سلام... شنونده ی دلنوشته های من در Anchor - instagram - telegram با ایدی Itsmaryamoon باشید...♡
نمیدانم سکوت در گستره ی این جهانِ پهناور چه معنایی دارد! امّا می دانم همه به یک اندازه تجربه اش نمی کنند... درختِ آزاد خانه ی مادربزرگ پُر میشود از هیاهویِ برگ ها... امّا درختِ کناری درختِ سبزِ سرو، گویی در سکوتی ابدیست... نمیدانم سکوتش به چه معناست؟! اما این را به خوبی میدانم در هر سکوتی معنایی هست... شاید برگهایش به واسطه بی ثمر بودن سکوت می کنند... آری سروِ بلندِ خانه ی مادربزرگ ثمر نمیدهد! گل هایی از جنس بهار ندارد... شیرینی میوه هایش لبخند به لب های کسی نمی آورد... اما این درخت، تنها درختِ همیشه سبزِ حیاط است... شاید هم برگ ها به واسطه سایه ی همیشگی اش محکوم به سکوت هستند... سکوتی اجباری! اَمان از سکوت های اجباری... اَمان از برگ های محکوم... |مریم اسدی|
پاییز برای من مثلِ لمس کردنِ یه قاب عکسِِ قدیمی تو خونه ی مادربزگه،که روش پُر از خاکه... هرچقدر بیشتر لمسش کنی... بیشتر حسش میکنی... بیشتر میفهمیش... مثلا! رنگش! رنگِ برگای پاییزی! نارنجی... همون که چهرازی میگه نِگا نارنجیارو...نِگا نارنگیارو... عطرش؟ بوی انار! رفتم آخرش نه؟ آخه من متولد آذرم...همون که چهرازی میگه وای از آذر...میخوای بگی پاییز غم داره؟ شاید به خاطر طعمشه... یه غمِ دوس داشتنی... مثلِ طعمِ خرمالو...همون که چهرازی میگه خرمالو رو ببین! خاک گرفته این پاییزِ لنتیُ... باید فهمیدش رِفیق
حالا تو بگو همش یخه! ستاره ی دُنباله دارو میگم! تا حالا بهش فکر کردی؟که با این سرعت کُجا میره؟یا چرا اسمش ستاره ی دُنباله داره؟ من میگم آخه اون باید از میونِ یه عالمه ستاره سبقت بگیره و رَد شه تا بهش برسه! میدوئه به سمتِ اونی که دوسِش داره! خب راستش هروقت یه ستاره دُنباله دار میبینم حسودیم میشه! فِک کن تو آسمونا دُنباالش میگرده! اگه ستاره ی دُنباله دار دوست نداره پس کی دوست داره؟ اگه دوست نداشت که مثلِ بقیه ستاره ها یه گوشه به تماشای چرخش ما و زمین مینشست من میگم دوست داشته شدن این شکلیه شبیهِ پروازِ یه ستاره ی دُنباله دار به سمتِ تو... ببین اگه یه ستاره ی دُنباله دار دیدی بدون اون مالِ توعه! شاید اون ستاره فقط همون یه شب مالِ تو بود! تو اون شب ستاره های دیگه رو نشمر فقط به ستاره ی خودت نگاه کن! چون از اون شب به بعد تو میمونی و یه آسمونِ پر ستاره که هیچکدومشون مالِ تو نیستن!
هیچ صدایی نمیاد فقط صدای قلبمُ میشنوم بوم بوم بوم ... انگار میخواد بگه حرف حرفِ خودشه! حالا که همه جا تاریکِ حالا که هیچیُ نمیبینی حالا که هیچ صدایی نمیاد حرف حرفِ منِ باید با من بیاای ... آره همینطوری با خودش میبرتت هرجا که بخواد! حالا یا پُرِ غمِ و میبرتت تو گذشته ها اونجا ها که نباید باشی زیرِ یه عالمه واژه ی خاک خورده خاکشونُ میتِکونه و چشاتُ پُر میکنه از گرده ی خاطره... و میشه همون روزا که به قولِ معروف گفتنی از دنده ی چپ پامیشیم! یا لباش میخنده و میبرتت یه جایی که حالتون بهتر شه مثلاً یه دور میره اسکاتلند توی اون خونه حُبابیا با نورِ بنفش و سبزِ شفقِ قطبی آشنات میکنه تو رو تو شفافیتِ اون خونه ها رها میکنه... و میشه همون روزایی که میگن صبح میشه این شب! میشه همون صبح معروفِ که چشات میدرخشه از نورِ خورشید خلاصه که من میگم همش دستِ اون قلبِ لعنتیِ!
اگر چه عمری ای سیه مو چون موی تو آشفته ام درون سینه، قصه ی این آشفتگی بنهفته ام ز شرم عشق اگر به ره ببینمت ندانم ، چگونه از برابر تو بگذرم من نه می دهد دلم رضا که بگذرم ز عشقت نه طاقتی که در رخ تو بنگرم من اگر چه عمری ای سیه مو چون موی توآشفته ام درون سینه ، قصه ی این آشفتگی بنهفته ام دل را به مهرت وعده دادم دیدم دیوانه تر شد گفتم حدیث آشنایی دیدم بیگانه تر شد بادل نگویم دیگر این افسانه ها را باور ندارد قصه ی مهر و وفا را مگر تو از برای دل قصه ی وفا بگویی به قصه چون شد آشنا ، غصه ی مرا بگویی اگر چه عمری ای سیه مو چون موی تو آشفته ام درون سینه قصه ی این آشفتگی بنهفته ام ز شرم عشق اگر به ره ببینمت ندانم چگونه از برابر تو بگذرم ، من نه می دهد دلم رضا که بگذرم ، ز عشقت نه طاقتی که در رخ تو بنگرم من...
