این سری برنامه ها مجموعه ای از داستان های کوتاه و دل انگیزی است که درباره عشق و محبت ، وظایف پدر و مادری ، غلبه بر مشکلات و ... تهیه شده و تأثیر هریک از آنها مثل سوپی است برای روح که می تواند در تلطیف و تقویت روحیه ما نقش موثری ایفا کند که در قالب نمایشنامه های رادیویی تهیه شده است
سال ۱۹۶۴ تو لاپازِ بولیوی هر روز برق و آب قطع میشد. جیرهبندی بخشی از زندگی مردم شده بود و همه اون رو پذیرفته بودن. درست سر ساعت دوازده چراغها و رادیو خاموش میشد و ابیولا مادربزرگ خانواده بعد از گوش دادن به یه قسمت هیجانانگیز دیگه از نمایشنامه رادیویی یه نفس راحت میکشید. تنها لامپ آویزان از سقف خاموش و آشپزخونه کوچیکشون تاریک میشد. طبق معمول ژانت و کتی بعد از مدرسه وقتی به خونه میرسیدن باید کارهایی رو انجام میدادن. اونا سطلهای فلزی رو برمیداشتن و با عجله از درِ زنگزده خونه میزدن بیرون و جستوخیزکنان از تپه باریک و خاکی پایین میرفتن تا بتونن آب بیارن و هر روز اتفاقی تازه منتظر اونا بود.
این هفته حقوق نداریم. البته جین از حرفای شوهرش خیلی هول نکرد. اندی با دو نفر از دوستاش یه شرکت مهندسی کوچیک دایر کرده بودن و وقتی که شرایط اقتصادی سخت شد، برای این که بتونن حقوق کارمنداشون رو بدن هر سه بدون حقوق کار کردن و جین از ازدواج با چنین مرد شریفی خوشحال بود. دو هفته گذشت، بعد چهار هفته، و بعد شش هفته بدون این که خبری از پول باشه. اما قبضها با یه نظم ناامید کننده از راه میرسیدن. واقعا تو این وضعیت چه باید کرد؟
لیام اون روز اصلا خبر نداشت که چه اتفاقی قراره بیفته. برای یه جرمگیری معمولی رفته بود دندانپزشکی. مطابق معمول کارکنان مطب شاد و مهربون بودن. بعد از جرمگیری و قبل از انجام کارهای روزانه، طبق معمول به دستشویی رفت تا صورتش رو بشوره. همین که کارش تموم شد و برگشت احساس کرد که همه جا خیلی ساکت و تاریکه. اول فکر کرد برق قطع شده ولی اینطور نبود
محله قدیمی که شاونل و خانوادش تو اون زندگی میکردن مثل روستاهای قدیم بود. همسایهها از پشت نردهها با هم درد و دل میکردن، از تازهواردها با شیرینی کاکائویی و کرهای پذیرایی میشد و پیدا کردن دوست راحت بود. اما محله جدید که به اون نقل مکان کرده بودن فرق داشت. ریشههای خانوادگی عمیقتر به نظر میرسید ولی یه مشکلی وجود داشت. شاونل دلش میخواست همه چیز رو به عقب برگردونه و برگرده به گذشته، ولی این امکانپذیر نبود و باید یه راه دیگه پیدا میکرد.
پانزدهم مارس روز اعلام دوره بیکاریه. اندی که یه معلمه و نماینده اتحادیه معلمان، از این روز وحشت داره چون متأسفانه روزیه که قربانیها از اخراج خودشون مطلع میشن. جلسات مختصر و اسفباری برگزار میشه و دلداری دادن و تحمل غم و غصه افراد، واقعا کار سختیه.بعد از یکی از این جلسات دردآور، اندی همون اطراف داشت یه گشتی میزد تا برگرده به کلاسش که ناگهان با پدر یکی از دانشآموزای قبلیاش روبرو شد که سه ماه قبل، عضوی از یه باند تبهکار بهش شلیک کرده بود. یه نوجوون چهارده ساله که تو کلاس پنجم شاگرد اندی بود.
