نسخههای صوتی وبسایت ترجمان علوم انسانی
کریستوفر لش منتقدی است که پس از گذشت حدود دو دهه از مرگش همچنان در میان متفکران هر دو جناحِ چپ و راست پرطرفدار است. نقدهای او، از فرهنگ مصرف انبوه گرفته تا شایستهسالاری و فردگرایی، به جنبههای مختلف اجتماع و سیاست در قرن بیستم پرداختهاند اما برخی از نظریاتش همچنان موضوعیت دارند و ایدۀ پادکستها و کتابهای مختلف قرار میگیرند. کریستوفر لش چه میگفت و چرا نظریاتش هنوز جذابیت خود را در بحثهای مفسران جناحهای مخالف از دست ندادهاند؟
کلنسی مارتین، نویسنده و فیلسوفی است که تاکنون بیش از دَه بار اقدام به خودکشی کرده، اما هر بار، به دلیلی، موفق نشده است. او امروز، به گفتهٔ خودش، خوشحال و شکرگزار است که زنده مانده و همین، دلیلی برای نوشتن کتاب جدیدش بوده است. چطور خود را نکُشیم شرح احساس دوگانهٔ نویسنده به خودکشی و ادامهٔ زندگی است. او میگوید «امیدوارم این روایتهای صریح از زبان کسی که همواره خودکشیگرا بوده بتواند به آنهایی که چنین فردی در زندگی خود دارند یا داشتهاند کمک کند تا هم با او و هم با خودشان مهربانتر باشند».
آیا در روزگاری که دانشآموزان و دانشجویان بیشتر وقتشان را صرف شبکههای اجتماعی و دیدن میمها و گیفها و ویدئوها میکنند، درسدادن و دانشگاه رفتن هنوز معنایی دارد؟ استادان علوم انسانی به کتابخواندن عادت دارند و از دانشجویانشان هم همین را میخواهند. اما شواهد فراوانی نشان میدهد کتاب دارد در زندگی نسل جدید به چیزی بیگانه و پوچ تبدیل میشود. در چنین شرایطی استاد باید چکار کند؟ رابرت زارتسکی، استاد ادبیات اگزیستانسیالیستی، در این باره نوشته است.
شرکتهای چندملیتی همیشه متهم بودهاند که برای افزایش سود شخصیشان در حال بلعیدن کرۀ زمین و نابودکردن آیندۀ انسانها بودهاند. اما چند سالی است که اوضاع حداقل در ظاهر تغییر کرده است. شرکتهای نفتی را میبینید که از انرژیهای سبز حمایت میکنند یا ابرثروتمندانی را پیدا میکنید که دم از عدالت و نابرابری میزنند. معنی این حرفها چیست و آیا چنین ژستهایی واقعاً به نفع مبارزات ترقیخواهانۀ فعالان سیاسی برای گسترش عدالت و انصاف است؟
سال گذشته که مرگومیر ناشی از کرونا رو به وخامت گذاشت، دنیای بسیاری از حیوانات که میان ما در شهرهای کوچک و بزرگ زندگی میکنند بهکلی دگرگون شد. مراکز شهرها خالی شد، زبالههای شهری دیگر مملو از تهماندۀ غذا نبود؛ تردد ماشینها در جادهها کاهش یافت و سر و کلۀ حیواناتی که مدتها ندیده بودیم، از گوشه و کنار پیدا شد. آیا کرونا میتوانست رابطۀ نابودشدۀ میان ما و حیوانات را دوباره ترمیم کند؟
در اینترنت همهچیز سریع و گذراست. در شبکههای اجتماعی خیلی وقتها عکس یا نوشتهای را یک بار میبینید و دیگر هیچوقت نمیتوانید دوباره پیدایش کنید. پیامها ارسال، ویرایش و پاک میشوند. اکانتها ساخته و فعال و غیرفعال میشوند. در این هیاهو، اگر بخواهید اطلاعاتی را برای خودتان نگه دارید، احتمالاً اولین راهی که به ذهنتان میرسد این است که از آن اسکرینشات بگیرید. اما دقیقاً همین قابلیتِ ثبت و ضبط و افشای لایههای خصوصی است که اسکرینشاتها را ترسناک و آشوببرانگیز میکند.
استادان نویسندگی و ویرایش مدام تکرار میکنند که جمله باید کوتاه باشد؛ همۀ زوائد و حواشی را حذف کنید؛ هر واژهای باید به دلیلِ مشخصی بیاید؛ عبارات طولانی را بشکنید و ساده کنید. اما اگر همۀ نویسندگان تاریخ این شکل از کوتاه و سرراستنویسی را در پیش گرفته بودند که برای توییتزدن و قضاوتکردن و دستوردادن عالی است، ما از زیباییهای مسحورکننده بیشماری محروم شده بودیم، از آن جملات پرتجمل زیبا که باید در دلشان غرق شوید و از ابهام و صبوری و ریزبینیشان لذت ببرید.
