تهران در دلش حرفهای زیادی دارد. حرفهایی که در روزمرگی ما گم شده؛ حرفهای کمتر شنیده شده؛ حرفهایی که باید دور از هیاهوی آهن و گوگرد این روزهای آن شنیده شود؛ حرفهایی که باید در کف خیابانهایش نفس بکشی تا آنها را بشنوی.
Persian Media Production | رسانه پارسی
ولیعصر؛ تنها خیابانی که از جنوب تا شمال تهران کشیده شده. خیابانی که گاهی باید در شلوغی و هیاهوی مردمش توی پیادهرو گم شوم تا بتوانم بهتر صدایش را بشنوم. صدای دیوارها، مغازهها و آدمهای شهر من.
من وسط جنگ به دنیا آمدم، وسط جنگی واقعی؛ جنگی که قرار بود بعد از ۸ سال تمام شود اما هنوز برای شهرم تمام نشده؛ جنگی که هنوز زنده است؛ جنگی که هر روز خودش را نشان میدهد و تهدید میکند که دوباره آوارش را بر سرمان خراب میکند.
تلویزیون؛ دنیای تازهای که هر روز درهای خودش را به روی ما باز میکند؛ پنجرهای برای فرار از دنیای روزمره؛ برای فرار از شلوغی و هیاهوی تهران. چهارچوبی که قرار بود برای من راه فراری باشد، خودش چهارچوبی شد برای محدودتر کردن زندگی؛ برای نشنیدن صدای مردم کوچه و خیابان؛ برای ندیدن شهر من: تهران.
تئاتر شهر؛ جایی که هربار در مورد شهرم صحبت میکنم نمیتوانم در موردش حرف نزنم. جای مورد علاقهام؛ جایی که وضعیت گذشتهاش را بیشتر از وضعیت فعلیاش دوست دارم. همین من را گرفتار نوستالژی می کند.
تهران شهری است که تنها در آن صدای مردان شنیده میشود؛ شهری که حتی زنانش صدای خودشان را نادیده میگیرند. زنانی که هر روز در برابر چشمانم بودند اما هیچگاه صدایشان را نشنیدم. زنانی که اگر پنجرهای به دنیایشان باز کردم و درد و رنج آنها را دیدم تنها گفتم: «ببخشید که دردهای شما را نمیفهمم. ببخشید که حرفهای شما را نمیفهمم.»
ظهیرالدوله، آرامگاه فروغ فرخزاد، آرامگاه قمرالملوک وزیری، روحالله خالقی و ملکالشعرا. آرامگاهی فراموش شده در شمال تهران، مکانی که صدای کسانی که در آن مدفون شدهاند بلندتر از صدای بسیاری از مردم تهران شنیده میشود. فقط لازم است که در یکی از صبحهای پنجشنبه به ظهیرالدوله بروی تا این صدا را بشنوی.