم فارغ از وحشت اگر خواری وگر عزتز در تا بام این ویرانه یکسر حکم زین داردگره در طبع نی هرچند افزون ناله رعناترکمند ما رسایی در خور سامان چین داردلب او را همین خط نیست منشور مسیحاییچنین صد معجز آن سحرآفرین در آستین داردندیدم از خجالت خویش را تا چشم واکردمدرین دریا حبابم طرفه وضعی شرمگین داردسزاوار خطایی هم نیام از ننگ بیقدریبه حالم نسبت نفرین، غرور آفرین داردرهایی نیست ما را از فلک بیخاک گردیدنبه هرجا دانهای هست آسیا زیر نگین داردبه دوش سجده از خود میروم تا آستان اوبه رنگ سایه جهد عاجزان پا از جبین داردسرشکم دود آهم شعلهام داغ دلم بیدلچو شمع از حاصل هستی سراپایم همین داردحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: جاوید فرهادبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
زندگینامه بیگم سید نسب مشهور به مخفی بدخشیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
شراب در اندیشه مولانابقلم: زهرا غریبیان لواسانیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
در این قسمت کوتاه از چگونگی لسان الغیب نامیده شدن حضرت حافظ شیرازی رح آگاه می شویمعیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشتکه گناه دگران بر تو نخواهند نوشتمن اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باشهر کسی آن درود عاقبت کار که کشتهمه کس طالب یارند چه هشیار و چه مستهمه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشتسر تسلیم من و خشت در میکدههامدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشتناامیدم مکن از سابقه لطف ازلتو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشتنه من از پرده تقوا به درافتادم و بسپدرم نیز بهشت ابد از دست بهشتحافظا روز اجل گر به کف آری جامییک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
فیه ما فیهحضرت مولانا جلال الدین محمد رومی بلخی رحبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.com
عقل همچون پروانه است و معشوق همچون شمعبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
شاعر: عطار نیشابوری رحبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
راضیم من شاکرم من ای حریفاین طرف رسوا و پیش حق شریفمثنوی مکملجواب موسی فرعون را در تهدیدی کی میکردشگفت با امر حقم اشراک نیستگر بریزد خونم امرش باک نیستراضیم من شاکرم من ای حریفاین طرف رسوا و پیش حق شریفپیش خلقان خوار و زار و ریشخندپیش حق محبوب و مطلوب و پسنداز سخن میگویم این ورنه خدااز سیهرویان کند فردا تراعزت آن اوست و آن بندگانش ز آدم و ابلیس بر میخوان نشانششرح حق پایان ندارد همچو حقهین دهان بربند و برگردان ورقشاعر: حضرت مولانا جلال الدین محمد رومی بلخیبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
نسبت عاشق به غفلت می کنند وان که معشوقی ندارد غافلستغزل کاملپای سرو بوستانی در گلست سرو ما را پای معنی در دلستهر که چشمش بر چنان روی اوفتاد طالعش میمون و فالش مقبلستنیکخواهانم نصیحت می کنند خشت بر دریا زدن بی حاصلستای برادر ما به گرداب اندریم وان که شنعت می زند بر ساحلستشوق را بر صبر قوت غالبست عقل را با عشق دعوی باطلستنسبت عاشق به غفلت می کنند وان که معشوقی ندارد غافلستدیده باشی تشنه مستعجل به آب جان به جانان همچنان مستعجلستبذل جاه و مال و ترک نام و ننگ در طریق عشق اول منزلستگر بمیرد طالبی دربند دوست سهل باشد زندگانی مشکلستعاشقی می گفت و خوش خوش می گریست جان بیاساید که جانان قاتلستسعدیا نزدیک رای عاشقان خلق مجنونند و مجنون عاقلستشاعر: سعدی شیرازیبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خارچون نتواند کشید دست در آغوش یارغزل مکملخفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خارچون نتواند کشید دست در آغوش یارگر دگری را شکیب هست ز دیدار دوستمن نتوانم گرفت بر سر آتش قرارآتش آه است و دود میرودش تا به سقفچشمه چشمست و موج میزندش بر کنارگر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریمور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوارای که به یاران غار مشتغلی دوستکامغمزدهای بر درست چون سگ اصحاب غاراین همه بار احتمال میکنم و میروماشتر مست از نشاط گرم رود زیر بارما سپر انداختیم گردن تسلیم پیشگر بکشی حاکمی ور بدهی زینهارتیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشستروی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوارسعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شودفخر بود بنده را داغ خداوندگارشاعر: حضرت سعدی شیرازی رحبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوستکه خدمتی به سزا برنیامد از دستمغزل مکملبه غیر از آن که بشد دین و دانش از دستمبیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستماگر چه خرمن عمرم غم تو داد به بادبه خاک پای عزیزت که عهد نشکستمچو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشقکه در هوای رخت چون به مهر پیوستمبیار باده که عمریست تا من از سر امنبه کنج عافیت از بهر عیش ننشستماگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگوسخن به خاک میفکن چرا که من مستمچگونه سر ز خجالت برآورم بر دوستکه خدمتی به سزا برنیامد از دستمبسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفتکه مرهمی بفرستم که خاطرش خستمشاعر: حضرت حافظ شیرازی رحبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
شعلهٔ در گیر زد بر خس و خاشاک منمرشد رومی که گفت «منزل ما کبریاست»غزل مکملگریهٔ ما بی اثر ناله ما نارساستحاصل این سوز و ساز یک دل خونین نواستدر طلبش دل تپید ، دیر و حرم آفریدما به تمنای او ، او به تمنای ماستپردگیان بی حجاب ، من به خودی در شدمعشق غیورم نگر میل تماشا کراستمطرب میخانه دوش نکتهٔ دلکش سرودباده چشیدن خطاست باده کشیدن رواستزندگی رهروان در تگ و تاز است و بسقافلهٔ موج را جاده و منزلی کجاستشعلهٔ در گیر زد بر خس و خاشاک منمرشد رومی که گفت «منزل ما کبریاست»شاعر: علامه محمد اقبال لاهوریبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