فِکر میکنی غرق میشیم؟ من فِکر میکنم غرق میشیم اگه همینطوری همین راه رو بری غرق میشی اگه از جات پا نشی اگه حالتو خوب نکنی غرق میشی زندگی مثلِ اقیانوسه اگه خودتو پیدا نکنی و نفهمی ازین اقیانوس چی میخوای طعمه نهنگا میشی اگه فهمیدی اقیانوسه فقط دست و پا نزن رفیق میدونی کی شناگرِ خوبیه؟ اونی که باور کنه میتونه شنا کنه وگرنه اینکه دستاتو باهم از کنارِ آب رد کنی و پاهات بکوبن رو آب و مثلِ موتورِ قایق تو رو رو به جلو هُل بدن کارِ سختی نیست! هست؟ نه رفیق! اگه باور کنی میتونی انجامش بدی بهت قول میدم حتی اگه از جات بلند شی دیگه اقیانوس هم برات یه رودخونست که قدش خیلی از تو کوتاه تره... #itsmaryamoon
Goddamn it, Anastasia! If you're going to succeed at this thing you're trying to do...you've got to stop being so damn deferential! لعنت بهت آناستازیا! اگر میخواهی در این مورد موفق بشی باید تلاشتو بکنی باید اون احساسِ لعنتیتو بهتر نشون بدی -I can't help being deferential. It's built-in! نمیتونم به احساسی تر شدنش کمک کنم. درونیه! -Then change! پس تغییر کن - Change? I have changed! تغییر؟ من تغییر کردم - I don't mean on the outside. Change on the inside. Take chances, make mistakes. Sometimes it's important not to be perfect. It's important to do the wrong thing! منظورم از بیرون نیست...از درون عوض شو! شانس بیار...اشتباه کن -Do the wrong thing? اشتباه کنم؟ -Yes آره! - Why? I see. To learn from your mistakes چرا؟ آها فهمیدم...تا از اشتباهاتِ تو درس بگیرم - No. To make them! To find out what's real and what's not, to find out what you feel. Human beings are terrible messes! نه. که خودت انجامشون بدی...تا بفهمی چی درسته!چی نیست!بفهمی که چه احساسی داری آدما اشباهاتِ بدی میکنند - I'll grant you that. I see, this is what is known as an irrational conversation, isn't it? باهات موافقم.فهمیدم! این یک مکالمه مبهم شناخته میشه.درسته؟ - This is a human conversation. It's not about being rational. It's about following your heart! این یک مکالمه انسان گونست. در مورد عقلِ موجودات نیست.درباره ی پیروی کردن از قلبته! -And that's what I should do? و اون کاریه که من باید انجامش بدم؟ -Yes. And you have a heart, Anastazia I feel it. I don't even believe it sometimes, but I do feel it! آره! و تو یه قلب داری آناستازیا...من حسش میکنم. بعضی وقتا باور نمیکنم ولی احساسش میکنم - And in order to follow that heart...one must do the wrong thing و به خاطر وجود اون قلب من باید کارِ اشتباه رو انجام بدم؟ - Yes! آره - Thank you ممنون...
پرنده آبی نمادِ آخرین قطره ی پاکی توی وجودِ این آدمه!(چارلز بوکوفسکی) به همین خاطر خیلی براش مقدس و با ارزشه و به هیچ وجه نمیخواد که اونو از دست بده و برای همین فقط وقتایی که تنهاست به پرندش اجازه ی بیرون اومدن میده تا نمیره...چون نمیخواد احساسات و پاکیش از بین برن میخواد اونارو داشته باشه... درواقع اون میترسه یجورایی که اگه روی واقعیشو نشون بده شاید دیگه آدما اون رو به عنوانِ فردی قوی و بیخیال نشناسن... واسه همینه که پرندشو مخفی میکنه درواقع هر انسانی به نظرِ من یه پرنده آبی توی وجودش داره یه رازی که برای خودشه و فقط خودش میدونه که کیه! و پرندش... و در آخرِ شعر هم میپرسه تو چی؟میخواد بدونه شده به حالِ خودت گریه کنی؟!
گاهی وقتا شکست میخوریم... توی تصمیمامون توی حسای اشتباه و یا حتّی درست! تو یه کاری که براش خیلی زحمت کشیدیم تو یه رابطه ای که فکر میکردیم از هر لحاظ درست بوده... حالا این منم که هر روز میتونم یادِ خودم بیارم تمامِ اون لحظات رو... و هِی با ذهنم و قلبم سرِ به خاطر آوردن یا نیاوردنش بحث کنم... یا باهاش یه قابِ قشنگ بسازم از جنسِ خاطره از جنسِ تجربه هممون میدونیم شکست خوردن سخته ولی تو با اون نقطه های سیاهِ تو قلبت یه نقاشی بکش... شاید اون نقطه ماهِ تو آسمونت شد...حالا همون نقطه ی سیاه قلبتُ روشن کرده امتحان کن...
هنوزم چشمایِ تُ مثِ شبایِ پُر ستارست...