POPULARITY
نگار: بچه ها بحث شون گرم شده بود، و این بهترین فرصت بود. دلم می خواست همه چیزو بهشون بگم. اونا خواهرای من بودن. قد امیر و سهراب دوستشون داشتم. نگار: بچه ها! یه لحظه ساکت باشین می خوام یه چیزی رو بهتون بگم،… یه چیز خیلی مهمی رو می خوام بهتون بگم، گوش کنین.
نگار : کار دعواهای مامان و بابای مریم به جاهای باریک کشیده بود و باباش نه تنها مامانش، بلکه حتی مامان و باباهای ما رو هم تهدید کرده بود. کس دیگه ای به جز ما دخترا خبر نداشت و ماها هم خیلی نگران بودیم.
نگار: مریم، حالا که بابات پیش مشاور نمی ره، بیا یه کاری بکنیم، بیا مستقیم با مامان ندا صحبت کنیم که درباره ی محبت و راههای ابراز محبت بیشتر تو جمع شون صحبت کنن. شاید بتونه کمکی بکنه. سمانه : تو فکر می کنی باباش بازم حلقه ی مطالعه بره؟
رکسانا: پس مظهرالهی یعنی خدا تو وجود پیامبرا ظهور کرده، اما نیومده تو وجودشون، سرجای خودش هست. ندا : آفرین. اولین تمرین هم همین بود که مظاهر ظهور الهی صفات و کیفیات و اراده و هدف خداوند رو ظاهر می کنن اما خود خدا نیستن. درست شد؟
نگار: خوب یه مورد اینکه اگه مردم تربیت روحانی بشن اینقدر اختلاف طبقاتی پیش نمی یاد، چون خودخواهی و طمع و بی عدالتی رو کنار می زارن و به کمک هم دیگه می تونن فقر رو از بین ببرن و فاصله ها رو کمتر کنن.
ندا : یه بیانی از حضرت بهاء الله هست که می فرمایند :« درد امروز را درمانی و فردا را درمان دیگر امروز را نگران باشید و سخن از امروز رانید. »
نگار : عید برام همیشه مثل نورشدیدی بود که به همه چیز می تابید و همه چیز رو قشنگ و تمیز و شاد می کرد. اما اون سال انگار برای اولین بار بود که عید رو همون طور که بود می دیدم. شادی هاش رو می دیدم و قشنگی هاش رو، اما دیگه می دونستم که عید هم مثل روزای دیگه ست، هم شادی داره و هم غم.
ندا : می دونین، داشتم به یه بیان حضرت بهاء الله فکر می کردم که میفرمایند هرروز به حساب خودتان رسیدگی کنید، قبل از این که به حساب شما رسیدگی شود. یعنی تا هنوز عمری باقی یه مرتب حساب و کتاب کنیم ، چون هنوز وقت هست که کمی و کاستی ها رو جبران کنیم.
ندا : خوب الآن اعتماد جامعه نسبت به چی از بین رفته؟ چی رو مسخره می کنن؟ رکسانا : دین. ندا : حالا چه کسانی این اعتماد رو از بین بردن و در این امانت الهی که به بشر سپرده شده خیانت کردن؟
نگار : دین خیلی وسیع تر و خیلی قشنگ تر از اونی بود که من فکر می کردم. حرفهای ندا همیشه دریچه های تازه ای رو به ذهن من باز می کرد اما این دفعه واقعا” احساس می کردم کل نگرش من به زندگی و همه چیز داره تغییر می کنه.
نگار: آره دیگه. اینجا که داره همین رو می گه. «ایمان اشتیاقی ضروری و خاموش نشدنی» یه که اگه به طور مصنوعی جلوش رو بگیرن، باعث می شه که مردم به کارهائی مثل تراشیدن و پرستیدن بت های پوچ و بیخودی رو بیارن. رکسانا : یعنی چی؟ یعنی واقعا” می رن بت درست می کنن؟
نگار: همیشه یه احساس دوگانه ای نسبت به دین داشتم. می دونستم که خوبه، اما خیلی چیزاش رو هم دوست نداشتم و نمی تونستم قبول کنم، یعنی واقعا” قابل قبول نبود، با عقلم جور در نمی یومد.