نیکلاس کار، تحلیلگر سرشناس فناوری،میگوید تحولات جدیدی که از اواسط دهۀ هفتاد در عرصۀ رسانه صورت گرفت موجب وضعیتی شده است که او آن را «سردرگمی و آشوب رسانهای» مینامد؛ چند شرکت بزرگ، که دستشان باز است تا قواعدی به میل خود معین کنند، کنترل ارتباطات عمومی و خصوصی را در دست دارند و شبکههای اجتماعی، بهجای آگاهیبخشی، باعث ترویج دودستگی، افراط و، در اکثر موارد، نادانی شدهاند. البته، نیکلاس کار از دستۀ «فناوری هراسان» نیست. از نظر او آنچه امروزه با آن مواجهیم چالشی اجتماعی است، نه فناورانه. کار معتقد است تاریخ سالهای نخست رسانههای جمعی، درعینحال که مشخص میکند چطور به این ورطه افتادیم، راه خروجی را نیز به ما نشان میدهد.
باور عمومی این است که بازیهای ویدئویی اعتیادآورند. پدر و مادرها وقتی بچههایشان را میبینند که تا نیمهشب، مثل مسخشدهها، به مانتیورهایشان خیره شدهاند، تردیدی در معتادبودن فرزندانشان ندارند. اما ماجرا از نگاه متخصصان پیچیدهتر است. آیا بهراحتی میشود آدمهایی را که ساعتهای متمادی از شبانهروز بازی میکنند، معتاد نامید؟ کمبودن تحقیقات در این زمینه تصمیمگیری نهایی را سخت کرده است، اما شواهد روزافزونی نشان میدهد که مشغولیت وسواسی به بازی، دستِکمی از دیگر انواع اعتیاد ندارد.
چای، تنباکو، الکل، تریاک. بخشهای بزرگی از تاریخ بشر در قرنهای گذشته را این چهار ماده رقم زدهاند که کارکرد اصلی آنها تغییر وضعیت ذهنی ماست. در واقع انسانها برای دسترسی به موادی که باعث میشوند به دروغ احساس سرزندگی، آرامش و رهایی کنند، جنگ به راه انداختهاند، یکدیگر را کشتهاند و خرابی به بار آوردهاند. لوییس دارتنل با روایت آنچه در دو جنگ تریاک بین چین و بریتانیا رخ داد، از دوران جدید تسلط افیون بر دنیای انسانها میگوید.
چند کتاب جدید که دربارۀ پلاستیکها و اثرات آن بر زندگی ما و محیط زیستمان نوشته شدهاند، پیام تقریباً واحدی دارند: تسلیم شوید. دنیای ما به اشغال پلاستیکها درآمده است و اینطور که به نظر میرسد، فعلاً راهی برای رهایی از شر آنها نداریم. الیزابت کولبرت، روزنامهنگار برجستۀ محیط زیست و برندۀ جایزۀ پولیتزر، در این نوشته با مرور این کتابها میگوید آنچه لازم است، بازبینیای عمیق و جدی در نحوۀ زندگی کردن ماست. بحران آلودگی پلاستیکی شاید هیچ راهحلی بدون پرداختن به این مسئله نداشته باشد.
اعتیاد، به دلایل مختلف، فروپاشی هولناکی است. افرادِ درگیر با اعتیاد میگویند که میخواهند ترک کنند، ولی حتی باوجود مجرای بینی تخریبشده، کبد زخمی، اُوِردوز، ازدستدادن شغل و خانواده، هنوز سردرگم، شکاک و از همه مهمتر، بیمناک هستند. بیمناکند چراکه فکر نمیکنند بتوانند تغییر کنند، حتی باوجود اینکه آشکارا میبینند دست به کارهایی میزنند که دلشان نمیخواهد. کارل اریک فیشر، روانپزشکی که خود درگیر اعتیاد بوده است، در این مطلب، از دنیای پیچیدهای سخن میگوید که اعتیاد را ایجاد میکند و آدمها را در آن گرفتار میسازد.
اخیراً مسابقهای میان چت جیپیتی و رقبای آن در گرفته است که کدام هوش مصنوعی میتواند بیشتر «مثل انسانها» حرف بزند. این مسابقه نقش زبانشناسان در تحقیقات مربوط به هوش مصنوعی را به اوج خود رسانده است. اما امیلی بِندِر، یکی از شاخصترین زبانشناسان رایانشی جهان، برخلاف تقریباً همۀ همکارانش، میخواهد یکتنه در مقابل این چشماندازِ تکنولوژیکِ تریلیون دلاری بایستد. سؤالات او گزنده و دردسرسازند: چرا باید رباتها مثل انسانها حرف بزنند؟ چه فایدهای در مغشوشکردن مرز میان انسان و ربات وجود دارد؟
جفری روف فیلمساز و استاد کالج دارتموثِ آمریکاست. او، به گفتۀ خودش، همهچیز دارد: همسری خوب، شغلی مهیج و خانهای دنج در منطقهای روستایی. ولی جفری مبتلا به افسردگیِ شدید است؛ تا آنجا که چند سال پیش تا یکقدمی خودکشی رفت. شیوهای مختلف درمان را امتحان کرده ولی هنوز به راهحل قطعی نرسیده است. حالا او، در روایتی صمیمانه، برشی از زندگی پررنج خود را نوشته و از معجزههای کوچکی گفته که در هر موجِ افسردگی نجاتبخش او بودهاند: آمدن بهار، سفر با خانواده و دوستان و کارتپستالهایی که از نقاط مختلف دنیا میرسند و پیامشان عشق است.