اون روز یکی از اون روزایی بود که دایان یک عالمه کار داشت و باید همشون رو انجام میداد. از بیشتر کارای خونه عقب افتاده بود، زمان زیادی بود که برای خرید به سوپرمارکت نرفته بود و تقریبا دیگه چیزی تو خونه نداشتن، رخت و لباس شستنی تو سبد لباسها تلنبار شده بود و سطح نظافت خونه حتی از استانداردهای نسبتا ضعیفی هم که داشت پایینتر بود. مدرسه هر سه فرزندش هم تعطیل شده بود و اونا از بودن تو خونه خیلی خوشحال بودن و مرتب از مادرشون میپرسیدن که تعطیلاتشون رو قراره چهطوری بگذرونن، در این وضعیت، دایان باید یه فکری میکرد تا از پس همه این کارا بربیاد، اما چهطوری؟
جین و شوهرش گلن کنار هم روی صندلی راحتی جلوی تلویزیون نشسته بودن، اما هیچ کدوم تلویزیون نگاه نمیکردن. گلن سی سال با کار روی تجهیزات سنگین زندگیشونو اداره میکرده، ولی حالا چند وقته که به دلیل بیماری که داره شیمیدرمانی میشه و دوران سختی رو میگذرونه. و اما تو این هفته قراره اتفاق مهمی تو زندگیشون بیفته...
انگلستان، لندن، اواخر سال ۱۹۹۸؛ اولین روزی که رایا به طور کامل تو یه کشور خارجی گذروند. این اولین کشور از چند کشور اروپای غربی بود که همراه یه گروه به اون جا میرفت. جرأت کرد و چند قدمی از هتل دور شد تا رسید به یه ایستگاه مترو اما یهو خشکش زد.
جیمز و سیندی سالهاست که ازدواج کردن. یه روز صبح تو اتاق نشیمن نشسته بودن و قهوه مزه مزه میکردن که سیندی شروع کرد به شکایت از اوضاع بد روزگار. جیمز جواب نداد چون اونم درست همون احساس رو داشت. جیمز نویسنده بود و با بزرگترین مانع تو حرفهای که داشت مواجه بود، چون تازه وارد بازاری میشد که هیچ تضمینی نداشت. یه مدتی همونجا ساکت نشستن، بعد جیمز یهو یاد دوران قدیم افتاد. دورانی که تو هالیوود زندگی میکرد و بازیگر بود. چیزی یادش اومد که مسیر زندگیشون رو تغییر داد.
هر چقدر تو تلویزیون یا تو فضای مجازی، عکس یا فیلم جایی رو ببینیم، تا خودمون اونجا رو از نزدیک نبینیم، برامون موجودیت واقعی پیدا نمیکنه. در مورد ترکیه هم همینطور بود. اریکا همیشه ترکیه رو یه کشور جهان سومی با شترهایی در حال پرسه زدن تصور میکرد. البته دیگه بیشتر از این نمیتونست در اشتباه باشه. حالا دیگه ترکیه یه کشور زیبا، پر رونق و شلوغه. با این حال ماجرا از جایی شروع شد که تابستان سال ۲۰۰۹ اریکا و شوهرش بایرون تو فرودگاه استانبول از هواپیما پیاده شدن.
شاون بچه دوم خانواده است. او برای خانواده یه کمی دردسر درست کرد چون با بیماری اختلال خونی یا همون هموفیلی به دنیا اومد. این یعنی به خاطر ترس از این که نکنه کوچیکترین زمین خوردناش منجر به خونریزی جدی بشه، هر حرکتی که میکرد از سینهخیز رفتن گرفته تا تمرین راه رفتن به دقت کنترل میشد. همون سالهای اول یه دکتر به خانوادهاش چیزی گفت که اونا رو خیلی متعجب کرد.
جینی و شوهرش شام را در یک رستوران محلی خوردند و بعد از قدم زدن در فروشگاههای همان حوالی وارد یک فروشگاه صنایع دستی شدند. چیزهای دیدنی زیادی آن جا بود، به محض این که وارد فروشگاه شدند یک پلاک چوبی که خیلی ساده به دیوار آویزان بود توجه جینی را به خودش جلب کرد.