حکايت جوان و زخم سنگ منجنيقحکایت مکملجواني داشت ديرينه رفيقيرسيدش زخم سنگ منجنيقيميان خاک و خون آغشته مي گشترسيده جان بلب سرگشته مي گشتدمي دو مانده بود از زندگانيشرفيقش در ميان ناتوانيشبدو گفتا بگو تا چوني آخرجوابش داد تو مجنوني آخراگر سنگي رسد از منجنيقتبداني تو که چونست اين رفيقتولي ناخورده سنگي کي بدانيبگفت اين و برست از زندگانيچه داني تو که مردان در چه دردندولي دانند درد آنها که مردنداگر درد مرا داني دوائيبکن ورنه برو بنشين بجائينصيب من چو ما هم زير ميغستدريغست و دريغست و دريغستمرا صد گونه اندوهست اينجاکه هر يک مه زصد کوهست اينجااگر من قصه اندوه گويمبر دريا و پيش کوه گويمشود چون سنگ که دريا ز اندوهچو دريا اشک گردد جمله کوهچنين نقل درست آمد در اخبارکه هر روزي که صبح آيد پديدارميان چار رکن و هفت دائرشود هفتاد ميغ از غيب ظاهرهر آن دل کو ز حق اندوه داردز شصت و نه بر او اندوه باردولي هر دل که از حق باشدش صبرهمه شادي بر او بارد بيک ابرزمين و آسمان درياي درد استنگردد غرقه هر کو مرد مرد استچو گيرم بر کنار بحر خانهز موجم بيم باشد جاودانهفرو رفتم بدريائي من اي دوستکه جان صد هزاران غرقه اوستچو چندين جان فروشد هر زمانيکجا با ديد آيد نيم جانيعجب نبود که گم گردم بيکبارعجب باشد اگر آيم پديدارشاعر: حضرت عطار نیشابوری رحکتاب: الهي نامهبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرور
شاعر: عطار نیشابوریبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Comدر سئوال کردن مرید ا زحضرت شیخ که شیطان مرا زحمت میدهد و جواب دادن شیخ مرید را فرمایدیکی پیری ز پیران گشت واصلمر او را گشت کل مقصود حاصلچنان شد کز همه عالم نهان شددرون خلوت دل جان جان شدشب و روزش به جز طاعت نبُد کارز کل قانع شده بر روی دلدارچنان واصل بُد اندر خانقه اونهانی دیده بودش روی شه اومریدان داشت بسیاری مر آن پیرهمه با عقل و عشق و رأی و تدبیرولیکن پیر مرد ناتوان بودز معنیّ حقیقت جاودان بودبصورت بس ضعیف و معنی آبادهمه در پیش او بُد در صفت بادمگر روزی مریدی رفت پیششبمعنی بُد مرید و بود خویششسلامی کرد نزدیکش بحالیوز او کرد آن نفس آنجا سؤالیبگفت ای واصل عصر زمانهمرا شیطان همی گیرد بهانهدمادم عین آزارم نمایدبر هر کس زبون خوارم نمایدبر هر کس کند رسوا و خوارمز طعنش آن زمان طاقت ندارمز بس زحمت که اینجا دادم ای پیرنذارم باری اینجاگاه تدبیردمادم خون من اینجا بریزدبکین و بغض این جا می ستیزدمرا اینجایگه او منفعل کرددمادم پیش خلقانم خجل کرداگر بسیارگویم شرح شیطانکه او با من چهاکردست از اینسانملال آید ترا ای شیخ اکبرمرا زین حادثات ای شیخ غمخورتو شیطان خودی آزار کردیابا خود دائما اندر نبردیز خود میبینی اینجاگه بخواریکه عمر خود بضایع میگذاریز خود دیدی بلا و رنج و محنتکه خود را میدهد پیوسته زحمتخود آمیزش تو کردستی کسان رااز آن آزار میبینی تو جان راتو آمیزش مکن با کس چو من شومبین کس خویش وخود هم خویشتن شوتو خود را باش آنگاهی خدابینوگرنه در بر شیطان بلا بینز شیطان بگذر و رحمان طلب کنز جانت در گذر جانان طلب کنز نفس خویشتن شود دور و شونورکه تا در نزد حق باشی تو مشهوربلای تو ز نفس تست اینجاکه اینجا میکنی تو شور وغوغابلا میآید از تو بر تو اینجاکه اینجا میکنی پیوسته سودابلا میآید اینجا بر تو از توکجا باشد خوشی اکنون بر توبلا از تست تو عین بلائیکه اینجامیکنی تو بیوفائیبلا از تست شیطان خود چه باشدبرِ تلبیس تو شیطان که باشدبلا از تست زوبینی زهی دوستنداری هیچ مغزی و توئی پوستبلا ازتست نفس خود زبونیاز آن کز خانه رفتی در برونیبلا از تست میبینی ز شیطانتو شیطانی و کافر نامسلمانمسلمان کرد اوّل تو زبودتکه شیطان نیست آخر می چه بودتمسلمان هست بسیاری بگفتارمسلمانی همی باید بکردارمسلمانی چه باشد راستی دانز عین راستی تو رخ مگردانچرا از نفس میداری تو فریادمرا این معنی من میدار دریادتو شیطان خودی و رهزن خودفتادستی تو در فکر و فن خودتو شیطان خودی و می ندانیکه بَدها میکنی در دهر فانیتو آمیزش مکن با خلق زنهارکه مانی ناگهی زیشان گرفتارچرا چندین تو در بند خلایقشدستی دور و ماندستی ز خالقخلایق جملگی جویای خویشنددر اینجاگاه سرگردان خویشندهمه در بند افسوس و تو در جاهشده مانند کفتار اندر این چاههمه همچون سگ مردار خوارنداز آن چندی فتاده زار و خوارندهمه اینجایگه مانده اسیرندکه چون مردارناگاهی بمیرندهمه اندر پی دنیای مردارفتاده دور مانده هم ز دلدارچو کرکس جملگی در بند مردارشده اندر نهاد خود گرفتارچو دنیا خانهٔ، شیطانست میدانتو بیش از این وجود خود مرنجانمرنجان خود که بس چیز لطیفیبجوهر برتر از اشیا شریفیتوئی از اصل فرط جوهر یارکه ازوی آمدستی تو پدیدارنمیدانی که آوردت از آنجایپس آنگاهی ز خود گم کردت اینجایچو گم کردی وی اندر عشقبازیتو همچون لاشه خر تا چند تازیدر این دنیاکه آزار است جملهخدا زان خیر بیزار است جملهمثال خاکدان پر ز آتشچرا بنشستی اندر وی چنین خوشخوشی با ناخوشی دنبال باشدنبینی عاقبت چون حال باشدچو حال خویش میدانی در آخرچرا خود رانمیدانی در آخرچو زیر خاک خواهد بدتراجاچرا پردازی اینجاخانه و جاازآن اینجا دل خود شاد کردیکه مال خانه را آباد کردیخوشی بنشستی اندر خانهٔ دیوتو دیوانه شدی ای مرد کالیوبکن اینجا هر آنچیزی که خواهیکه اندر عاقبت چون مه بکاهینمیبینی که مه هر ماه در بدرشبی دارد در اینجا لیلةالقدرکه میگیرد کمال اینجا ز خورشیدولی در عاقبت چون نیست جاویدکمالش ناگهان نقصان پذیردچو پیش عقده میافتد بمیردبدان کاندر پی نقصان کمالستپس آنگاهی ز بعد آن زوالستدر آخر چون کمال آید پدیداراگر مرد رهی میباش هشیاربهر کار اوّل و آخر تو بنگرکه هر چیزی بود دنیال آن شرببین در راه حق خود را زمانیکه پر حسرت شدی اینجا جهانیببین کین