سادهترین نظریه دربارۀ طبیعت بشر این است که ما هر کاری بتوانیم میکنیم تا از تجربه درد و رنج دور بمانیم. ما در جستوجوی لذت و آسایش هستیم و دلمان میخواهد مسیر زندگی را بیگزند طی کنیم. ذات درد و رنج طوری است که همه از آن دوری میکنند. اما این نظریه چیزی کم دارد. درد فیزیکی و درد هیجانی، گرفتاری، شکست و فقدان اگر در موقعیت مناسب پیش بیایند و از حد خاصی فراتر نروند، دقیقاً همان چیزی هستند که دنبالش میگردیم.
باور عمومی این است که بازیهای ویدئویی اعتیادآورند. پدر و مادرها وقتی بچههایشان را میبینند که تا نیمهشب، مثل مسخشدهها، به مانتیورهایشان خیره شدهاند، تردیدی در معتادبودن فرزندانشان ندارند. اما ماجرا از نگاه متخصصان پیچیدهتر است. آیا بهراحتی میشود آدمهایی را که ساعتهای متمادی از شبانهروز بازی میکنند، معتاد نامید؟ کمبودن تحقیقات در این زمینه تصمیمگیری نهایی را سخت کرده است، اما شواهد روزافزونی نشان میدهد که مشغولیت وسواسی به بازی، دستِکمی از دیگر انواع اعتیاد ندارد.
انزجار همهجا در کمین است. شاید صبح که به محل کارتان میروید لکۀ خون ناشی از یک تصادف در بزرگراه به چشمتان بخورد؛ در محل کار، به همکارتان که از دستشویی بیرون آمده ولی دستهای کثیفش را نشُسته نگاهی شکاکانه میاندازید؛ و در خانه، پوشک فرزندتان را عوض میکنید، گرفتگی دریچۀ چاه حمام را باز میکنید، یا جوشتان را میترکانید. فقط نوزادان و آدمهایی که در کُما هستند میتوانند روزی بدون انزجار را تجربه کنند. چرا انزجار اینقدر قدرتمند است؟ و چطور به رفتارهای ما شکل میدهد؟
وقتی هاجون چانگ در سال ۱۹۸۶ برای خواندن اقتصاد از کرۀ جنوبی به بریتانیا رفت، مهمترین چیزی که آزارش میداد، فرهنگ غذایی بهشدت بسته و محافظهکارانۀ انگلیسیها بود. اگر غذاها کمتنوع و بدمزه بودند، در عوض علم اقتصاد معرکۀ آرای جالبتوجهی بین مکاتب فکری مختلف بود. اما امروز داستان برعکس شده است. فرهنگ غذایی انگلستان متنوع و رنگارنگ است، ولی اقتصاد تقریباً بهطور کامل به انحصار یک شیوۀ فکری درآمده است. چرا این اتفاق افتاد و پیامدهای آن چیست؟
آیا با گفتوگو هر نوع اختلافی را میشود حلوفصل کرد؟ در واقعیت، خیلی وقتها گفتوگو پا نمیگیرد، یا نمیتواند نقش سازندهای داشته باشد. در عوض، اختلافی که چهبسا در ابتدا خیلی شدید نبوده، به بحرانی عظیم و اختلافی لاینحل مبدل میشود. به نظر میرسد کشمکش فرایندی مُسری باشد که در آن هر کاری که میکنید بر کارهای دیگران تأثیر میگذارد. رفتار شما بر رفتار دیگران تأثیر میگذارد: اگر هیجان نشان دهید و خشمگین شوید، طرف مقابل هم خشمگین میشود. این را میتوانید در مقیاس گستردهتر هم در نظر بگیرید، جایی که طرفهای بیشتری درگیر هستند و، درنتیجه، هیجانات بهصورت موجی در شبکه پخش میشوند. چیزهایی که ابتدا کماهمیت به نظر میرسند، مثل لحنی که استفاده میکنید یا ارجاعاتی که میدهید، ناگهان بینهایت مهم میشوند و میتوانند در حلشدن یا نشدن یک کشمکش نقش محوری ایفا کنند. گفتوگویی که به خشونت میکشد، خیلی اوقات به گفتوگوهایی ناکارآمد تبدیل میشود. یعنی آن نوع گفتوگوهایی که درنهایت افراد از آن کنارهگیری میکنند و میگویند «افتضاح بود». آیا راهی وجود دارد که بتوانیم از این جنگِ سنگر به سنگر که در آن استدلالهای واحدی بارها و بارها تکرار میشوند و در حالات هیجانی یا لحنها تفاوتی به وجود نمیآید، فراتر رویم و از گفتوگو نتیجهای واقعی به دست آوریم؟