ندا : به نظر شما چرا مردم بی دین شدن؟ رکسانا: به نظر من که دین یه مشت بکن نکنه که یه عده به زور تو سر ما می کنن اما خودشون هم بهش عمل نمی کنن!! مریم : بابای من که می گه دین همه ش قصه و خرافاته. نگار: پس چرا بعضی ها حاضرن جونشون رو برای دین شون بدن؟
نگار: موضوع آزادی خیلی منو به فکر انداخته بود، ندا راست می گفت خیلی از مسائل، بخصوص مسائل اخلاقی و اعتقادی، چیزایی هستن که مربوط به انتخاب آزادانه ی فرد می شن و نمی شه کسی رو مجبور کرد که اونا رو رعایت کنه.
سمانه : خوب اینو خدائیش راست می گن! هرکسی باید آزاد باشه خودش درباره ی زندگی خودش تصمیم بگیره. اگه اشتباهم هست، خودش تاوانش رو پس می ده. واقعا” ربطی به دیگران نداره. رکسانا: نظر تو چیه ندا؟ تو چی می گی؟
در آخرین قسمت داستان رادیویی کوچه، حرفهای دل شهاب و ستاره، فروغ و کامران، نگار و بقیه بچه ها رو می شنویم. درسته که این داستان به پایان میرسه، ولی زندگی کاراکترهاش هنوزادامه داره. ستاره باید با صبوری جدایی ظاهری عشقش شهاب رو تحمل کنه، و شهاب باید تمام تلاشش رو بکنه که عشقش رو به دست بیاره. و وظیفه خونوادهها و دوستهاشون از همیشه سختتر و بیشتره. اونا بیش از پیش نقش مهمی در پشتیبانی شهاب و ستاره دارن و بازیگر های مهم زندگیشون هستن. با ما همراه باشید و ببینید نقش شما در کمک کردن به شهاب و ستاره چیه!
شهاب و پدر و مادرش با ستاره در دفتر حاجی کهنسال ملاقات کردن. فروغ، از قاضی پرونده ی همسرش، کسی که کامران رو به دلیل بهائی بودن به ۵ سال حبس محکوم کرده بود، ستاره رو خواستگاری کرد. ستاره هم در جواب، با شجاعت، در حضور پدرش تمام حرف های دلش رو میزنه. عکس العمل حاجی کهنسال به تمام اینها چه خواهد بود؟
مریم : به نظر من تو بقیه چیزا هم همین طوره. اگه خودمون رو جای دیگران بزاریم، بهتر می فهمیم که عدالت و انصاف یعنی چی و دیگه کسی به کسی ظلم نمی کنه. ندا : حالا در مورد این جمله چی فکر می کنین « بادهای ظلم و ستم نور عدل و داد را خاموش می کند»
راهرو های دادگاه انگار تک تک قدم های شهاب، ستاره، و فروغ و کامران رو می فهمیدن و درک میکردن. چون به خوبی پژواک همه ی احساسات این ۴ نفر رو به گوش کل دنیا می رسوندن. بالاخره زمان رویارویی آنها با قاضی کهنسال، پدر ستاره، فرا رسیده. این ملاقات یکی از عجیب ترین ملاقات های دنیاست. یعنی قاضی کهنسال به خانواده شهاب مجال صحبت رو میده؟
بعد از مریم یکی از دوستای ندا اومد. برنامه اش محشر بود. یه لباس مخصوص پوشیده بود و اشعار فردوسی رو در مورد مراسم سده نقالی می کرد. عالی بود. همه بلند شده بودند و هی براش کف می زدن. بعد ندا یه صحبت کوتاهی کرد درباره این که چطور مراسمی مثل سده میتونه به شادی و محبت بین آدما و خونواده ها کمک کنه.