چند سال پیش، یه ماموریت به من محول شد تا تو یه مرکز بهزیستی با عده ای از مردم کار کنم. تو این ماموریت تصمیم داشتم این فرضیه رو به اثبات برسونم که هر کسی قابلیت خودکفایی رو داره و فقط کاری که ما موظفیم انجامش بدیم، فعال کردن این افراده. از مسئول بخش درخواست کردم یه گروه از افرادی که از نظر نژاد و فامیل متفاوت هستن، در اختیار من بذاره تا یکشنبه هر هفته ۳ ساعت با اونا کار کنم
کتی هیچ وقت اون روزی رو که مادرش اونو وادار کرد تا به یه جشن تولد بره رو فراموش نمی کنه. اون دانش آموز سال سوم ابتدایی بود و تو کلاس خانم بلک درس می خوند که یکی از همکلاسی هاش یه دعوت نامه به اون داد. دعوت نامه روی یه کاغذی که تا حدودی چرب بود نوشته شده بود. از شما دعوت می کنم که با ما همراه باشید و ادامه این داستان زیبا رو از دست ندید
یه شب، بعد از خواندن یکی از صدها کتابی که درباره والدین و وظایف اونا نوشته شده بود، یه کمی احساس گناه کردم. چون کتاب، یک سری از تدابیری از والدین رو توضیح و شرح داده بود که من در طول عمرم از اونا استفاده نکرده بودم. اصلی ترین تدبیری که این کتاب به اون اشاره می کرد، حرف زدن با فرزندان و ادای دو تا کلمه سحر آمیز «دوستت دارم» به اونا بود. به اتاق خواب پسرم که تو طبقه دوم بود رفتم و در زدم
دیوید، همسایه دیوار به دیوار ما، چند وقت پیش تو حیاط خونشون مشغول یاد دادن نحوه استفاده و هل دادن چمن زنِ گازی به پسر هفت سالش کِلی بود. درست همون موقع همسرش جنیفر اونو صدا زد. دیوید صورتش رو که برگردوند تا به همسرش جواب بده، کلی از روی ناشیگری چمن زن رو تو انتهای زمین چمن کاری به طرف باغچه گل هل داد و حدود یک و نیم متر از گلای باغچه رو از بیخ کند. دیوید کنترل خودشو از دست داد و
نورمن وینسنت پیل، نویسنده کتاب پرفروش «قدرت تفکر مثبت»، در سن ۹۵ سالگی از دنیا رفت. مردم از طریق سخنرانی ها، موعظه ها، مصاحبه های رادیویی و نوشته های اون به این حقیقت پی بردن که خود انسان ها مسئول شرایطی هستن که تو اون زندگی میکنن. اون می گه همه ما انسان ها هر روز صبح که از خواب بیدار می شیم ناگزیر به دو انتخاب هستیم: یکی انتخاب احساس خوشبختی و اون یکی انتخاب احساس بدبختی.
لری و جوان یه زن و شوهر معمولی بودن. تو یه خونه و یه خیابون معمولی زندگی می کردن. اون دو مثل هر زن و شوهر معمولی دیگه ای از صبح تا شب تلاش می کردن تا به قول معروف یه لقمه نون حلال به دست بیارن و هر کار خوبی که از عهده شون برمی اومد برای بچه های خودشون انجام می دادن. از یه لحاظ دیگه هم معمولی بودن. اونا هم مثل هر زن و شوهر دیگه ای با هم مشاجره می کردن، تا این که یه روز اتفاق فوق العاده ای افتاد
همۀ مردم دنیا کم و بیش با کتاب شگفت انگیز شازده کوچولو، نوشته آنتوان دو سنت اگزوپری آشنا هستن. سنت اگزوپری خلبان هواپیمای جنگنده بود. اون در جنگ علیه نازی ها شرکت کرد و در حین انجام ماموریت کشته شد. قبل از جنگ جهانی دوم هم در جنگ داخلی اسپانیا علیه فاشیست ها جنگید. اون بر اساس همین تجارب، داستانی به نام لبخند به رشته تحریر در آورده که تو همین برنامه با هم می شنویم. با ما همراه باشید
تو کلاسی که برای بزرگسالان تدریس می کنم، از شاگردام خواستم تا تکلیف (نابخشودنی) رو انجام بدن. این تکلیف ظاهرا تکلیف سختی به نظر نمی رسه، اما تو کلاسی که اکثر مردای اون بالای سی و پنج سال سن دارن و در بین نسل خشنی تربیت شدن که ابراز عواطف رو کسر شأن خودشون میدونن، مساله تا حدودی فرق می کنه. خوب حالا شاید سوال براتون پیش اومد که این تکلیف اصلا چی هست؟ پیشنهاد می کنم این برنامه رو از دست ندید.
لی لی علاقه وافری به اجرای برنامه تو تئاتر محلیشونو داره، اون به صداش علاقه زیادی داره. یه روز وقت تمرین یکی از برنامه های سخت و طاقت فرسا دچار گرفتگی گلو شد. این برنامه اولین برنامه اپرای اون بود و از این که نکنه به تارهای صوتی اش آسیبی وارد شده باشه، خیلی وحشت زده شده بود. اون به مطب دکتر میره و اتفاق خیلی جالبی اون جا براش می افته. از شما دعوت می کنم این برنامه رو از دست ندید .