اکثر ما دست به اقدامات بینهایت سنگدلانه نمیزنیم. شلیک نمیکنیم، چاقو نمیزنیم، یا در حد مرگ کسی را کتک نمیزنیم. هرگز به کسی تجاوز نمیکنیم یا انسان دیگری را در آتش نمیسوزانیم. بمب به خودمان نمیبندیم و در یک کافۀ پرازدحام خودمان را منفجر نمیکنیم. و بنابراین، وقتی این کارهای بیمعنا را میبینیم، سردرگم میشویم. هدف از این کارها چیست؟ اساساً چرا کسی باید به دیگران صدمه بزند یا آنها را بکشد؟
چند محقق دانشگاه کارولینای جنوبی هنگام مطالعۀ رفتار آدمها در یک مرکز خرید متوجه نکتۀ عجیبی شدند: میزان احتمال کمک مالی به دیگران، در میان کسانی که از پلهبرقی بالا میرفتند، دو برابر کسانی بود که از پلهبرقی پایین میآمدند. آنها نتیجه گرفتند صعود نوعی حس سخاوت و مناعتطبع به آدمها میدهد، هرچند بهصورت ناخودآگاه. این تنها یک مثال است از تأثیرات شگفتآوری که تجربههای محیطی بر رفتارهای اجتماعی ما میگذارد.
در بحبوحۀ جنگ ویتنام، هنری کیسینجر که سخنگوی دولت بود، گفت: «ارتش، در معنای عرفی آن، تنها زمانی پیروز میشود که جنگ را ببرد. در غیر این صورت، همیشه بازنده است. اما برعکس، پارتیزانها تنها در صورتی بازندهاند که جنگ را رها کنند. در غیر این صورت، همیشه برندهاند». این حرف که بویی از استیصال ارتش آمریکا در برابر ویتکنگها بود، حالا به رمز پیروزی آن تبدیل شده است. البته با این ملاحظه که امروز این ارتش آمریکاست که به شیوۀ پارتیزانها عمل میکند.
وقتی کسی به بیماری ترسناکی مثل سرطان مبتلا میشود، غالباً نخستین توصیهٔ دوستان و اطرافیان به او «مثبتاندیشی» است. گاهی این توصیهها آنقدر تکرار میشوند که بیمار تصور میکند اگر ذهنیت منفی خود را به مریضی تغییر ندهد، پا در راه مرگ خواهد گذاشت. اما تجربهٔ شخصی کاتلین فلاناگان، نویسندهٔ این مطلب، از بیست سال درگیری و مقابله با بیماری سرطان چیز دیگری میگوید: «من با ذهنیت بد باعث سرطانم نشده بودم و قرار هم نبود با ذهنیت خوب آن را درمان کنم».
سردمداران شرکتهای فناورانه همیشه از چیزهایی میگویند که محصولات جدید به زندگی ما اضافه میکنند. سرعت بیشتر، آسانی و ارزانی و امکاناتی که پیش از این نداشتهایم. اما هیچوقت از چیزهایی که در اثر این محصولات از دست میدهیم حرف نمیزنند. فناوری شهرهایمان، محیطزیستمان و حتی خودمان را تغییر میدهد، بدون آنکه فرصت داشته باشیم به درستی با این تغییرات سازگار شویم. اولیور ساکس در یکی از آخرین نوشتههایش از وحشتی میگوید که زندگی در چنین جهانی برای او به همراه دارد.
تصور میشود که هویتِ شخصی یا خودِ درونی بخشی از وجود همۀ انسانهاست. ظاهراً این هویتِ ثابت و جهانشمول همان عنصر مشترکی است که خاطرات و قصههای آدمها را میسازد و زندگی آنها را معنا میبخشد. اما اگر حادثهای فاجعهبار هویت شخص را از بین ببرد چه؟ آیا او میتواند با این بیهویتیِ جدید کنار بیاید و آن را به عنوان وضع تازۀ خود بپذیرد؟ روایت حاضر که برگرفته از کتابِ آنچه ما را نکشد، میسازد است، نشان میدهد که شاید در پس این بیهویتی، فهم تازهای از دنیای اطراف نهفته باشد که پیشتر قادر به درک آن نبودهایم.
«زرافه بزرگتر است یا فیل؟»، «چرا قیافهام زشتتر شده؟»، «تابهحال کسی عاشقت شده؟» این جملاتِ نسبتاً مسخره هیچ وجه اشتراکی ندارند، جز اینکه همهشان نوعی پرسشاند. یکسری امور در زندگی ما مثل خورشید روشناند، اما وقتی از چیستیشان سؤال میکنیم، در ابهامی رازآلود فرومیروند. «پرسش» هم از این دست چیزهاست. واقعاً پرسش چیست و ما در حین پرسیدن چه کار میکنیم؟ لنی واتسون روی بیش از پنجهزار نفر تحقیق کرده و به پاسخی رسیده که با پاسخ فیلسوفان و زبانشناسان تفاوتی جدی دارد.