آفتاب مانده عاجزنکرد از خواب چشمی گرم هرگزببین مه را که چون اندر گداز استگهی اندر نشیب و گه فراز استتو دنیا همچو مه دان سالک اینجاکه خواهی گشت آخر هالک اینجاهلاکت آخرت اینجا یقین دانتو خود را اندر اینجا پیش بین داندلت نوریست از انوار بیچونفتاده اندر اینجاگه پر از خوندلت نوریست اینجاگاه رهبراگر مرد رهی اینجا تو رهبردلت نوریست عین جاودانیولی جانست عین بی نشانیبسی اینجا سلوک خویش کرد استهنوز اندر درون هفت پردهستاگرچه راه پر کرده است اینجانظر کرده بدش در عین ماوارهی نادیده و بر سر دویدهمیان خاک وخون ره طپیدهعجایب مانده سر گردان چو پرگارطلبکارست اینجاگاه مریارطلبکار است و میجوید نهانشکه تا جائی مگر یابی نشانشدل از هر سو که خواهد شد بناچاربماندست او یقین در پنج و درچاردلا تا چند از هر سو دوانیچرا احوال خود اینجا ندانیهمه باتست این شرح و معانیتو مانده اینچنین حیران بمانیهمه با تست تو چیزی نداریکه سلطانی و بیشک شهریاریتو سلطانی وجودی اندر اینجاحققت بود بودی اندر اینجاتو سلطانی و جمله چاکر توولی جانست اینجا رهبر توتوئی سلطانی و سرّ لامکانیبمعنی برتر از هفت آسمانیتو سلطانی و اینجا نیست جایتطلب کن اندر اینجاگه سرایتکه اینجا خانهٔ رنج است و حسرتبس دیدی در اینجاگه تو محنتگذر کن زود تو بینی تو خانهکه افتادی میان صد بهانهچو داری خانهٔ نامی در اینجاچرا اینجا چنین ماندی تو تنهاتو با جان مرهمی کن تا توانیکه جان بنمایدت راه نهانیتو با جان مرهمی کن ای دل خوشکه تا بیرون شوی از عین آتشتو با جان مرهمی کن ای دل دوستکه بیرون آئی اینجاگاه از پوستتو با جان مرهمی کن تا شوی لارسی تو ناگهان در عین الّاتو با جان مرهمی کن تا شوی جانکه هم جانی و گردی عین جانانتو با جان مرهمی کن تا برِ یاربجائی کان نگنجد هیچ دیّارتو باجان مرهمی پیوسته اینجاحقیقت یک نفس پیوسته اینجاتو خودجانی و بی قلب اوفتادیکه اینجاگاه تو همراه بادیمده بر باد خود را یاد میدارکه ناگاهی شوی در نزد دلدارچو تو اندر ید اللّهی فتادهسراسر هست اینجا برگشادهرهت نزدیک و تو دوری ز دلدارکنون ای دل تو معذوری در اینکاردل ودلدار هر دو یک صفاتیدحقیقت ای محقق نور ذاتیدتو هم سرگشتهٔ دل هستی ای جاندر این حسرت بسی خود را مرنجانچو همراه دل ودل همره تستکنون اینجایگه او همره تستچو همراه دلی و او ترا شداز اوّل نکتهٔ اعیان ترا بُدره جانان بیکره در نوردیددر این ره هر دو با هم یار گردیدچو در یک ذات اینجا هم صفاتیدولیکن اندر اینجا بی صفاتیدبرانید این زمان خود را در آن ذاترهائی را دهید اینجای در ذاتیکی گردید اندر عالم کلکه تا رسته شوی در عین این ذلیکی گردید از عین دوتائیکه تا یابید اعیان خدائییکی گردید اندر جوهر ذاتکه دارید این زمان در عین آیاتیکی گردید تا جانان ببینیدعاین خویشتن پنهان ببینیدیکی گردید تا جانان شویدشحقیقت عین آن حضرت بویدشیکی گردید در دید خدائیکه تا پیوسته گردید از جدایییکی گردید کز اصل خدائیدکه این دم در عیان وصل خدائیدجهان جان شما را هست دیدارهمه جزوی و کل اینجاخریدارشما را بس شما اینجا نمانیددوید اینجا و سرّ حق بدانیدنه چندانست اینجا قصهٔ دلکه بتوان گفت اینجا غصّهٔ دلنه چندانست اینجا سرّ اسرارکه جان آید ز گفت من بدیدارنه چندانست اینجاگه معانیکه بتوان کردنم اینجا بیانینه چندانست اینجا درد و تیمارکه بتوان ساخت الّا با رخ یارکه ما را مرهم جان ودلست اوگشاینده رموز مشکلست اوحقیقت او مرا هر لحظه جانیدهد اینجایگه هم داستانیکه بر دید این همه از دیدن اوستنمیبینم یقین چیزی به جز دوستغم دنیا بسی خوردم حقیقتبسی رفتم در این راه طبیعتبآخر بازدیدم سرّ جانانشدم اندر نهاد ذات پنهانبسی در دین ودنیا راز راندمکنون چون پیرگشتم بازماندمجوانان طعنهٔ خوش میزنندمبه طعنه در دل آتش میزنندمولکین هست صبرم تا که ایشانچو من بیچاره گردند و پریشانز پیری سخت غمخوار و اسیرمهمی بینم که اکنون سخت پیرمتنم بی قوّتست و جان ضعیفستولیکن در مکانی دل شریفستبیکره غرق ذات اندر صفاتستدر دل اینجاگه عیان نور ذاتستدلم اینجا حقیقت یافت ناگاههمه اندر شریعت یافت ناگاهشد اینجاگاه اندر آخر کاراگرچه برکشید او رنج و تیماردر آخر در گشودش ناگهانیبر او شد منکشف راز معانیدر آخر گشت اینجا گاه واصلشدش مقصود اینجاگاه حاصلدر آخر باز دیدش روی دلدارکه پرتو نیست اندر کور دلداربسی دردی که خوردست این دل مننمیداند کسی این مشکل منبدرد این یافتم و ز پایداریدمی اینجا ندارم من قراریز بس اینجایگه سالک بُدم منز ناکامی عجب هالک بُدم منسلوک جمله اشیا کردم اینجاز پنهانیش پیدا کردم اینجابسی گفتم من اندر عین افلاکرها کردم نمود آب با خاکنشانی یافتم در بی نشانیحقیقت یافتم گنج معانییکی گنجی طلب میکردم از خویشحجاب اینجا بسی برخاست از پیشز ناگه دست سوی گنج بردمندیدم هیچ چندی رنج بردمچو مخفی بود گنج یار اینجاچگویم نیستم گفتار اینجابسی سوادی این تقویم پختمهنوز از خام کاری نیم پختمبسی گفتیم و هم خواهیم گفتنجواهرهای این معنی بسفتنمرا باید حقیقت هر معانیکه کردستم در اینجا جانفشانیبسی با رند درمیخانه گشتمدر آخر از همه بیگانه گشتمبسی اندر چله سی پاره خواندمکتب آخر در این دریا فشاندمبسی کردم طلب اسرار جانانبهر نوعی در این گفتار پنهانحقیقت دُر فشانی کردهام مناز آنجاگوی وحدت بردهام منکه کردستم سلوک دوست اینجارها کردم حقیقت پوست اینجاچو مغز جان بدیدم از نهانیمرا آن بود کل عین العیانیز مغز جان حقیقت باز دیدمهمه اندر شریعت باز دیدمشریعت سرّ نمایم بود اینجاشریعت درگشایم بود اینجاشریعت راز بنمودم حقیقتهمه من یافتم عین شریعتدلا اکنون چو دید یار داریز معنی منطق بسیار داریتو چندین این بیان آخر چه گوئیهمه از معنی ظاهر چگوئیچو باطن هست از ظاهر گذر کنبسوی ذات کل آخر نظر کنچو اینجا هست روحانی ز ظلمتگذرکن تا نیابی رنج و محنتاگر در عالم پر نور اُفتیوز این دار فنا کل دورافتیچو درای ذات در افعال ماندیچرا در گفتن هر قال ماندیمُوحّد باش و چون مردان ره شوبرافکن دید خود