پیرمردی که متولی یه گورستان دور افتاده و خلوت بود، هر ماه یه چک از یه زن بیمار که تو بیمارستان بستری بود دریافت می کرد. اون مبلغ این چک رو برای خرید دسته گل برای آرامگاه پسر این زن که دو سال پیش تو یه تصادف رانندگی کشته شده بود هزینه می کرد. پیرمرد از این بابت خیلی ناراحت بود که یه روز
برگشتم تا به علفا نگاه کنم که چشمم به چهره پیر و پر چین و چروک مادرم، به موهای نرم و سپیدش، و به دستای باریکش افتاد. دستایی که برآمدگی رگ ها و بند انگشتای اون حکایت از عشق و ایثار طولانی مدت اون می کرد. در طول عمرم چهره ای به زیبایی چهره این بانوی عزیز ندیده بودم
کارل و جویس لمبرت، غم زده و هراسون کنار دخترشون کارِن نشسته بودن. کارن یه روز قبل از اون دختر شانزده ساله پر جنب و جوش و با روحیه ای بود که خوب درس می خوند و کلاس موسیقی هم می رفت. اما اون تلفن، همون تلفنی که همه والدین از اون وحشت دارن، همه چیزو به هم ریخت. کارن تصادف کرده بود
وقتی زندگی یه دفعه از این رو به اون رو میشه، چیزایی که به ذهن آدم خطور می کنه خیلی عجیبن. هیچ وقت چیزای بزرگ و با اهمیت نیست که جلوی چشمای آدم رژه میره، بلکه چیزای به نظر کم اهمیتی به یاد آدم میاد و جلوی چشماش ظاهر میشه که هیچ وقت فکرشو نمی کرده که این قدر مهم و با ارزش باشه
میگن که گربه هفت تا جون داره. من تا حدودی حدس می زنم که درسته. چون من در حال حاضر دارم تو جون سوم ام زندگی می کنم. گربه هم نیستم. اولین زندگی من از یه روز روشن و سرد تو دسامبر ۱۹۰۴ شروع شد از شما دعوت میکنیم با ما همراه باشید و این داستان زیبا و آموزنده رو از دست ندید
من همیشه می دونستم که توانایی نوشتن رو دارم، اما این صرفا به این معنی بود که یه کمی بهتر از بقیه همکلاسی هام می تونم بنویسم . تصور این که یه روزی بتونم این قدر خوب بنویسم که از طریق نوشتن امرار معاش کنم تو سال های پایانی دور راهنمایی و اوایل دوره دبیرستان به ذهنم خطور کرد
مادرم عاشق شربت توت فرنگی بود. اتفاقا وقتی که کوچیک بودم، خودشم خیلی عالی این شربت رو درست می کرد. هر وقت که برای دیدنش به مرکز مراقبت از سالمندان می رفتم و با بردن شربت مورد علاقش اونو متعجب می کردم، سراپای وجودم مملو از هیجان می شد. تو همون سال ها بود که معنی عشق بی قید و شرط مادر رو فهمیدم
شرکت مخابراتی خودمو که تاسیس کردم، برای توسعه تجارت به چند نفر فروشنده زبده تو زمینه صنایع ارتباطی و بازاریابی از راه دور، آشنا به بازار محلی، آشنا به انواع مختلف سیستم های موجود تو بازار و دارای رفتار و برخورد حرفه ای نیاز داشتم. طی مصاحبه با متقاضیان کار یه روز یه گاوچرون وارد اتاقم شد.
من خیلی خوب می دونم که شهامت شبیه چیه. من اونو تو پروازی که شش سال پیش انجام دادم دیدم و فقط حالا می تونم بدون پر شدن چشمام از اشک از اون خاطره صحبت کنم. از همون لحظه بلند شدن هواپیما معلوم بود که یه جای کار می لنگه. هواپیما ناغافل تکونای شدیدی می خورد، چند باری به شدت بالا و پایین رفت تا این که
اکثر اوقات مادر بتی از اون می خواست که برای چیدن میز ناهار خوری از ظروف چینی استفاده کنه. چون این خواسته مادرش دفعات زیادی تکرار می شد بتی هم هیچ وقت علت یا مناسبت اونو نپرسیده بود. تا این که یه روز داستان خیلی جالبی در مورد ظروف چینی از مادرش شنید.
ساعت بزرگ ایستگاه گراند سانترال، ساعت شش دقیقه به شش رو نشون می داد. ستوان بلند قد جوانی که تازه از قطار پیاده شده بود صورت آفتاب سوخته خودشو بالا گرفت، چشماشو تنگ کرد تا زمان دقیق رو بهتر ببینه. قلبش اینقدر تند میزد که خودشم تعجب کرده بود. بعد از شش دقیقه قرار بود تو زندگی اش اتفاق بزرگی رخ بده
نوجوان که بودم، خجالت می کشیدم با پدرم تو خیابون دیده بشم. اون قد کوتاه بود. یکی از پاهاشم به شدت می لنگید. وقتی که دو نفری با هم راه می رفتیم و اون برای نگه داشتن تعادلش بازوی منو می گرفت، مردم زل زده بهمون نگاه می کردن. من از توجه این آدما خودخوری می کردم. اما بعدها درس های زیادی از پدرم گرفتم .