به چند فیلم و سریالی کمدیای که اخیراً دیدهاید فکر کنید و نقشِ پدرها را در آنها به یاد بیاورید. تصویر رایجی که احتمالاً به ذهنتان میآید چنین چیزی است: آدمی بیکفایت، احمق، با رفتارهای بچهگانه، نصیحتهای بیثمر و وسواسهای خندهدار. کسی که از مدیریت زندگیاش عاجز است و همه از دستش عذاب میکشند. تحقیقی جدید نشان میدهد در کمدیهای امروزی پدرها بیش از همیشه مسخره میشوند، در حالی که در واقعیت بیشتر از همیشه برای خانوادههایشان وقت میگذارند. چرا؟
بدترین اتفاقات میتواند در زیباترین روزها بیفتد. بدترین اتفاق برای خانوادۀ من در یک روز تابستانی عالی رخ داد. دخترم را از کمپ سوار کرده بودیم و داشتیم تصمیم میگرفتیم که بهتر است برای ناهار به رستورانی ارزان برویم یا ساندویچی. یادم نیست کدام را انتخاب کردیم. چیزی که یادم است این است: پزشکان بارها و بارها مرا بیدار میکنند و سؤالاتی تکراری میپرسند. آنها میگویند «تو تصادف کردهای». هنا شنک، که همیشه به هوشش افتخار میکرد، از این میگوید که یک «اتفاق» چطور او را به فردی تبدیل کرد که به زحمت از پس امورات خودش برمیآید.
آدمهای مؤدب و متشخص در توکیو هیچگاه انعام نمیدهند. در نیویورک میزان تشخص افراد را میتوانی از مقداری که انعام میدهند بفهمی. نگاه مثبت یا منفی به انعام در جوامع مختلف به مولفههای فرهنگی، اقتصادی و تاریخی متعددی بستگی دارد، اما به هر ترتیب شاید انسانیترین بخش رستورانرَوی در دنیای امروز ما همین باشد. اینکه به اختیار خود با دادن انعام دیگری را هم در لذتت شریک و غذا خوردن را به چیزی بیش از یک مبادلۀ تجاری تبدیل میکنی.
سوکی کیم تنها نویسندهای است که توانسته به کرۀ شمالی برود و تحت عنوان مدرس زبان انگلیسی در میان ساکنان این کشور زندگی کند و مشغول روزنامهنگاری تحقیقی بشود. دورۀ کار او در پیونگ یانگ تحت نظارت کامل و وحشت مطلق تمام میشود و ماحصل سفر او کتابی میشود که امروزه او را به آن میشناسند. کیم این روزها در هر جایی که سخنرانی میکند همه شجاعتش را میستایند. اما خودش فکر میکند دلیل دیگری او را بهسوی کره شمالی کشانده؛ دلیلی که به دوران کودکیاش برمیگردد و او را شبیه همان ساکنان سرزمین تاریکی کرده است.
خیلیها دلیل موفقیت مدیران برجسته را اصالتشان میدانند. آنها به این دلیل موفقاند که «خود»شان هستند. بااینحال این تأکید روی خود واقعی گاهی میتواند از یک مدیر موجودی متکبر و یکدنده بسازد که تصور میکند همه باید خودشان را شبیه او کنند. هرمینیا ایبارا، استاد رفتار سازمانی مدرسۀ کسبوکار لندن، از مرز باریک بین اصالت و انعطافپذیری سخن میگوید، از اینکه چطور یک رهبرِ اصیل هم میتواند خودش باشد و هم رفتارش را با کارکنانش هماهنگ سازد.
۲۵ سال پیش، یک طراح ابررایانه ساعتی طراحی کرد که قرار بود دههزار سال عمر کند، عقربههایش بهجای ثانیهها سدهها را نشان بدهد و صدای کوکش هر هزار سال یکبار بلند شود. چه کاری بیهودهتر از این؟ آنهم در عصری که سرعت تغییرات دغدغۀ گذشته و آینده را بیاهمیت کرده است. وقتی هر لحظه تغییر میکنی، چرا باید گذشته را جدی بگیری و برای آینده برنامهریزی کنی؟ اما مگان اوگبلین توضیح میدهد که چرا این ساعت بهاندازۀ اهرام ثلاثه و برجهای بابل مهم است و چرا جف بیزوس آن را به قیمت گزافی خریده است.