دیدار شه شوموحّد گرد و یکتائی طلب دارکه تا آگه شوی هر لحظه از یارتو آگاهی ولی آگه تر آئیاگرچه نیکوئی نیکوتر آئیتو آگاهی زسرّ لامکانیولی بر هر صفت اسرار دانیتو آگاهدلی در صورت خودبمانده بود اندر نیک و دربدکنون نیک و بدت یکسان شد اینجاهمه دشواریت آسان شد اینجاهمه فضل تو در عین صفت بوددرونت پر ز درد و معرفت بودز دریای دلت در جوهر ذاتشود اینجای همچون عین ذرّاتهمه آلایشت در عین دنیابشد شسته وجودت شد مصفّاوجود جان شد و جان گشت جانانچو خورشیدی کنون در عشق تابانچو خورشیدی کنون نور جهانیهمی یابی عجایب در نهانیتو خورشیدی از آن ذرّات عالمشدند اینجا برِ تو شاد و خرّمتو خورشیدی و صورت سایهٔ تستولیکن در میان همسایهٔ تستتو خورشیدی و هستت ماه انورز ذات خویش اینجاگاه غم خورتو خورشیدی درون سینه داریز نور جان جان دیرینه داریدلا اکنون تو خورشیدی در این تنعجب گردانی از افلاک روشنمنوّر شد جهانی و ز توپر نورکه اندر عالمی بیشک تو مشهورمنوّر شد ز تو اجسام ذرّاتکه هستی بیشکی تو نور آن ذاتتوئی نور و در این ظلمت فتادیولیکن عاقبت سر برگشادیسلوک جمله اشیاء کردهٔ توچرا مانده کنون در پردهٔ تواز این پرده نظر کن هم توئی توچرااکنون توئی اندر دوئی تومنت میدانم و تو نیز میخوانکه دارم من در اینجا سرّ یکسانتو همراهی ابا من هرکجائیچرا اندر چنین دیدی بنائیعیانست اندر اینجا آنچه جستییقین است اینکه بر کام نخستیبمانده زود ازین پرده برون آیهمه ذرّات را تو رهنمون آیهمه ذرّات حیران تو هستندز پیدائیت پنهان تو هستندچراچندین تو اندر بند صورتشدستی این چنین پابند صورتترا چون ذات هست اینجا عیانیترا اعیانست اسرارمعانیاز این عالم ندیدی هیچ سودیوزین آتش ندیدی جز که دودیزیانت سود کن ز آتش برون شوتو اکنون گوش دار این پند بشنویکی خواهی شد ای دل در بر منسزد گر هم تو باشی غمخور مندل حق بین که حق داری تو درخویشطلب کن در بر خود رهبر خویشدلا حق بین و وز حق میمشو دورمشو چندین تو اندر خویش مغروردلا حق بین که حق خواهی شدن تودر آخر جزو و کل خواهی بدن تودلا حق بین و اندر حق فنا گردکه سرگردان نباشی اندر این درددلا حق بین و از حق باش جان توچو دیدی این زمان راز نهان توصفاتی این زمان و راز دیدهنمودخود در اینجا باز دیدهچو دیدی باز مرانجام وآغازدر آن حضرت نخواهی رفت تو بازتو شهباز جهان لامکانیبرون پروازِ کل اندر معانیتو شهبازی و شه راباز بین توکه تا باشی بکل عین الیقین توعجایب جوهری داری تو ای دلزمانی بنگرت این رازمشکلعیان بین باز اکنون درنهانیاگرچه تو دلی مانند جانیدرون خود نظر کن حق یکی دانتو خود حق را یین و بیشکی دانکه هستی پس چرا حیران شدستییقین بنگر که کل جانان شدستیحقیقت حق عیانست ای دل اینجابمعنی برگشاید مشکل اینجاحقیقت حق عیانست ای دل رازبیاب اینجا دَرِ انجام و آغازحقیقت حق عیان و تو نهانیچرا اسرار خود اینجا ندانیحقیقت حق عیانست و یقین اوستترادرمغز بگذر زود زین پوستحقیقت حق عیان و تو خدائیمکن اکنون زبود حق جدائیحقیقت حق عیان بنگر ورا توکه هستی در نهان ماورا تویقین در عشق کل اینجا قدم زناناالحق با من اینجا دم بدم زندمادم زن اناالحق با من اینجاکه گفتم راز کلّی روشن اینجادمادم زن اناالحق همچو من تواناالحق بر همه آفاق زن تودمادم زن اناالحق چو حقی هانکه پیدا شد ترا در عشق برهاندمادم زن اناالحق گر حقی دوستاگرچه در عدم مستغرقی دوستدمادم زن اناالحق در نمودارز شوق دوست شو آونگ از داردمادم زن اناالحق بر سر دارکه بنمودست اینجا یار رخساردمادم زن اناالحق چون احد توبریز و بگذر ازدید خرد تودمادم زن اناالحق چون شدی حقشده فاش اندر اینجا راز مطلقدمادم زن اناالحق در همه رازدرون خود نگر انجام و آغازدمادم زن اناالحق چون یکی یارترا بنماید اینجا لیس فی الدّارچو گشتی واصل از دیدار رویشیکی بینی گرفته های و هویشچو گشتی واصل اندر حق نهانیدرون جملگی تو جانِ جانیچو گشتی واصل اندر حق دمادمنمود سیر او بنگر بعالمچو گشتی واصل و جانت یکی شدنمود هر دو عالم کل یکی شدچو گشتی واصل و آغاز دیدیهم از انجام خود را بازدیدیچو گشتی واصل اندر کوی معشوقنه بینی جز عیان روی معشوقچو گشتی واصل و دلدار یابیپس آنگه خویشتن دلداریابیچو گشتی واصل اندر دار معنییکی بینی همه بازار معنیچو گشتی واصل اندر خودببین تونمود هر دو عالم در یقین توچو گشتی واصل از اعیان جملهتو باشی در نهان پنهان جملهچو گشتی واصل و بینی حقیقتهمه از بهر تو اندر طریقتچو گشتی واصل اینجا جمله یابیتو باشی بیشکی گر این بیابیچو گشتی واصل و منصور گردیببینی جمله وَنْدر نور گردیببینی جملگی اندر دل و جانتو باشی در همه ذرّات پنهانببینی لامکان اندر مکان گممکان لامکان در لامکان گمببینی لا و الّا گرد ولا شوز دید جزو و کلّ کلّی فنا شوز عین واصلان در یاب حق راببر از جزو و کل کلّی سبق راچو میدانی کز آن بودی که بودیکه بود خود در اینجاگه نمودیز بود خود چرا غافل شدستیکه جانِ جانی اینجا درگذشتینه جای تست اینجاگرچه جانیبدان خودرا که کل کون و مکانیمکانت پاک نیست ای جوهر پاکچرا اکنون قرارت هست در خاکاگر آن مسکن اوّل بیابیتو بیخود سوی آن مسکن شتابیدراین مسکن همه درد است و اندوهفروماندی بزیر بار این کوهتو زیر کوه اندوه وبلائیوگرنه از همه آخر هبائینخواهی یافت بی صورت در آن دماگرچه مینماید او دمادمنمییابی چه گویم گر بدانیخدای آشکارا و نهانیاگر برگویم این اسرار دیگرکس اینجا نیست با من یار دیگرهمه غافل شده مانند حیوانمرا این راز اینجاگه به نتوانکه با هر کس نهم اندر میان منکه همدم نیستم اندر جهان منچو همدم نیستم هم با دم خویشهمی گویم بیانی زاندک و بیشچوهمدم نیستم خود یافتستماز آن زینجای من بشتافتستمبسی جستم در اینجا صاحب دردکه باشد همچو من اندر میان فردکه تا با او بگویم سرّ احوالنمود خویشتن در عین احوالندیدم گرچه بسیاری بجستماز آن اینجایگه فارغ نشستمکه همدم جز دمم اینجا ندیدمدم خود اندر اینجا برگزیدمدم خود یافتم سرّ نهانیدر او اسرار عشق لامکانیدم خود یافتم زاندم