وضعیت تدی خیلی استثنایی بود. اون هیچ علاقه ای به مدرسه نداشت. لباساش همیشه کهنه و پر چین و چروک بود. موهاشو هیچ وقت شونه نمیکرد، چهره اش همیشه خشک و بی روح بود. نگاهاشم همیشه گنگ و نامیزون و همه اینا نهایت علاقه مند نبودنش به مدرسه رو نشون میداد. ولی یه روز تغییر بزرگی تو زندگی اش اتفاق افتاد.
الینور نمیدونست که چی به سر مادربزرگش اومده. اون همه چیزو فراموش می کرد. یادش می رفت که ظرف شکر رو کجا گذاشته، یا چه موقعی باید صورت حسابا رو پرداخت کنه، یا این که چه موقعی باید آماده باشه تا برای خرید سبزی بره مغازه سبزی فروشی. یه روز الینور رفت پیش مادرش تا دلیل این موضوع رو از اون بپرسه
کلاس یازدهم درس میخوندم که یه روز برای دیدن یکی از دوستام رفتم به کلاسشون. وارد کلاس که شدم یه دفعه معلمشون آقای واشنگتن اومد تو کلاس. اون لحظه برام یه لحظه تکان دهنده بود. شما رو دعوت می کنیم با ما همراه باشید و این داستان جذاب و شنیدنی رو از دست ندید.
ده ساله بودم که پدرم رو از دست دادم. مادرم برای تقویت بنیه و پرورش صفات مردونه، منو به یه مدرسه شبانه روزی فرستاد. هرچی ماشین به مدرسه نزدیک می شد استرس بیشتری بهم دست می داد. واقعا تصور درستی از این که چطور میشه مرد بود نداشتم. تو اون مدرسه اتفاقات جالبی افتاد که شما رو دعوت به شنیدن اون می کنم
وقتی یکی از عزیزان ات رو از دست می دی، بالاخره یه روزی مجبور می شی وسایل اش رو جمع و جور کنی و این کار خیلی سخته و آدم رو یاد غم از دست دادن اون شخص می ندازه. دبی ساده لوحانه فکر می کرد که پدرش تا ابد زنده می مونه و کنارشه. حالا مجبور بود وسایل پدرش رو جمع و جور کنه. اون روز اتفاقات جالبی براش رخ داد
تو دوران کودکی قهرمانی نداشتم! من قهرمانمو سالها بعد پیدا کردم، اون ثروتمند و مشهور، قهرمان ورزشی یا یه ستاره سینما نبود، اون مرد ساده ای بود که خدا اونو تو تمام روزای عمرم بهم بخشیده بود، اونچه رو که براتون تعریف میکنم داستان زندگی قهرمان منه، قهرمانی که بر حسب اتفاق برادر بزرگمه !
برای رسیدن به مدرسه ناچار بودیم از تعداد زیادی پل پر پیچ و خم و چوبی پایین بریم. کلاس اول که بودم تا مدتی به محض شنیدن زنگ تفریح می دویدم تو حیاط مدرسه و از اونجا به پله ها خیره می شدم. مادرم وسط راه پله های چوبی نشسته بود و به من نگاه می کرد و بهم دست تکون میداد. این یه قرارداد بین ما بود
جسیکا ادعا می کنه که دوباره جوان شده، آسمان آبی تر شده، متوجه عطر لطیف یاس های بنفش کنار گاراژشون شده، هرچند که قبل از این بی تفاوت از کنار اونا می گذشته و وقتی موسیقی موتسارت گوش می ده اشک از چشماش سرازیر می شه. خلاصه این که زندگی قبل از این هیچ وقت این قدر پر شور و هیجان نبوده. به نظر شما، چرا؟
یک روز زن جوانی به کلبه کوهستانی زاهدی میره تا برای درمان دردی که داره از اون مرد کمک بگیره. زاهد، حکیم دانایی بود که در تهیه دارو و شربتای سحرآمیز سرشناس بود و همه اونو میشناختن. با ما همراه باشید تا در ادامه ببینیم این حکیم دانا چه شربت سحرآمیزی برای اون زن جوان تجویز میکنه