بعد از شبی پر اضطراب، پر از احساسات خوب و بد، پر از شادی و پر از نگرانی، بالاخره روز رفتن خانواده شهاب به دادگاه انقلاب فرا رسید. کامران و فروغ تصمیم دارن در دفتر قاضی کهنسال، همون قاضیای که حکم حبس ۵ ساله کامران رو صادر کرده بود، دخترش ستاره رو برای شهاب خواستگاری کنن.
مریم : یادتونه می خواستیم شب یلدا رو جشن بگیریم هرکسی یه چیزی گفت و آخرش هم همه گفتن که این یه جشن فامیلییه و هر کی با فامیل خودش بگیره؟ نگار: خوب؟ مریم : اما دیگه جشن سده رو که کسی نمی گیره؟ اینو می تونیم با هم بگیریم. رکسانا: جشن سده؟ جشن سده دیگه چیه؟
سمانه : من می گم آدم باید به مملکت خودش وفادار بمونه، پای مردم خودش وایسه، مملکت لباس تن نیست که هر روز عوضش کنی!. . . مثل این می مونه که تو بگی همسایه مون چه خونه قشنگی داره، من برم خونه اونا زندگی کنم. رکسانا: تو هم یه شعارهایی می دی واسه خودت ها.
رادان : اون چه که کار دنیا رو خراب کرده اینه که اگه ما مصرف نکنیم، اصلا” چرخ اقتصاد نمی چرخه. کارخونه ها یه عالمه جنس تولید می کنن که یکی باید بخره. اگه نخریم که کارخونه ها ورشکست می شن، کارگرا بیکار. نگار: اما این کار که منابع زمین رو تند و تند استخراج کنیم و چیزای مختلف درست کنیم؛ بعد مصرفشون کنیم و بعدش هم بندازیم دور، اینم کار درستی نیست و تا همیشه نمی تونه ادامه پیدا کنه، چون کره ی زمین هرچقدر هم که بزرگ باشه، بالاخره یه روزی منابعش تموم می شه.
بخش اول: قسمت هفتم و پایانی سرگذشت بهرام بیضایی بخش دوم: قسمتی از نمایش نامه افرا یا روز می گذرد
شهاب و حسین در کافه کوچه، و محسن و بهمن در ترکیه، ۴ نفری به گفتگوی خودشون روی اسکایپ ادامه میدن. حسابی غرق صحبت کردن شدن که یک تماس از نادر همه چیز رو عوض میکنه. برای حسین نامهای رسیده، میتونه خیلی چیزها رو تغییر بده. این نامه از طرف کیه؟
مادر رکسانا: مربوط به مطالبی یه که بچه ها تو گروه نوجوانانشون خوندن. ندا خانوم شما بگین. ندا: من نمی دونم منظورتون دقیقاً چیه، خودتون بفرمائین. مادر رکسانا: همون که کارگرا تو سود کارخانه شریک بشن. می دونم کارخونه تون ضرر می ده. اما شاید اگه بدونن که تو سود کارخونه شریک می شن، یه کاری بکنن.
بخش اول: قسمت ششم سرگذشت بهرام بیضایی بخش دوم: قسمت دوم بخشی از نمایش نامه فتح نامه کلات
گفتگوی اسکایپی شهاب، محسن، حسین، و بهمن حسابی داغ میشه و تصمیم میگیرن که همگی به سوالای همدیگه جواب بدن. کمی درباره معنی شعر شالگردن بهمن صحبت میکنند. محسن برای اولین بار راجع به ستاره میشنوه و حسین به دنبال اینه که بفهمه چرا بهائیان در ایران مورد اذیت قرار میگیرن.
سمانه: پولدار شدن خوبه، اما پولدار شدنی که با بریدن نون مردم یا با حق و ناحق کردن باشه، به درد نمیخوره. اینو بابام میگه. ندا: برای همینه که حضرت عبدالبهاء میفرمایند که ثروت به شرطی خوبه که نحوهی کسب و مصرف اون هم خوب باشه. یعنی از راه درست به دست اومده باشه و از اون خیری به همه برسه. نه این که همهاش صرف ولخرجیهای بیخودی بشه.