که دارمدر اینجا اوست کلّی غمگسارمدم خود یافتم جبّار بیچوناز آن این دم زدم من بیچه و چوندم خود یافتم سلطان آفاقکه این دم هست بیشک در جهان طاقدم خود یافتم اللّه را مناز آن اینجا شدم آگاه را مندم من زاندم بیچون یقینستکز آن دم اوّلین و آخرین استدم من دارد آن دم اندر اینجاکه آن دم میندید است آدم اینجادم من هست جان جمله جانهاکه میگوید دمادم این بیانهادم من هست عین نفخ رحمانکه اینجا حق شناسد عین شیطاندم من جز یکی اینجاندید استپدیدار است کل او ناپدید استدم من بین نمود بود آن پاککه این دم محو کرده آب با خاکدم من سلطنت دارد بمعنیکه یک ره ترک کردست دین و دنیاز دنیا درگذشت و یافته یارنمیبیند در اینجا جز که دلدارز دنیا درگذشت و لامکان دیدز دید خود خداوند جهان دیدز دنیا درگذشت و آن جهان شدبمعنی و بصورت جان جان شدز دنیا درگذشت و گشت آزادنمود خویشتن را داد بر بادز دنیا درگذشت و خود نظر کردهمه ذرّات را از خود خبر کردز دنیا درگذشت و گفت اسراردمادم کرد در یک نوع تکرارز دنیا درگذشت و یافت معنیسپرده در یقین اسرار معنیز دنیا درگذشت و جان جان شدبیک ره خالق کون و مکان شدز دنیا درگذشت و جان برانداختوجود خویتشن یکبار بگداختز دنیا درگذشت و در فنا دیدخدا خود را از آن عین بقا دیدز دنیا درگذشت در لاقدم زدزمین و آسمان در عین هم زدیکی شد در فنا محو است دنیانماند اینجایگه جز عین عقبیولیکن چون نمود عشق تکرارهمی آرد دمادم سرّ گفتاربگویم یکدمی مردم نمایمدر این دم دمبدم آن دم نمایمدمی دارم که بیرون جهانستبکل پیدا ز خود اندر نهانستیکی دیدست از خود درگذشتهتمامت سالک آسا در نوشتهیکی دیدست ودر یکی خدایستمیان جملگی عین لقایستیکی دیدست و در یکی کلامستدر این معنی خدای خاص و عام استیکی دیدست این گفتار بشنودمادم سرّ کل از یار بشنویکی دیدست اینجا جز یکی نیستحقیقت جز خدایم بیشکی نیستیکی دیدست و میگویم ز یک منکه در یکی خدا دیدم ز یک منیکی دیدست بنگر مرد اسراریکی دان این همه معنی وگفتاریکی دیدست او واصل نمودهز یکی این همه حاصل نمودهیکی دیدست و عاشق بر صفاتستیکی اعیان نور قدس ذاتستیکی دیدست اینجا درخدائیچگونه او کند اینجا جدائییکی دیدست و اللّه و جلالستزبان عارفان زو گنگ و لالستکه بسیاری در این گویند هردمولی آن دم نمیبینند محرماز آن نامحرمی بیچاره اینجاکه این معنی نداری چاره اینجااز آن نامحرمی کاینجاندیدیدر این معنی زمانی نارسیدیاز آن نامحرمی همچون جمادیکه اینجاگه نداری هیچ دادیاز آن نامحرمی و مانده غافلکه این معنی نکردستی تو حاصلاز آن نامحرمی کاین سرّ نداریکه در پای وصالش سر در آریاز آن نامحرمی کین جایکی تونمیدانی و بیشک در شکی تونه چندانست گفتار تو اینجامیان دمدمه در عین غوغاکه نتوانی که اینجا راز بینیخدای خود در اینجا باز بینیاز آن غافل شدی ای مانده حیرانکه هر لحظه شوی اینجا دگرساندگرسانی نه یکسان همچو منصورکه دریابی یقین اللّه را نورزمین و آسمان پر نور بنگرنظر کن خویشتن منصور بنگرزمین و آسمان در تو پنهانستولی اینجا دلت درمانده حیرانستزمین و آسمان هم نور تو داردهمه ذرّات منشور تو داردزمین و آسمان دید تن تستکه اینجاگاه کلّی روشن تستزمین و آسمان هم در حجابنداگر بگشایی اینجاگاه این بندزمین و آسمان اینجا برافتدنمود جانت کلّی بر سر افتدزمین و آسمان اینجا شود گممثال قطرهٔ در عین قلزمزمین و آسمان اینجا نبینیبجز یک جوهری پیدا نبینیزمین و آسمان گردد یکی دیدمیان این چنین هرگز که بشنیدزمین و آسمان کلّی خدایستبمعنی ابتداو انتهایستزمین و آسمان عکس نمود استدل و جان اندر اینجادر ربودستزمین و آسمان گردان زخود کردز اصل افتاده بود و ذات کل فردزمین و آسمان اینجا مبین توبجز حق گر حقی اینجا حقی توزمین و آسمان او را نظر کناگر مردی دلت را با خبر کنچنان شو کاوّل اینجاگاه بودیعیان بودی ولیکن خود نبودینمیدیدی تو خود را جمله حق بوداز آن این راز میگویند معبودبیانست این معانی پیش عشاقولیکن هر کسی اینجایگه طاقنگردد تا نباشد جمله فانیاگر این رازِ من جمله بدانیبجائی اوفتی ای مانده عاجزکه اینجا کس ندید آنجای هرگزبجائی اوفتی ای مرد بیخودکه یکسانست اینجا نیک با بدبجائی اوفتی کآنجای بُد لاهمه پیغمبران هستند یکتابجائی اوفتی کآنجا زمانستیقین میدان که بیرون جهانستبجائی اوفتی کانجا یقین استحقیقت نی شک و نی کفر و دینستبجائی اوفتی در کلّ اسرارکه آنجا نیست این صورت پدیداربجائی اوفتی ای مانده غافلکه آنجا جان یکی بینی ابا دلبجائی اوفتی کآنجا خدایستترا باشد حقیقت رهنمایستز جمله فارغی در جملگی درجدریغا گر بدانی خویشتن ارجز جمله فارغ و یکتا تو باشیولیکن در بیان خود تو باشیز جمله فارغ و در جمله باقیتو باشی مِیْ تو باشی جمله ساقیز جمله فارغ و دیدار بیچونهمه اندر تو و تو بیچه و چونز جمله فارغ و دید تو باشدهمه در عین تقلید تو باشدز جمله فارغ اینجا باش درویشکه آنجا بیحجابی بنگر از پیشز جمله فارغ اینجا باش و بنگرکه اینجاگه توئی جبار اکبرز جمله فارغ اینجا باش و دریابتو داری مال و جاه و جمله اسبابز جمله فارغ اینجا باش و او شوز من دریاب و هم از من تو بشنودمی بنگر تو این رمز و اشاراتنمودم عشق مردم در عباراتدمادم فهم کن سرّالهیکه میگویم ترا من بی کماهیدمادم فهم کن گر مرد هستینه همچون کافران بت میپرستیدر اینجا دیروبت بیشک نسنجددل صاحب یقین اینجا نسنجدکه این معنی نه تقلید است تحقیقبود سرّ نهانی باب توفیقببر آن گوی از میدان جانتبدان اینجایگه راز نهانتچرا خون میخوری اندر دل خاکنمییابی جمال صانع پاکچرا خون میخوری در خاک فانیاز آن می ره نبردی و ندانیز دانائی صفات ذات بشنورموز کلّ معنی هان تو بگروبر این گفتار من جان برفشان هانبمعنی و بصورت بی نشان هانشود معنی و صورت بین یقین حقابا تو گفتم اکنون راز مطلقچو رازت من دمادم گفتم اینجاحقیقت درّ معنی سفتم اینجاچو رازت مینهم اینجا ابر درچرا اینجا بماندستی تو چون خرسر اندر صورتِ آخر بکردهچو او اینجایگه مر کاه و خوردهنه آخر خر چو راهی میرود بازندیده