حدود دویستسالی میشود که بین انسان و کارهایش شکافی عمیق افتاده. اما اندازۀ این شکاف بهقدر یک دکمه است. پیشتر، انسانها بیواسطه در متن کارشان حضور داشتند و با لمس اشیای اطراف جهان را تغییر میدادند. اما حالا چه؟ به کارهای روزمرهتان نگاه کنید: در آسانسور، دکمهای میزنیم و بالا میرویم. دکمههای کیبورد را فشار میدهیم و متنی نوشته میشود. حتی برای ابراز علاقه و نفرت هم به دکمه محتاجیم: لایکها دکمهاند و بمبهای اتم با دکمه پرتاب میشوند. دکمهها چگونه معنای زندگیمان را تغییر دادهاند؟
نوجوانها همیشه کارهای عجیبوغریب میکنند؛ خودشان را از بلندی در آبهای کمعمق میاندازند، رانندگی پرخطر میکنند و وارد دعواها و روابط عاطفی نامتعارف میشوند. بعضی از بزرگترها این حرکات را ناشی از نیروی جوانی میدانند و بعضی دیگر خامی و بیتجربگی نوجوانان را دلیل رفتارهای نسنجیدهشان عنوان میکنند. اما تحقیقات عصبشناختی جدید، با ارجاع به مراحل تکاملی بشر، پرده از حقایقی برداشتهاند که شاید پای فیزیولوژی مغز نوجوانان را به میان بیاورد.
جستوجو برای یافتن خودِ حقیقی طرحی به درازای تاریخ است، اما امروز بیش از همیشه به دغدغهای همگانی بدل شده است. در دورۀ فراگیری شبکههای اجتماعی، برداشتی که از اصالت رواج یافته ما را در نوعی خلأ خودخواسته گرفتار میکند، و حرکت را از ما دریغ میکند. مفهوم بدلیِ اصالت ما را در ملغمهای از خودشیفتگی افسارگسیخته و همرنگی منفعلانه با جماعت گرفتار کرده است. شاید آگاهی تاریخی به سرچشمۀ دو آرمان اصالت و آزادی بتواند ما را از این دام نجات دهد.
در دسامبر ۱۹۹۵ جوانی ۲۸ ساله به نام پییر امیدیار وبسایت آوکشنوب را ساخت. در این وبسایت مردم بدون واسطه خرید و فروش میکردند. آوکشنوب بهسرعت محبوب شد و درآمد ماهانۀ آن به ۱۰هزار دلار رسید. امیدیار سال بعد نام وبسایتش را به ایبِی تغییر داد و به این ترتیب یکی از اولین شرکتهای بزرگ اینترنتی را بهوجود آورد. بعد، سال ۲۰۰۰ و سقوط ارزش سهام شرکتهای اینترنتی فرارسید و بسیاری از استارتاپهای آن دوره را ورشکست کرد. اما ایبِی با ایدهای انقلابی از این سقوط جان سالم به در برد و بعدها زمینهسازِ ظهور غولهایی چون گوگل، فیسبوک و آمازون شد. آن ایدۀ انقلابی چه بود و چگونه ایبی را در بحبوحۀ ورشکستگیِ رقبا نجات داد؟
نهضت هندیها علیه استعمار انگلستان به پیروزی انجامید، اما ستم، نابرابری و فقر به پایان نرسید. نظام کاستی در قانون برچیده شد، ولی فرهنگ مردم آن را کنار نمیگذاشت، در واقع، هنوز هم کنار نگذاشته است. اینها را سوجاتا گیدلا، زنی هندی که در خانوادهای نجس به دنیا آمده، بهتر از هر کسی میداند. او در کتاب خیرهکنندهاش داستان مردمی را روایت میکند که عمرشان را به پای برابری گذاشتند، اما فهمیدند مورچههایی هستند در میان فیلها.
وقتی داروین میخواست ازدواج کند، تصویر خیالانگیزی در ذهن داشت: «همسری خوب و مهربان که روی مبل نشسته، آتشی که روشن است، و شاید موسیقی و کتابی هم در کار باشد». به همین اندازه کارتونی و غیرواقعی. اما میشود پرسید: مگر چه کار دیگری از دستش برمیآمد؟ مگر ما آدمها پیش از اینکه کارهای بزرگ را واقعاً تجربه کنیم، چقدر میتوانیم هزینهفایدهشان را سبکسنگین کنیم؟ و حتی بیشتر از آن: چه میدانیم در آینده چه چیزی میتواند اوضاع را بهتر کند؟
در دنیای امروز، که تبلیغات و رسانههای اجتماعی همۀ آگاهیمان را فراگرفته و همواره آنچه داریم را در سایۀ آنچه میتوانستیم داشته باشیم ارزشگذاری میکنیم، جستجوی همسرِ بهتر نیز وسوسهانگیز شده است. شریک عاطفیمان را دائم ارزیابی میکنیم تا مبادا زندگی ایدئالی را که منتظرش هستیم از دست بدهیم؛ زندگیایی توأم با خوشبختی و رشد شخصی. با وجود آنکه محتمل است پایان این جستجوی طولانیْ رابطۀ عاطفی عمیقتری باشد، آیا نمیتوان صرفا با ایفای هرچهبهترِ نقش همسری به خوشبختی رسید؟
اگر در فضای عمومی به ما حمله کنند، تکلیف دوستانمان چیست؟ اگنس کالارد میگوید شاید بهترین راه این است که هیچ چیز نگویند. او مینویسد: «یک دهه قبل که فیلسوفی عمومی نبودم و فقط برای گروه اندکی از دانشگاهیان مینوشتم، هرگز به ذهنم نمیرسید چنین سؤالی از خود بپرسم. اما اوضاع حالا تغییر کرده است. این روزها، هر کس که چهرهای عمومی دارد باید این احتمال را هم مدنظر داشته باشد که حیثیتش بر باد برود.»