بخش اول: قسمت پنجم سرگذشت بهرام بیضایی بخش دوم: قسمت اول بخشی از نمایش نامه فتح نامه کلات
شهاب که خیلی برای روز بعد و رفتنشون به دادگاه انقلاب هیجان زدست، با یک ایمیل از نگار از این رو به اون رو میشه. برای بهتر شدن حالش و فراموش کردن نگرانیهاش، تصمیم میگیره یک تماس اسکایپی با حسین، بهمن، و محسن برقرار کنه تا بتونن با هم کمی درد دل کنن. یعنی نگار توی ایمیلش چی نوشته؟ نکنه پدر ستاره از جریان با خبر شده و داره تلاش میکنه که جلوی این مراسم خواستگاری عجیب و غریب رو بگیره؟
رادان: عدالت اجتماعی وقتی به وجود مییاد که همه بالای خط فقر باشن، یه حداقل امکاناتی داشته باشن، حالا نه این که همه خیلی پولدار و مرفه باشن، اما از یه رفاه نسبی برخوردار باشن. متوجه شدی؟ سمانه: پس اون اکتساب خصائص معنوی چی میشه؟
بخش اول: قسمت چهارم سرگذشت بهرام بیضایی بخش دوم: قسمتی از نمایش نامه گمشدگان
شهاب دوباره با حسین در کافه کوچه قرار میذاره تا بتونن با هم صحبت کنن. این گفتگو رازهایی رو برای دو طرف بر ملا میکنه که حتی فکرش رو هم نمیکردن. رازهایی که ممکنه برای حسین خیلی گرون تموم بشن. از طرفی ستاره با احساسات خودش دست و پنجه نرم میکنه و امیدواره که این قضیه ختم به خیر بشه. شهاب و خانوادهاش قراره فردا برن دادگاه انقلاب، دیدار پدر ستاره.
مریم : آخه مگه چی شده؟ سمانه : بیا، اینم یه خواهر فضول دیگه! خدا روشکر که رکسانا دیگه نمی تونه بیاد. رکسانا : کی گفته؟ اینم رکسانا خانوم. یه خرده دیگه تلاش کنم می شم قهرمان دو با چوبدست!! چرا قیافه هاتون این طوریه؟ گریه کردین؟! (با ناراحتی) چرا؟ سمانه : حالا بیا و درستش کن. می ترسم بگم خدا روشکر رادان اینجا نیست، اونم کله ش رو از سردیوار بکنه پایین!!
بخش اول: قسمت سوم سرگذشت بهرام بیضائی بخش دوم: بخشی از نمایشنامه قصه ماه پنهان
شهاب بالاخره فرصت اینو پیدا میکنه که با محسن از طریق اسکایپ صحبت کنه. شهابی که فقط صدای محسن رو از پشت میله و دیوار شنیده بود، حالا میتونست بدون هیچ مانعی با دوست خودش رو به رو بشه، ولی این تماس برای شهاب اینقدر ها هم ساده نیست. و در همین حین، نگار بهش زنگ میزنه و از ستاره خبری میده. آیا ستاره با پیشنهاد شهاب موافقت میکنه؟
ندا: خیلی هم عالی. «پسرها و دخترها باید در روابط خود تنزیه و تقدیس را رعایت کنند» این یعنی چی؟ این ما رو به میانه روی نزدیک میکنه؟ سمانه: تنزیه و تقدیس چی بود؟ پاکی بود، نه؟ ندا: آره، تنزیه که یعنی پاکی و دور بودن از بدیها و عیبها. تقدیس هم یعنی پاکیزه کردن، دوتاش تقریبا یه معنی رو می ده.