در یقین انجام و آغازچنان رهبر بود مسکین و غمخَورکه گوئی دیده است آن راه دیگربفعل خود رود آن خر در آن راهبود بیچاره چون حیران و آگاهکند آن راه زیر بار از دلکه تا ناگه رسد در عین منزلچو در منزل رسد بی بار گرددبمانده فارغ از هر بار گرددبِاِسْتَد ناگهی آزاد اینجاکه بیشک داده باشد داد آنجاتو هم دادی ده و میکش تو این بارکه ناگاهان رسی در منزل یارتو اندر منزلی، منزل ندیدهبجز این نقش آب و گل ندیدهتو اندر منزلی و راه کردهبمانده عاجز و بس غصّه خوردهندیدی منزل ای غافل در اینجاکه این دم ماندهٔ بیچاره تنهابهر شرحی که میگویم ندانیهمی ترسم چنین غافل بمانیترا غفلت چنین آزاد کردستمیان آتشت دلشاد کردستکه نادانستهٔ راحت ز چه بازبماندستی تو غافل بی چنین رازز من این راز بشنو بار دیگرکه میگویم ترا اسرار دیگرغبار صورتت بردار یکراهکه تا پیدا شود آنجای آن ماهغبار صورتت بردار از پیشکه تا معنی بیابی مرد درویشغبار صورتت چون رفت حق یابچرا چندین شدی مانند سیمابتو لرزان مانده اندر راه ترسانزهر چیزی دل خود را مترساناگر خود را نترسانی در این رازببینی ناگهان انجام و آغازاگر خود رانترسانی زهر کسرسی اندر خدا این ره ترا بساگر خود رانترسانی در این سرّشود اسرار باطن جمله ظاهراگرخود را نترسانی نترسیعیان فاشست چندینی چه پرسیعیان دریاب چندین گفتگویمیکی حرفست تا چندین چگویمحقیقت جز خداوند دگر نیستکه حق هستی بود چون بنگری نیستز هست و نیست آگه شو در این راهاگر هستی از این اسرار آگاهز هست و نیست هر دو حق یقین استکه هست و نیست رازِ کفر و دینستکجا داند کسی این راز اینجاکه جانان را پدیدست باز اینجاز جانان گر چه میگویند اسرارچه گویم هست جانان ناپدیدارپدیدارست صورت با معانیولکین یار اندر بی نشانیرخت بنموده و تو اوندیدهابا تو گفته و از تو شنیدهتو نشنفتی که او میگویدت هاندمادم هر صفت اینجای برهاندمادم باتو در گفت و شنیدستولکین او بکلّی ناپدیدستدمادم روی بنماید ز پردهمیان جملگی خود گم بکردهچنان خود گم بکردست او زاعزازکه در یکی است کژ بینی مر او بازنمود او یکی و تو دو بینیدرون پرده با او همنشینیاز آن اینجا دو میبین که صورتترا در پیش افتاده کدورتچو رنگ حسن و طبع آز دارینمیدانی که چون جز راز داریز مکر و فعل تلبیس آنگهی شاهنماید روی در آیینه ناگاهز صورت چون برون آئی بیکبارترا برخیزد از هر نقش پنداردرون خانه بینی مر خداوندگشاید آنگهی از تو چنین بندگره بگشاید و آنگه شود باززبان گفتِ این کوته شود بازبدانی اِرْجِعی گر مؤمنی توز حق اینجایگه مینشنوی توندانی اِرْجِعی بشنو زمانیکه داری اندر اینجاگه نشانیولیکن گوش صورت نشنود اینولی چون من ابر این بگرود هینتراچون بازگشتت سوی یارستچرا دلبستگی در کوی یار استترا نی روی باشد اندر این کویمشو ای عاشق اینجا تو بهر سویترا اینجایگه یاراست حاصلکز او ناگه شوی در عشق واصلبوقتی کز خودی آئی برون تونه چون دیوانهٔ اندر جنون توشوی و می ندانی این چه رازستاگرچه دیدهات اینجای باز استنمیبیند یقین اینجا رخ یاردمامد گوشت اینجا پاسخ یاردمی گر غافل آید این نداندچو حیوانان عجب حیران بمانددرون را با برون کل آشنا نیستدر این ظلمت حقیقت روشنا نیستدرونت روشنائی دارد اینجادرونت می جدائی دارد اینجاز خود دور افت تا کلّی شوی نوروگرنه تو بظلمت افتی و دورچو دور افتی دمادم عین ظلمترسد آنگه بیابی عین قربتکنون چون حاصلست اینجا بدان توز دید دید من این رایگان توخدا با تست و تو در جستجوئیدر این معنی تو چون نادان چگوئیبسر گردان شده مانند گوئیاز این معنی چو نادانی چگوئیدگر ره میبری گفتار ما رایقین یارت شود هم یار یارایکی یاریست جمله دوست داردیکی مغز است و جمله پوست داردحجاب یار عین پوست باشدچو پرده رفت کلّی دوست باشدحجاب یار اینست گر بدانیوگرنه چند از این اسرار خوانیحجاب یار اینجا صورت تستاگر باشی چو مردان جهان چُستتو برداری حجاب و ترک گوئیچو نیکو بنگری اکنون تو اوئیتو هستی او ولی صورت حجابستز صورت جمله اعداد و حسابستتو هستی او و او در تو نمودارحجاب اکنون ز پیش خود تو برداریقین درنیستی او را نظر کنکه جانست او و دل را تو خبر کندلت را محو کن تا جان شود پاکنماند این نمود آب با خاکپس آنگه جان یقین را محو گردانرخ خود از همه اینجا بگردانخدا دان و خدا بین و خدا گردوگر غیرست زود از وی جداگردخدا را بین و با او آشنا باشچو با او همنشینی کم بقا باشخدا را بین و با او گو تو رازتاز او بشنو بیانها جمله بازتبگوید جملگی با جانْت با دلوگر تو پی بری این راز مشکلوگر یک ذرّه مانی تو بخود بازنبینی هیچ هم انجام و آغازاگر یک ذرّه ماندستی بصورتکجا باشد بنزدیکت حضورتحضورت در یکی اینجا نمایدنمودصورتت اینجا نمایدحضورت آنگهی باشد در این رازکه بینی اوّلت اینجایگه بازحضورت آنگهی باشد چو عشّاقکه باشی همچو شمس اندر فلک طاقحضورت آنگهی باشد چو عاقلکه در اعیان نباشی هیچ غافلحضورت آنگهی باشد ز دیدارکه او آید ترا کلّی خریدارحضورت آنگهی باشد چو مردانکه بیرون آئی از صورت بدینسانشوی و در یکی آری قدم تویکی دانی وجودت با عدم تووجودت با عدم یکسان نمائینه هر دم خود ز دیگرسان برآئیوجودت با عدم یکی کنی کلرود آنگاه رنج و فکر و هم ذلوجودت با عدم یکسان نمایدپس آنگه باز خود را لا نمایدوجودت با عدم کلّی شود حقتو باشی آنگهی این رازمطلقوجودت با عدم اللّه گرددکسی کین یافت زین آگاه گردددر آخر چون نظر دارد خدایستدرون جملگی او رهنمایستدر آخر راز او بیند در اینجایکی اندر یکی بگزیند اینجادر آخرواصل جانان شود اودرون جملگی پنهان شود اودر آخر راز دار شاه گردددرون جانها اللّه گردددر آخر چون ببیند باشد او جانیقین جانان بود دریاب اعیانبود اعیان همین گر راه بردیرهت اینجا بسوی شاه بردیشه اینجاگه عیان و تو نهانیولی این راز اگر اینجا بدانیشه اینجا رخ چو بنمودست جملهحقیقت مغز نیز و پوست جملههمه او هست و یکی گشته ظاهربهر کسوت کجا دانی تو این سرّهمه او هست ای بیچاره ماندهچنین حیران ودر نظاّره ماندههمه او هست ای