جنگ روسیه در اوکراین با شگفتیهای بسیاری همراه بوده است. ولی بزرگترین آنها این بود که اصلاً اتفاق افتاد. سال گذشته، روسیه در صلح و درگیر یک اقتصاد پیچیدۀ جهانی بود. آیا واقعاً روابط تجاری را کنار خواهد گذاشت، فقط برای گسترش قلمرویی که به قدر کافی گسترده هست؟ بهرغم هشدارهای فراوان، از جمله از سوی خود ولادیمیر پوتین، باز هم این تهاجم شوکهکننده بود. دستهای از نویسندگان که خودشان را متخصصان ژئوپلیتیک میدانند، میگویند این جنگ پیشبینیپذیر و اجتنابناپذیر بوده است. آیا حق با آنهاست؟
اوضاع رسانههای اجتماعی چندان خوب نیست و همهچیز دربارۀ شیوۀ فعالیت آنها ناگهان مورد بحث و تردید قرار گرفته است. منتقدان مدام از این میگویند که رسانههای اجتماعی حریم خصوصی کاربران را نقض میکنند و اطلاعاتشان را به شرکتهای دیگر میفروشند. یا اینکه با ترفندهای الگوریتمی اخبار را دستکاری میکنند و بین مردم تفرقه میاندازند و دموکراسی را تضعیف میکنند. اگر این رفتارهای رسانههای اجتماعی نادرست هستند پس آنها باید چه کنند؟ چه خبرهایی را باید منتشر کنند؟ الگوی کسبوکارشان باید چگونه باشد؟ اصلاً نقش اجتماعیشان باید چه باشد؟ پاسخ این پرسشها را باید در مفهوم «حوزۀ عمومیِ» یورگن هابرماس، فیلسوف آلمانی، یافت؛ آنجا که میگوید تاریخ حوزۀ عمومیِ جهان غرب ریشه در یک سنت خاص دارد: کافههای قدیم اروپا.
شیطنت عموماً رفتاری نادرست تلقی میگردد و کسانی که شیطنت میکنند تنبیه میشوند. ولی وقتی داستانِ شیطنتکاریهای برخی افراد را میشنویم لبخند میزنیم و هوش و جسارتشان را میستاییم؛ مثل داستان دیدار اسکندر با دیوژنِ فیلسوف که اسکندر به او گفته بود هر آرزویی داشته باشد برآورده میکند و فیلسوف، که ظاهراً در آفتاب لمیده بود، پاسخ میدهد «آرزویم این است از جلوی نور بروی کنار». چرا شیطنتِ دیوژن را تحسین میکنیم و به رفتار تحقیرآمیز او با اسکندر میخندیم؟ آیا ممکن است در شیطنتْ نوع خاصی از فضیلت نهفته باشد و افراد اهل شیطنت سزاوار ستایش باشند؟
کمالگرایانِ دیگرمحور خودشان را کامل و دیگران را ناقص میبینند. در این نوع کمالگرایی، فرد توقعات غیرواقعیاش را در بیرون از خود جستوجو میکند، مثلاً در همسرش، همکارانش و در فرزندانش و وقتی زندگی آنطور که انتظار دارد پیش نمیرود، این برداشتها تبدیل میشوند به اتهامزنی: «کاش این کار را درست انجام داده بودی، آن وقت خوشحالتر بودم» یا «مشکل من نیستم، تویی». اما روانشناسان میگویند در پسِ کمالگرایی دیگرمحور ناامنی و معمولاً خودشیفتگی نهفته است. کمالگرایی دیگرمحور چیست و چطور همزمان به والدین و فرزندان آسیب میرساند؟
در انگلستان خلیجی هست که نوجوانها علاقه دارند از روی دیوارۀ بیستمتریاش شیرجه بزنند. متأسفانه هر سال تعداد زیادی از این نوجوانها به دلیل برخورد با صخرههای کف آب میمیرند یا بهشدت مجروح میشوند. همچنین گهگاه میشنویم نوجوانها خودزنی میکنند یا سراغ مواد و روابط عجیبغریب میروند. بعضیها میگویند این کارها ناشی از جو دوستانِ همسنوسال است و برخی دیگر اینها را فرصتهایی برای تخلیۀ هیجانات میدانند. اینجور حرفها کمی خیال پدر و مادرها را راحت میکند، اما اینطور که پیداست همۀ ماجرا جو و تخلیۀ هیجان نیست و پای نظام آموزشی مدارس و خودِ جامعه در میان است.