بخش اول: قسمت دوم سرگذشت بهرام بیضائی بخش دوم: قسمت دوم بخشی از نمایش نامه اژدهاک
نگار که با ستاره از طریق ایمیل در ارتباطه، در تماسی تلفنی، حرفهای ستاره رو به شهاب منتقل میکنه. ستاره هم دلش میخواد که شهاب رو ببینه، ولی جایی امن برای این ملاقات به ذهنش نمیرسه، ولی شهاب ایدهای در ذهن داره. یعنی شهاب کجا میخواد با ستاره ملاقات کنه؟ بهمن به شهاب خبر میده که یکی از کسانی که شهاب میشناسه و همیشه راجع بهش صحبت میکرده، الان ترکیه است. این دوست شهاب که بهمن چند وقته میخواد راجع بهش حرف بزنه، کیه؟
نگار : اون روز تا بچه ها بیان شروع کردیم به یه بازی فکری ، اما بچهها نیومدن. اولش فکر کردیم نونوایی شلوغ بوده، اما کم کم نگران شدیم و مریم زنگ زد که ببینه رکسانا و سمانه کجان. وقتی سمانه گفت تو راه بیمارستانن، همه از تعجب خشک مون زد: مریم : چی بیمارستان؟ برای چی بیمارستان؟
بخش اول: قسمت اول خلاصه سرگذشت بهرام بیضائی بخش دوم: قسمت اول بخشی از برخوانی اَژدِهاک
در شب ملاقات حسین با شهاب در کافه کوچه، وقتی که کامران، فروغ و حسین سر میز دیگهای با هم صحبت میکردن چی گذشت؟ چه صحبتهایی بین اونها رد و بدل شد؟ شهاب فایل ضبط شدهی این گفتگو رو برای بهمن میفرسته تا اون هم از همه چیز با خبر بشه. بهمن چه کسی رو خونه ی پندار اینا ملاقات کرده؟ واکنش ستاره به ملاقات نگار و شهاب چیه؟ آیا راضی میشه که با شهاب ملاقات کنه؟
آقای شاهزیدی: درباره این که یکی دلایلی که ممکنه باعث سرکشی بعضی از نوجوونا باشه اینه که عمل بزرگسالا با حرفشون یکی نیست. خودشون به حرفایی که می زنن عمل نمی کنن. پدر سمانه: مساله مهم اینه که این طوری بچه ها اعتمادشون رو به بزرگترها از دست می دن. مادر مریم: حق هم دارن. ما هم اگه اعتمادمون نسبت به کسی از بین بره، خیلی ناراحت می شیم، بزرگ و کوچیک نداره.
بخش اول: خلاصهی سرگذشت نصرت الله نویدی بخش دوم: بخشی از نمایش نامه مردی با دو طبق
شهاب بعد از اینکه با خبر میشه از نگار، یکی از دوستان نادر، ستاره رو میشناسه و باهاش در ارتباطه، طاقت نمیاره و یک قرار ملاقات با نگار در کافه کوچه میذاره تا از ته و توی قضیه با خبر بشه. دلش میخواد بدونه ستاره کجاست و برای چی مدتیه ازش خبری نیست. شهاب که هم دل نگرانه و هم مشتاق، خیلی دلش میخواد که نگار همه چیز رو بهش بگه. ولی آیا نگار اطلاعات دقیق از ستاره داره؟ آیا اصلا حاضره اگه چیزی میدونه به شهاب بگه؟
مریم: بعضیها فکر میکنن میانه روی اینه که بین خوب و بد اون وسطها باشی، اما این درست نیست، مثل این که بخواهیم بین مهربونی و سنگدلی وسطش رو بگیریم و بشیم نیمه سنگدل! یعنی خوب، خوبه، بد بد. میانه روی یعنی تو عادتهامون افراط و تفریط نکنیم.
بخش اول: قسمت دوم سرگذشت مهین تجدد بخش دوم: قسمت دوم بخشی از نمایش نامه سواری درآمد…
شهاب از اینکه زود قضاوت کرده و سر نادر داد کشیده بود حسابی پشیمونه. اون بعد از دیدن عکسی از نقاشی ستاره در گوشی نادر، فکر کرده بود که نادر ستاره رو میشناسه٬ و تمام مدت از اون خبر داشته. ولی اینطور نیست. اون نقاشی رو نگار، یکی از دوستهای ستاره آورده بود و نادر فقط از اون عکس گرفته. اما آیا نگار می دونه که ستاره کجاست؟ چه اتفاقی براش افتاده که مدتیه هیچ خبری ازش نیست. آیا نگار قابل اعتماده؟