درمانده مسکینتو خواهی ماند اندر عشق غمگینهمه او هست غیری نیست اینجاهمه او هست دیری نیست اینجادرون کعبهٔ جان آی و کن سیرنظر کن کعبه را افتاده در دیردرون کعبه آی ای سرّ ندیدهنمود کعبهٔ ظاهر ندیدهچو داری کعبهٔ عشاق تحقیقتوئی در آفرینش طاق تحقیقچو داری کعبهٔ اسرار حاصلچرا در خود نگردانی تو واصلچو داری کعبهٔ جانان یقین استچه جای عقل و فهم و کفر و دین استتراچون کعبه حاصل شد در اینجاحقیقت جانْت واصل شد در اینجاترا چون کعبه جانانست او بینگذر کن این زمان از کفر وز دینترا این دین یقین باید که باشدز کفر عشق دین باید که باشدچو اینجاکفر و دین یکسان نمودستترا زین کف رو دین آخر چه سود استنمیگنجد در اینجا کفر و اسلامکجا گنجد در اینجاننگ با نامنگنجد نام نیک اندر ره عشقکسی باید که باشد آگه عشقاگر آگاه عشقی جمله حق بینبجز حق دیگری را تو بمگزینبجز حق هرچه بینی بت بود آنچوبت بشکست یابی گنج اعیانتراگنجی است اندر جان نهانیچرا خود گنج خود اینجا ندانیز گنجت رنج دیدی هر دمی بازاز آن اینجا ندیدی محرمی بازتواتمام نمود آن ندیدیاز آن اینجا بخاک و خون طپیدیبماندستی ز بهر دین گرفتارحقیقت دین پرستی همچو کفّارنه این باشد نمود عشقبازیکه اینجا گه گرفتی عشقبازینه بازی عشق جانان باختستینه همچون عاشقان جان باختستیتو رسم عاشقان هرگز ندانیکه درمانده بخود بس ناتوانیتو رسم عاشقان دریاب و جان دههزاران جان بیک دم رایگان دهتو یک جان داری و آن خود هبا شدحقیقت او بداند کو بقا شدهزاران جان بیکدم عاشقانهیکی باشد حقیقت جاودانههر آن عاشق که او جانان نگرددحقیقت شمس او رخشان نگرددهر آن عاشق که یک تن گشت صد جانبداند این رموز عشق پنهاننشان بی نشان یاردیدمنمود لیس فی الدّیار دیدمچو جانم بی نشان بُد در نشانمحقیقت فاش شد راز نهانمندانستم که همچون او شوم بازنخواهد مانَدَم انجام و آغازیکی خواهم شدن مانندهٔ دوستکه مغز بی نشانی بود در پوستچو یارم بی نشان بُدْ من بُدَمْ اونظر کردم حقیقت من شدم اوحقیقت راست گفت اینجای منصورکه اینجا میدمم در جمله من صورولی این راز رامحرم بشایدکه دریابد چه صاحب عشق بایدکه این داند نه هر بد جنس جاهلکسی باید که باشد دوست کاملکه این سرّ باز داند آخر کاربهرکس این نشاید گفت زنهارنه هرکس این سزاوار است دریابکجا باشد حقیقت تشنه سیرابنمود عشق جانان را از اینسانبدانستند هم خلوت نشینانبر این امیّد جانها داده اینجاکه تا روزی مگر یابند آنجاکسی کین پی برد از عالم دلحقیقت برگشاید راز مشکلبوقتی کز خودی بیرون شود اوز دید چون و چه بیرون شود اواگر بیچون شوی در چه نمانیحقیقت این معانی بازدانینه هرکس صاحب اسرار گرددکسی باید که او دلدار گرددکه همچون مصطفی در سرّ اسرارشود کلّی ز خود او ناپدیدارزند دم از نمود مَنْ رآنیبرو بیچاره کین مشکل ندانیرموز علم او بد در حقیقتدم این دم او ز دست اندر حقیقتنرستی از طبیعت کی بدانینهایت تا زنی دم از رآنیبوقتی کو دم این زد یقین دیدکه خود را اوّلین و آخرین دیدنمودش بود اوّل نیز آخِرحقیقت جان جان و صاحب سرّبدو تادم زد و آن دم یقین یافتخدادر خویشتن عین الیقین یافتچو او دم زد دَمِ جمله نهان کردحقیقت خویش را او جان جان کرددم جمله نهان شد در دم اواگر دم جوئی اینجاگه دم اوزن آنگه کین حقیقت باز دانیپس آگه راز معنی بازدانیتوئیّ تو نماند حق شوی پاکنهی بر فرق معنی تاج لولاکچو غوّاصی روی در بحر احمد(ص)کنی اینجای محوت نیک و هر بدبیابی دُرّ معنی وصالشببخشد ناگهت اندر کمالشتو در دریای او چون غوطه خوردیحقیقت دُرّ معنی را تو بردیز بودِ او دمی این دم بزن تووگرنه از کجا مردی که زن توتو همچون بی نمود او زنی دمکه او بُد در حقیقت هر دو عالمدوعالم آن زمان در پیش بینیهمه کون و مکان در خویش بینییکی گرددترا ظاهر در آن دیدحقیقت اینست اینجا سرّ توحیدتو مر توحید احمد یاب و حیدراز ایشان گر خدا بینی تو مگذرخدابین باش همچون دید ایشانکه بینی در عیان توحید ایشانتراتوحید از ایشان روشن آیدکه جانت همچو نوری روشن آیدولیکن این معانی سرّ ایشانستمیان واصلان این راز پنهانستچو پنهانست این دم در نهانتکجا پیدا شود راز نهانتوز ایشان منکشف آمد چنین رازاگر یابی از ایشان این یقین بازیقینِ ذاتِ ایشان بودِ جانستبر عشّاق این عین العیانستبرون آئی چو مغز از پوست اینجانبینی در یقین خوددوست اینجابرون آئی و در یکّی زنی دمدرون خویش یابی هر دو عالمبرون آئی و یابی جانِ جانتحقیقت اوست اینجاگه عیانتاز این معنی ببر ای دوست گوئیبزن از عشق کل تو های و هوئینمیدانی که داری جوهر دوستبنادانی بماندستی در این پوستاگر تو مغز جان خواهی رها کنتو مرا این پوست کلّی خود جدا کندرونت دوست دار و پوست شیطانحقیقت جان خود کن عین جانانچو جانان بی نشان آمد حقیقتنه ره ماند و نه نفس و نه طبیعتبسی راهست لیکن هیچ ره نیستبر عشّاق جز دیدار شه نیستخدا در بی نشانی باز بین بازکه اودارد نهان عین الیقین بازخدا را بین و از اشیا گذر کنز دید خویشتن در خود نظر کن
زین تماشاخانهٔ حیرت رهایی مشکل استچون مژه بیدل عبث دامان وحشت بر زدمغزل کاملبیخودی کردم ز حسن بی حجارش سر زدماز میان برداشتم خود را نقابی بر زدموحشتم اسباب امکان را به خاکستر نشاندچون گل از پرواز رنگ آتش به بال و پر زدمسینه لبریز خراش زخم ناخن ساختمهمچو بحر آخر به موج این صفحه را مسطر زدمغافل از معنی جهانی بر عبارت ناز داشتمن هم از نامحرمی بانگی برون در زدمچون هلال از مستی و مخموری عیشم مپرساز هوس خمیازهای گل کردم و ساغر زدمزندگی مخموری رطل گرانی میکشدسنگی از لوح مزار خود کنون بر سر زدمزین شهادتگاه کز بیتابی بسمل پر استعافیت میخواست غفلت بر دم خنجر زدمشور این افسانه سازان درد سر بسیار داشتبا تغافل ساختم حرفی به گوش کر زدماعتبار هستیام این بس که در چشم تمیزخیمهای چون سایه از نقش قدم برتر زدمزین تماشاخانهٔ حیرت رهایی مشکل استچون مژه بیدل عبث دامان وحشت بر زدمشاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: عبدالعزیز مهجور رحبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