«همۀ ما برایمان پیش آمده که بخواهیم حرف دشواری را به کسی بزنیم و تصورِ گفتن آن حرف، و خشم و نکوهشی که احتمالاً درپی داشته، زبان ما را بند آورده است. دلم میخواهد به شما بگویم که نگران نباشید، ترستان را کنار بگذارید و در یک چشمبههمزدن شیرجه بزنید داخل مخالفت. اما نمیتوانم؛ نقطۀ عزیمت بحث مهم است». ایان لزلی در این نوشته، که برشی از کتاب جدید اوست، این مسئله را طی ماجرای کشتهشدن دردناک دختری جوان در گردهمایی گروههای نژادپرست در شهر شارلتزویل نشان میدهد.
اسکار وایلد، که خودش آدم خیلی زیرکی بود، جایی نوشته است «من از زیرکی به ستوه آمدهام، این روزها همه زیرکاند». لودویگ ویتگنشتاینِ فیلسوف هم از این فکر که «صرفاً زیرک» است در عذاب بود و به خودش و دیگران خرده میگرفت که چرا زیرکی را بالاتر از خِرد و حکمت حقیقی مینشانند. زیرکی، حتی اگر بعضی وقتها روی اعصابمان برود، همچنان تداعیگرِ مفاهیم مثبتی است: نهتنها آن را مایۀ سرگرمی میدانیم، بلکه تصورمان این است که موجب بینش و آگاهی هم میشود. بااینحال، خیلی از دیگران نیز همین گلایۀ وایلد را دارند؛ آن نوعی از زیرکی که امروزه در زیستِ عمومی ما رو به افزایش است حالا مایۀ دردسر و اسباب زحمت شده. آیا در زیرکبودن واقعاً مشکلی هست که ما از آن بیخبریم؟
بخشی قابلتوجهی از ساعات بیداری همۀ ما انسانها به خیالپردازی میگذرد. به مجسمکردن وضعیتهایی خیالی که در آنها اتفاقات دیگری میافتد و خودمان آدمهای دیگری هستیم. خیالپردازیها اشکال بسیار متنوعی دارند و برای هر کس خاصیت و کارکرد ویژۀ خود را پیدا میکنند. خیالپردازی نشانۀ چیست؟ خوب است یا بد؟ باید با آن مبارزه کرد یا به آن پر و بال داد؟ لزلی جمیسون، جستارنویس چیرهدست آمریکایی، در این مقالۀ بلند دربارۀ خیالپردازیهای خودش و اطرافیانش نوشته است.
دیوید سداریس جستارنویس سرشناس آمریکایی، میگوید: شاید این روزها دیدن جوانی که از مادرش فندک میگیرد شرمآور به نظر بیاید، اما سیگار همیشه مایۀ قضاوت دیگران نبوده است. سداریس در این جستار از حالوهوای روزگاری میگوید که آدمها تقریباً در هر جایی که فکرش را بکنید، از بیمارستان و تلویزیون گرفته تا مدرسه و محل کار، آزادانه سیگار میکشیدن؛ ماجرای سیگاریشدن خودش را بازگو میکند؛ سرفههای سنگین و صدای نفس خشن مادرش را به یاد میآورد و نهایتاً از آخرین سیگاری میگوید که در یکی از کافههای فرودگاه شارل دوگول دود کرد و سیگار را برای همیشه ترک کرد.
نیکولاس برگرون، میلیاردر آلمانیآمریکایی، در سالهای اخیر به نامی آشنا در میان اهالی علوم انسانی تبدیل شده است. او تلاش میکند نقشی را ایفا کند که روزگاری خاندانهایی مثل مدیچی در عصر روشنگری ایفا کردند: حمایت از فیلسوفان و نظریهپردازان در جهت بسط ایدههایشان. برگرون بعد از تأسیس جایزۀ یکمیلیون دلاریاش در فلسفه، حالا در زمینی به وسعت صدها هکتار به دنبال تأسیس مؤسسهای عظیم برای گسترش علوم انسانی در لسآنجلس است.
سارا چایس، بعد از آنکه دولت طالبان در افغانستان به دست ائتلاف نظامی به رهبری آمریکا شکست خورد، تصمیم بزرگی گرفت. او که سالها بود روزنامهنگاری میکرد، شغلش را رها کرد و به افغانستان رفت تا آنجا به بازسازی کشور کمک کند، ایستگاهی رادیویی برپا کند و دنیای بهتری بسازد. اما آنجا با چیزی آشنا شد که تا پیش از این توجهش به آن جلب نشده بود: «فساد». هر کاری که میخواست بکند، با جلوههای گوناگونی از فساد روبهرو میشد و این آغاز مسیر جدیدی برای او بود: فساد با جوامع انسانی چه میکند؟