وه که گر من بازبینم روی یار خویش رامردهای بینی که با دنیا دگربار آمدهستغزل کاملآن تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدهستیا ملک در صورت مردم به گفتار آمدهستآن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگارباز میبینم که در عالم پدیدار آمدهستعود میسوزند یا گل میدمد در بوستاندوستان یا کاروان مشک تاتار آمدهستتا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتادهر چه میبینم به چشمم نقش دیوار آمدهستساربانا یک نظر در روی آن زیبا نگارگر به جانی میدهد اینک خریدار آمدهستمن دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمندخاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمدهستگر تو انکار نظر در آفرینش میکنیمن همیگویم که چشم از بهر این کار آمدهستوه که گر من بازبینم روی یار خویش رامردهای بینی که با دنیا دگربار آمدهستآن چه بر من میرود در بندت ای آرام جانبا کسی گویم که در بندی گرفتار آمدهستنی که مینالد همی در مجلس آزادگانزان همینالد که بر وی زخم بسیار آمدهستتا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود توتا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمدهستسعدیا گر همتی داری منال از جور یارتا جهان بودهست جور یار بر یار آمدهستشاعر: حضرت سعدی شیرازی رحبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
جواب گفتن ساحر مرده با فرزندان خود گفتشان در خواب کای اولاد مننیست ممکن ظاهر این را دم زدنفاش و مطلق گفتنم دستور نیستلیک راز از پیش چشمم دور نیستلیک بنمایم نشانی با شماتا شود پیدا شما را این خفانور چشمانم چو آنجا گه رویداز مقام خفتنش آگه شویدآن زمان که خفته باشد آن حکیمآن عصا را قصد کن بگذار بیمگر بدزدی و توانی ساحرستچارهٔ ساحر بر تو حاضرستور نتانی هان و هان آن ایزدیستاو رسول ذوالجلال و مهتدیستگر جهان فرعون گیرد شرق و غربسرنگون آید خدا آنگاه حرباین نشان راست دادم جان باببر نویس الله اعلم بالصوابجان بابا چون بخسپد ساحریسحر و مکرش را نباشد رهبریچونک چوپان خفت گرگ آمن شودچونک خفت آن جهد او ساکن شودلیک حیوانی که چوپانش خداستگرگ را آنجا امید و ره کجاستجادوی که حق کند حقست و راستجادوی خواندن مر آن حق را خطاستجان بابا این نشان قاطعستگر بمیرد نیز حقش رافعستشعر: حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی رحبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
وصیت کردن پیغامبر علیه السلام مر آن بیمار را و دعا آموزانیدنش مثنوی کاملگفت پیغامبر مر آن بیمار رااین بگو کای سهلکن دشوار راآتنا فی دار دنیانا حسنآتنا فی دار عقبانا حسنراه را بر ما چو بستان کن لطیفمنزل ما خود تو باشی ای شریفمؤمنان در حشر گویند ای ملکنی که دوزخ بود راه مشترکمؤمن و کافر برو یابد گذارما ندیدیم اندرین ره دود و نارنک بهشت و بارگاه آمنیپس کجا بود آن گذرگاه دنیپس ملک گوید که آن روضهٔ خضرکه فلان جا دیدهاید اندر گذردوزخ آن بود و سیاستگاه سختبر شما شد باغ و بستان و درختچون شما این نفس دوزخخوی راآتشی گبر فتنهجوی راجهدها کردید و او شد پر صفانار را کشتید از بهر خداآتش شهوت که شعله میزدیسبزهٔ تقوی شد و نور هدیآتش خشم از شما هم حلم شدظلمت جهل از شما هم علم شدآتش حرص از شما ایثار شدو آن حسد چون خار بد گلزار شدچون شما این جمله آتشهای خویشبهر حق کشتید جمله پیش پیشنفس ناری را چو باغی ساختیداندرو تخم وفا انداختیدبلبلان ذکر و تسبیح اندروخوش سرایان در چمن بر طرف جوداعی حق را اجابت کردهایددر جحیم نفس آب آوردهایددوزخ ما نیز در حق شماسبزه گشت و گلشن و برگ و نواچیست احسان را مکافات ای پسرلطف و احسان و ثواب معتبرنی شما گفتید ما قربانییمپیش اوصاف بقا ما فانییمما اگر قلاش و گر دیوانهایممست آن ساقی و آن پیمانهایمبر خط و فرمان او سر مینهیمجان شیرین را گروگان میدهیمتا خیال دوست در اسرار ماستچاکری و جانسپاری کار ماستهر کجا شمع بلا افروختندصد هزاران جان عاشق سوختندعاشقانی کز درون خانهاندشمع روی یار را پروانهاندای دل آنجا رو که با تو روشنندوز بلاها مر ترا چون جوشنندبر جنایاتت مواسا میکننددر میان جان ترا جا میکنندزان میان جان ترا جا میکنندتا ترا پر باده چون جا میکننددر میان جان ایشان خانه گیردر فلک خانه کن ای بدر منیرچون عطارد دفتر دل وا کنندتا که بر تو سرها پیدا کنندپیش خویشان باش چون آوارهایبر مه کامل زن ار مه پارهایجزو را از کل خود پرهیز چیستبا مخالف این همه آمیز چیستجنس را بین نوع گشته در روشغیبها بین عین گشته در رهشتا چو زن عشوه خری ای بیخرداز دروغ و عشوه کی یابی مددچاپلوس و لفظ شیرین و فریبمیستانی مینهی چون زن به جیبمر ترا دشنام و سیلی شهانبهتر آید از ثنای گمرهانصفع شاهان خور مخور شهد خسانتا کسی گردی ز اقبال کسانزانک ازیشان خلعت و دولت رسددر پناه روح جان گردد جسدهر کجا بینی برهنه و بینوادان که او بگریختست از اوستاتا چنان گردد که میخواهد دلشآن دل کور بد بیحاصلشگر چنان گشتی که استا خواستیخویش را و خویش را آراستیهر که از استا گریزد در جهاناو ز دولت میگریزد این بدانپیشهای آموختی در کسب تنچنگ اندر پیشهٔ دینی بزندر جهان پوشیده گشتی و غنیچون برون آیی ازینجا چون کنیپیشهای آموز کاندر آخرتاندر آید دخل کسب مغفرتآن جهان شهریست پر بازار و کسبتا نپنداری که کسب اینجاست حسبحق تعالی گفت کین کسب جهانپیش آن کسبست لعب کودکانهمچو آن طفلی که بر طفلی تندشکل صحبتکن مساسی میکندکودکان سازند در بازی دکانسود نبود جز که تعبیر زمانشب شود در خانه آید گرسنهکودکان رفته بمانده یک تنهاین جهان بازیگهست و مرگ شبباز گردی کیسه خالی پر تعبکسب دین عشقست و جذب اندرونقابلیت نور حق را ای حرونکسب فانی خواهدت این نفس خسچند کسب خس کنی بگذار بسنفس خس گر جویدت کسب شریفحیله و مکری بود آن را ردیفشاعر: مولانا جلال الدین محمد رومی بلخیبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com